نصفهشب وقتی همه خوابند میرم یه گوشه توی بالکن مینشینم یه کم ترجمهی ابوحمزه میخونم بعد به آسمون خیره میشم
خودم رو جدا از خانوادم، دوستام، محل زندگیم، تحصیلم ...
خودم رو جدا از همهی جهان میبینم
جزوه و کتاب و قلم و لپتاپ و مقالههای توش رو آماده میکنم که بشینم درس بخونم ولی نمیخونم
میرم کتابخونه مدتها بین قفسهها راه میرم و با وسواس یه کتاب انتخاب میکنم
ولی انقدر کتاب رو نمیخونم که موعدش میگذره
بعدِ سه هفته میرم پسش میدم و مسئول کتابخونه هربار میگه ایندفعه رو نمیخواد جریمه بدی
یه وقتایی تو دلم کلی غر میزنم بعد میگم خدایا منظورم ناشکری نبود به دل نگیر
کل کمدم رو میریزم بیرون وسایلش رو دستهبندی و مرتب میکنم ولی حوصله نمیکنم دوباره بزارمشون سر جاش
میتونم بشینم با همهی آدمایی که یه روزی اشکم رو درآوردن چای و بیسکوییت بخورم و حالشون رو بپرسم