از خودم متنفرم
از اینکه با فامیلهام نشستیم دور هم و صدای تلویزیون رو تا آخر بلند کردیم و پایتخت میبینیم _که حتی بامزه هم نیست_ متنفرم
از اینهمه اشک درونم خسته ام
از بیتفاوتی و کرختی خودم بدم میاد
از این که مستِ زندگی هستم در فرارم
دوست داشتم امدادگر ساده ای بودم در خانیونس که کمی عربی بلد بود و بچههای زخمی و ترسیده رو در آغوش میگرفت و آروم زخمهاشون رو مداوا میکرد.
یا خبرنگاری در مرز رفح بودم و هر روز عصر وضعیت خونین غزه رو به دنیا گزارش میدادم.
یا لااقل نویسندهای بودم که نوشته هاش خریدار داشت و بلد بود به جای این واگویههای بیهدف و نچسب، چیزی بنویسه که غم و درد و وحشت این روزهای آخرالزمانی رو به دیگران منتقل کنه.
اصلا کاش دانشجویی در آمریکا یا اروپا (با تمام بدیمنی اونجا) بودم و میتونستم برم با اونهایی که از این فضا خیلی دور اند حرف بزنم.
یه گوشهای گیرشون بیارم و براشون از محبوبم حسین(ع) بگم که چطور کاری کرد همه ما تا همیشه در مقابل ظلم بایستیم...
خلاصه
ای کاش
جایی بودم که این همه رخوت و مستی رو نمیپذیرفت.
جایی که شکستگیِ قلبم
چیزی رو در این دنیا حرکت میداد!
زندگیای رو بهتر میکرد.
ای کاش تیکه تیکه های قلبم،
کودک معصوم و بیدفاعی رو مسرور میکرد...
دنیا کور است
کر است
دنیا بوی تعفن میدهد
یک بار دیگر مثل همیشه
زورگویان دنیا هرچه آدم دلشان میخواهد تکه تکه میکنند و دنیا دنبال ساخت نسخه ی انیمهی عکسهای خانوادگی و دونفره اش است.
آدم ها به خاطر یک حیوان وحشی پست
در خانه هایشان منفجر میشوند و میمیرند
و دنیا
لال شده است!
تو میپرسی چرا از دنیا متنفرم؟
من خیلی دورم
از همه چیز و همه کس
حتی فکر آشنایی و نزدیکی با آدمها توی خیالم نمیگنجه
رویاش رو هم ندارم
اصلا آرزویی برای دوستی و مهر توی سرم نیست
به همین گوشهی بیرونق و ساکت از دنیا قانعم و طالب چیز بیشتری نیستم
این خوبه یا بد؟
چه دست و پا زدنِ پستی!
وقتی که نجات پیدا میکنی،
تازه میفهمی که چقدر
از واقعیت فاصله داشتی.
که تمام این گردباد،
چقدر بیارزش بوده!
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بیقیمت!
که غیر از مرگ، گردنبندِ ارزانی نمیبینم