eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍀...... کودکی سختی داشتم مادرم بیمار بود و من غصه دار!😔 پدرم سخت کار میکرد پدری مهربان و خانواده دوست. کارگر کارخانه بود، تمام حقوقش خرج دارو و درمان مادر می شد. کمی هم البته برای گذران زندگی می ماند.😢... از وقتی چشم باز کردم و چیزفهم شدم نفس های تنگ مادرم را دیدم صدای آرام و دلنوازش همیشه با خس خس بود. طفلی مادرم، باحال نزاری که داشت تمام حواسش به من و خواهرم نرگس بود مادر خیلی هوای پدر را داشت پدر هم بی نهایت او را دوست داشت اما گاهی پیش می آمد که مادر از بیماری و نداری خسته میشد و کمی هم غر میزد.  راستی من راحیل هستم دختری که کم کم وارد نوجوانی میشد با اینکه محبت و گذشت را از پدر و مادر خوب آموخته بودم ولی گاهی بلوغ نوجوانی جو گیرم می کرد و طلبکارانه خواسته های رنگارنگم را به زبان می آوردم اما نمی دانستم که تک تک آرزوهایم، غصه ای برای پدر است.💔 تا اینکه روزی پدر تصمیمی پنهانی گرفت، و به مادر گفته بود تا وقتی مجبور نشده با دختران حرفی نزند پدرم دیگر مثل گذشته نبود ساعت رفت و آمدش هم تغییر کرده بود. گاهی چند روز به خانه نمی آمد وقتی هم که می آمد خاکی وخسته جان بود که یک روز کامل را می خوابید من و نرگس وقتی از مادر می پرسیدیم چرا پدر چند روز است نیامده؟!🤔🙁 مادر میگفت خوب پدر باید سخت کار کند تا زندگیمان بهتر شود من و پدر تمام تلاشمان را می‌کنیم تا شما راحت تر و شادتر زندگی کنید. اما من که شاد بودم😍!! ولی گاهی نادانسته سر بزرگی می کردم و فقط نداشته هایم را می دیدم. پدر و مادر مهربانم نمی خواستند که ما کمبودی داشته باشیم. تا اینکه یک روز صبح زود پدرم من را با نوازش بیدار کرد و گفت راحیلم امروز حال مادر زیاد خوش نیست و من باید سر کار بروم حتما تا سه روز دیگر برمیگردم حواست به مادر و نرگس باشد اگر کاری پیش آمد خاله مهتاب را خبر کن. من هم با حالت خواب آلوده و گنگ پدر را بوسیدم و قبول کردم و دوباره به خواب رفتم. خاله مهتاب تنها خویشاوندی بود که رابطه اش باما برقرار بود! سالها پیش هنگام عروسی پدر و مادرم اختلاف بزرگی بین دو خانواده افتاد وخانواده ها تصمیم گرفتند این وصلت سر نگیرد ولی این تصمیم پدرو مادرم نبود آن دو عاشق هم بودند و به هیچ وجه حاضر نبودند از پیوند پاک و عاشقانه خود منصرف شوند. برای همین خانواده ها آنها را تهدید کرده بودند که اگر جدا نشوند آنها را برای همیشه طرد خواهند کرد!!!🥺😢 پدر هم در جوابشان گفته بود اگر هنوز عقد نکرده بودیم شاید قبول میکردم ولی الان که عقد خوانده شده دیگر حاضر به جدایی و طلاق نیستم، مادر که نمی توانست از خانواده‌اش دل بکند بسیار پریشان حال و افسرده بود ولی در آخر با پدر هم نظر شد. آن روزها خوراک مادرم شب و روز گریه بود😭😭 شاید بیماری سخت او هم به خاطر همان غصه ها بود .  این طور بود که همه ما را رها کردند به جز خاله پدرم، خاله مهتاب. که شیر زنی بود و حرفش دوتا نداشت.  بالاخره سه روزی که پدر نبود سپری شد هنگام غروب بود هوا تاریک و تاریک تر میشد و مادر بدحال تر! دل شوره ای عجیب وجودم را گرفته بود و هر چه می گذشت بیشتر می شد. مادر هم کمی نگران به نظر می آمد ولیخودش را در آشپزخانه سرگرم کرده بود تامن و نرگس متوجه نشویم. من و مادر هر دوسکوت کرده بودیم و منتظر آمدن پدر بودیم. نرگس گفت پدر کی می یاد؟ چرا نیومد؟ منکه از صبح وعده آمدن پدر را داده بودم گفتم: خواهر جانم! گل پونه ام! پدر در راهه،زودی میاد قول میدم دست پر هم می یاد.  کمی آرام گرفت و گفت: کار پدر نزدیکه؟ یعنی زود میاد؟ من مانده بودم چه بگویم چون خودم هم اصلا نمی دانستم پدر کجا کار می کند با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم . . .!🤔🙁🙃 نویسنده: 📝
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌و‌نرگس #قسمت_اول 💚🍀...... کودکی سختی داشتم مادرم بیمار بود و من غصه دار!😔 پدرم سخت
  💚🍀...... .... با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم! متوجه شدم مادرم زیر لب دعا می خواند کمی هم بغض کرده بود.😔  دیگر مصمم شدم که بدانم پدر کجا کار می کند؟!  نرگس سرگرم بازی شده بود، طوری که متوجه نشود پیش مادر رفتم و گفتم: پدر از کجا میاد؟ کارخانه ش عوض شده خواهش می کنم به من بگید!💔 چند وقتی است که پدر تغییر کرده دیر به دیر میاد اما انگاری نباشه حرف می کنه، من خیلی نگرانم!! مادر دیگر نتوانست تاب بیاورد بغضش شکوفه زد و اشکش مانند شبنمی روی گونه اش سر خورد!😢😭 با صدای نحیف گفت: عزیزم پدرت شغل قبلی اش را رها کرده و الان الان شغل خطرناکی داره ! گفتم: خطرناک! پدر خلافکار شده؟! پدر که مرد شریفی است! مادر در حالی که صورتش را پاک میکرد گفت: هنوز هم شریف و مظلوم است، حتی مظلوم تر از قبل و بالاخره راز پدر را بازگو کرد راحیلم پدر از کولبر شده!! این جمله مادرم پیاپی در سرم تکرار شد!  وای خدای من! پدر کولبر شده، پدر کولبر شده! چیزی که از آن بسیار میترسیدم. کوهستان سرد و خشن، راه های پر پیچ و خم و دره های وحشتناک، پدر های دوستانم که طعمه دره ها شده بودند! همه و همه به یکباره از جلوی چشمانم رد شد! مادر چرا به من نگفتید چرا؟ چرا پدر شغلش را رها کرد؟!  گونه هایم تر شد و صدایم آرام تر، گفتم: من و نرگس شما دو فرشته را با هیچ چیز دیگر عوض نمیکنیم من اشتباه کردم نباید به پدر فشار می آوردم!😭😭  متوجه نرگس شدم که صدای ما را شنیده بود و کل ماجرا را دیده بود! ناگهان به گریه 😭افتاد: من پدرم رو می خوام....  مادر خودش را جمع و جور کرد، نرگس را در آغوش گرفت و گفت: دخترکانم پدر در راهه،  هنوز که دیر نکرده!... امید به خدا تا یکی دوساعت دیگه می رسه! 😔😔... زمان به کندی می گذشت.... صدای عقربه های ساعت مثل خوره وجودم را می خورد در دلم با خدا نجوا می کردم که او زودتر برسد، که او سالم برسد! دو ساعتی گذشت و پدر نیامد! وای دیگر نمی توانستم صبر  کنم! یک دفعه دیدم مادر هم بی تاب شده و چادر سر کرده پرسیدم مادر کجا می روید؟ آرام جواب داد پیش نرگس بمون. میرم پیش هم کار پدرت آقا رفیع کولبر. و رفت. آقا رفیع همسایه نه چندان نزدیک ما بود او سالها بود که کولبری می کرد. هر وقت دخترانش را می دیدم دلم بحالشان می سوخت که چقدر کم پدرشان را می بینند. همیشه فکر می کردم که چه انتظار سختیست دختر باشی و منتظر پدرت، که از گردنه های بی رحم کوهستان برگردد! حالا خودم در این شب سرد، حس تلخ نگرانی دختران آقا رفیع و ده ها دختر دیگر را تجربه می کردم! نرگس مشغول بازی بود ولی ناگاه بی دلیل گریه می کرد🥺😭 ساکتش می کردم و این حال عجیب نرگس، وجودم را بیشتر بهم می ریخت! آخر بچه ها روح زلالی دارند و خیلی از حقایق را بهتر و زودتر از بزرگتر ها می فهمند. کم کم افکار مزاحمی به سراغم می آمد، ولی من دختری نبودم که زانو غم بقل کنم و خیال ببافم، برای همین شروع کردم به شعر خواندن برای نرگس تا اورا ... البته که، نه فقط اورا بلکه خودم را نیز آرام کنم. نیم ساعت بعد مادر برگشت و کنار در نشست!!!! از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود....😐😕 نویسنده:📝
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس  #قسمت_دوم 💚🍀...... .... با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم! متوجه شدم ماد
۳ 💚🍀...... ... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود.... پیش مادر نشستم دستهایش را گرفتم، دستهایش یخ کرده بود. پرسیدم مادر چه شده چه خبر!  آقا رفیع از پدر خبر داشت؟🤔 مادر گفت آقا رفیع تا دیروز پدر را در کوه دیده است ولی باری که پدر قبول کرده بوده بیش از توانش بوده و او از بین راه تصمیم می گیرد از راه کوتاه تر ولی سخت تر، بار را بیاورد! ولی الان یک روز گذشته آقا رفیع از راه طولانی تر رسیده ولی پدرت ....😔 اینبار دیگر، هر سه باهم گریه می کردیم!!!!😭 نمی دانستم چه باید بکنم؟! مادر سردرگم و بی قرار بود. و دوباره چادرش را سرکرد و راهی خانه خاله مهتاب شد. مدتی بعد مادر و خاله وارد خانه شدند. من و نرگس، خاله را بغل کردیم. خاله زیر چشمی به من اشاره کرد که جلو نرگس و مادر بیمارم، گریه زاری را بس کنم بعد هم گفت بابا چی شده مگه، باباتون یک کم دیر کرده! پاشین، پاشین حاضر شین باهم بریم خونه ما آش پختم باهم بخوریم. راحیل خانم ملکه! حتما شام هم درست نکرده بودی ها! منتظر بودی من بیام شام دعوتتون کنم! خاله مهتاب علاوه بر اینکه  شیرزن بود، شیرین زبان هم بود.🙂 با حرفهایش مارا آرام کرد و کمی هم نرگس را خنداند.😅😂 مادر به خاله گفت‌: من خانه می مانم شاید ابالفضل برگردد. بی زحمت شما بچه ها رو ببرید. ولی خاله قبول نمی کرد تا اینکه ناگهان صدای در زدن آمد😐😕. مادر مثل مرغ سرکنده پرید دم در! من و نرگس هم با خوشحالی پشت سر او رفتیم، ولی پشت در، پدر نبود!! آقا رفیع آمده بود خبری بگیرد انگار اوهم نگران شده بود! خاله مهتاب من و نرگس را داخل خانه روانه کرد و با آقارفیع مشغول صحبت شدند. من که دیگر روی زمین وارفته بودم نرگس هم گرسنه و خسته بود. دستان کوچکش را روی صورتم گذاشت و با نگاه غمگین و معصومانه اش پرسید: راحیل پدر چی شده! دوست دارم زود برگرده خونه! دستانش را بوسیدم وگفتم خواهر کوچولوی من فقط دعا کن. دیر آمدن پدر، کم کم داره طول می کشه. دعا کن پدر صحیح و سالم برگرده.🤲🏻🙁  دعای دخترکی پاک و مهربان مثل تو برای پدرش حتما می گیرد! نرگس شروع کرد به دعا کرد. از من خواست تا سوره ای که تازه یادش داده بودم برایش بخوانم. و باهم خواندیم و دوباره از اول خواندیم. خاله و مادر بعد از صحبت با آقا رفیع تصمیماتی گرفته بودند. اما تصمیمشان برای ما این بود که من و نرگس به خانه خاله مهتاب برویم و پیش بی بی بانو، ندیمه ی خاله مهتاب بمانیم تا مادر و خاله به پلیس و مرزبانی خبر دهند و آقا رفیع هم با چندتا از کولبرهای کاربلد بروند دنبال پدر. خاله مارا به خانه اش برد. شام آماده و سفره پهن بود، من و نرگس که دیگر طاقت نداشتیم سرسفره نشستیم و خاله مهتاب غذای ما را داد. اما مادر میلی به غذا نداشت خاله به زور کاسه ای آش به مادر داد و گفت اگه نخوری از حال می ری، بخور ! بعد باهم می ریم پیِ ابالفضل... مادر آش را خورده نخورده بلند شد و همراه خاله راهی شدند.... و من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نویسنده:📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۳ 💚🍀...... ... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود.... پیش مادر نشس
💚🍀...... .... من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نرگس که شامش را خورد کمی بهانه گیری کرد ولی با ترفندهای مادرانه ی بی بی بانو، خیلی زود آرام گرفت و خوابش برد. خواهر کوچولوی قشنگم را آرام بلند کردم و به اتاق بردم،☺️ بی بی بانو رختخوابی نرم و گرم آماده کرده بود ، یک لحاف قدیمی مخمل ، که رنگ زرشکی اش مرا به یاد دانه های انار باغچه مان می انداخت و دانه هایی از مروارید که تک به تک روی مخمل زرشکی دوخته شده بود. و نرگس که آرام خوابیده بود. کنارش نشستم دلم گرفته بود چشمانم منتظر تلنگری بود تا ببارد. 😢 بی بی بانو که متوجه حال من شده بود به بهانه کمک در جمع کردن سفره مرا صدا زد. مشغول جمع کردن و شستن ظرفها شدیم. بی بی بانوی دوست داشتنی شروع کرد به تعریف خاطرات جوانی اش ! از ماجرای خنده دار ازدواجش گفت ! آن وقتی که عروس خانمی که خودش باشد به اشتباه با دمپایی های کهنه داخل حیاطشان راهی خانه بخت شده بود و کمی بعد در بین راه فهمیده بود چکار کرده آن وقتی که دیگر چاره ای نداشت، جز ادامه راه! فقط یواشکی به آقای داماد گفته بود!و تا خانه بختشان‌کلی باهم خندیده بودند😂 بی بی بانو زنی سختی کشیده بود و خاطرات ریز و درشت تلخی داشت ولی برای شاد کردن من، فقط از خاطرات بامزه اش می گفت. اما تمام حواس من به پدر بود و مادر بیمار و نگرانم ....😔 ساعتی گذشت و چشمانم غرق خواب شده بود ناگهان با صدای در حیاط از جا پریدم سراسیمه وارد حیاط شدم مادر و خاله مهتاب بودند. بی تاب از مادر پرسیدم چه شد خبری از پدر هست؟😟 مادر که آرام بنظر می آمد گفت: دو نفر از کلانتری برای یافتن پدر اعزام شده اند ! آقا رفیع هم با چند کولبر دنبال پدر هستند ! دخترم نگران نباش رئیس کلانتری گفت چون کوله بار پدر سنگین بوده حتما جایی در کوه پناه گرفته تا استراحت کند و هنگام روشنایی سحر با جانی تازه راه بیوفتد. آرامشی که در صورت زیبای مادرم بود مرا دلگرم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست مادر داخل اتاق شدیم. تا نگاه مادر به نرگس افتاد ، رفت و کنار دخترکش دراز کشید ، گویی دیگر توان نداشت ولی آرام بود حالا دیگر امیدوارانه منتظر پدر بود.🙂 این حال مادر مرا متعجب کرده بود ولی از طرفی نوید آمدن پدر را می داد. دو ساعتی بود همگی خوابیده بودیم که با صدای خروس خاله مهتاب برای نماز صبح بیدار شدیم. به مادر گفتم : مادر! یعنی الان پدر چکار می کنه؟ حتما با گرگ ومیش سحر متوجه وقت اذان شده؟ ناگهان مادر رویش را از من پوشاند و گفت: آره دخترم، پدر نمازشو همیشه اول وقت می خونه!😊 سرم راخم کردم تا روی مادر را ببینم!🙃 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
۵ 💚🍀...... ...سرم راخم کردم تا روی ماه مادرم را ببینم!🙃 چشمانش پف کرده و قرمز بود! فهمیدم آرامش دیشب و خوابیدن کنار نرگس، مهر مادرانه ای بوده تا خیال من آسوده شده و کمی استراحت کنم. و مادر تا سحر زیر روسری اش پنهانی اشک می ریخته...😭 پیشانی اش را بوسیدم و قربان صدقه او و پدر رفتم. اینبار من بودم دلداریش می دادم که: حتما پدر با آقا رفیع می آید. 👌🏻🌿 نماز صبح را خواندیم و مشغول دعا شدیم. خاله گفت: بی بی بانو کتابچه های دعارو از طاقچه بیار تا باهم حدیث کِساء بخونیم، هر جا این دعای جلیل القدر خونده بشه هم و غم از اون خونه و اهل خونه بر طرف میشه ان شاالله. همه باهم دعا رو خوندیم وسط های دعا، نرگس چشماشو بازکرد و اومد تو بقل مادر! ☺️ وقتی نرگس بیدار شد باخودم گفتم الان یادش میاد که دیشب پدر نیومده و ناآرومی می کنه!و تا آخر دعا نگاهم بهش بود! ولی نرگس تو حال بچگیش، بازیگوشی می کردو با نخ های گوشه روسری مادر، صورت مادرو قلقلک می داد! نگاهش طوری بود که انگار بزودی خبرهای خوشی از پدر میاد. 😊💚 آخر دعا خاله مهتاب گفت من دعا می کنم شما آمین بگید و خدارو به ۵ تن آل عبا و حضرت ابالفضل علیهم السّلام قسم داد تا بابا ابالفضل را صحیح و سلامت بهمون برگردونه، ماهم آمین گفتیم. خاله و بی بی،صبحانه را آماده می کردند، من و مادر هم مشغول مرتب کردن رختخوابها شدیم. مادر گفت: راحیل جان بعد صبحانه می ریم خونه، تو و نرگس خونه باشید تا من برم کلانتری و چند جای دیگه خبر بگیرم. من گفتم : میشه نرگس پیش خاله بمونه، منم باهاتون بیام! آخه دیگه از موندن و منتظر شدن خیلی اذیت شدم. حتی با خودم فکر می کنم کوله پشتیمو بردارم برم دنبال پدر!! با این حرف من، مادر ناراحت و عصبانی شد، گفت: این چه فکریه آخه! می خوای یه غصه دیگه درست بشه! حرفم را جدی گرفته بود البته دلیل هم داشت چون قبل تر از اینها یکی دوبار دسته گل به آب داده بودم! از مادر عذرخواهی کردم و ادامه دادم : لطفا منم بیام... خداروشکر مادر قبول کرد. صبحانه را خوردیم و آماده رفتن شدیم. خاله مهتاب هم تصمیم داشت بیاید اما وقتی که دید اگر بیاید نرگس پیش بی بی بانو غریبی می کند، ماندگار شد. در راه کلانتری تندتند صلوات می فرستادم تا خبر خوشی از پدر بشود. راه کلانتری کمی دور بود اما بالأخره رسیدیم. به طرف اتاق رئیس کلانتری رفتیم، سرباز دم در گفت که باید منتظر شویم تا اجازه ورود بگیرد. سرباز وارد اتاق شد ولی بجای سرباز خود آقای رئیس بیرون آمد! و فقط به مادر اجازه ورود داد!😐 باخود گفتم نکند خبر بدی شده که اجازه ورود به من ندادند! از خدا می خواستم که سرباز دم در حواسش نباشد تا گوشم را روی در بگذارم و بفهمم چه اتفاقی افتاده.... در همین حین سرباز را از اتاق بقلی صدا زدند و من زیرکانه پشت در اتاق رئیس رفتم! گوشم را آرام به در چسباندم و صدای مادرم را شنیدم که می گفت : من طاقتشو دارم خواهش می کنم حقیقت را بگویید! چه اتفاقی برای همسرم افتاده!؟ 🤨😔 چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم..... نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۵ 💚🍀...... ...سرم راخم کردم تا روی ماه مادرم را ببینم!🙃 چشمانش پف کر
۶ 💚🍀...... چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم..... آقای رئیس گفت: خداروشکر گشت کوهستان ما، دیشب همسرتون را در کوه پیدا کردند و ایشون را برای معاینه و اطمینان از حالشون پیش دکتر بردن! مادر پرسید: کدوم دکتر؟ رئیس کلانتری گفت: بیمارستان واحدی !🌿 مادر سریع تشکر و خداحافظی کرد و بیرون آمد. دستم را گرفت و شتابان راهی بیمارستان شدیم. هنگامی که به بیمارستان رسیدیم، با پرس و جو و کمی این طرف و آن طرف رفتن. اتاقی که پدر آنجا بود را پیدا کردیم با کمی مکث وارد اتاق شدیم... وای... خدای من پدرم! چه به حال صورت و دستش آمده؟ کل صورت پدرم پانسمان داشت و دست چپش آتل بسته و پر از زخم بود.. مادر از دیدن پدر نفس راحتی کشید، و هر دو او را بقل کردیم و گریستیم.... مادر سجده شکر کرد و گفت کجا بودی ابالفضلم؟!😢 پدر که زیر آن باندهای خونین اشک می ریخت‌، گفت : به آبروی آقام ابالفضل نجاتم دادند!! در این لحظه بود که فهمیدم دعای خاله مهتاب موقع نماز صبح، مستجاب شد... مادر که دیگر تاب نداشت تا جریان را بداند، از پدر خواست ماجرا را بگوید. پدر حس و حال خوبی نداشت ولی مارا منتظر نگذاشت و کل اتفاقات را به سختی تعریف کرد: روزی که از خانه رفتم، راهی مرز شدم تا بار بگیرمو برگردم. لب مرز آدمهای زیادی داد و ستد می کنند من منتظر ماندم تا صاحب باری پیدا کنم، کمی بعد مردی پیشم آمد و بدون پرسیدن اسم و رسمم، بارش را به من سپرد و گفت، وقتی به شهر رسیدم بار را به خانه ای که آدرس داده بود ببرم. و در آخر یک جمله‌ مبهم گفت: بار سنگینه چون دیدم قوی هستی بهت دادم، از اینجا یک راست می بری به آدرس. سربسته، نه حرفی نه نگاهی! با این حرف کمی جا خوردم ولی قبول کردم چون می خواستم خودمو نشون بدم که بعدهاهم بهم کار بدن!🙃 باری که قبول کردم خیلی سنگین بود، ولی راه افتادم. با رفیع کولبر همسایمون بودیم بین راه دیدم دیگه نمی کِشم باید میان بر بزنم، از رفیع جدا شدم. رفیع گفت نرو راهش بده ولی ... بین راه جایی نشستم نون، نمکی بخورم، یه طرف دره یه طرف کوه بود. یهو سربالا کردم دیدم دوتا گرگ وحشی از روبرو دارن میان طرفم...😱 انقدر بزرگ بودن که خیلی وحشت کردم! چوبی کنار وسایل جا داده بودم، برداشتم، داد زدم که بترسنو فرار کنن ولی یکیشون خیلی جَری بود پرید بهِم! اونجا بود که اَشهدمو خوندم.... گفتم کارم تمامه! یهو پام سر خوردو لیز خوردم بطرف‌پایین کوه. گرگه هم با من سر خورد ولی خیلی عجیب شد که ناگهان از من کنده شدو رفت ته دره و من وسط راه به سنگا گیر کردم! گرگ دیگه هم یِکم موند دید دستش بهم نمی رسه رفت!نفس عمیقی کشیدم.🙂 اما مثل مرده نمی تونستم تکون بخورم! دستم شکاف کوچیکی خورده بود صورتم می سوخت، می دیدم‌که هوا تاریک و تاریکتر می شد که دیگه از حال رفتم.... نیمه های شب به هوش اومدم هوا خیلی سرد بود، نفسم بالا نمیومد. درد و خونریزی و سرما، داشت روحم را از تنم جدا می کرد! خیلی ناامید بودم به یاد شما افتادم که الان منتظرمید! پدر مرا به سینه اش فشرد و گفت : به یاد راحیل و نرگس جانم! شروع کردم با خدا حرف زدن! با خانم فاطمه زهرا س... گفتم یاحضرت زهرا س من همنام علمدار کربلایم منو اینطوری ازین دنیا نبرید، منو بحق آقام ابالفضل فدای حسین جانم کنید......😍 گفتمو ناله کردم... مادر می گفت یا فاطمه زهرا... پدر ادامه داد: نه نوری بود نه صدایی... جز صدای باد و زوزه گرگا! ساعتی گذشت دیدم چراغی داره سوسو می زنه. می خواستم داد بزنم نتونستم، گلوم تنگ شده بود یهو به ذهنم اومد یه سنگ بردارم بکوبم به سنگ دیگه! محکم می زدم تا صداش بلند بشه! هی می زدم... تا بالاخره سرو صدامو شنیدن. صدارو دنبال کردن بعد بار کنار راهو دیدن! بعد پیدام کردن.. دیدم دوتا سرباز درشت هیکلن که برای نجات من اومدن... از خوشحالی باصدای گرفته داد زدم : خدا جان .... یا زهرا .... یازهرا. او جوونمردا با طناب کشیدنم بالا. تمام اون مسیر سختو نوبتی کولم کردن. خدا حفظشون کنه! تا جایی رسیدیم که با ماشین آوردنم اینجا.‌‌‌.. 🙂🙃 اما الان خیلی نگران بارهای تو راه مونده ام! نمی دونم بار امانت چی شد؟! جواب صاحب بارو چی بدم؟! من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!....😊🤔 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانکده #راحیل‌ونرگس #قسمت_۶ 💚🍀...... چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده
۷ 💚🍀...... من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!.... مادر و پدرم هردو باتعجب پرسیدند: کجا؟!😳 گفتم: فکر کنم در یکی از اتاق های کلانتری! امروز وقتی وارد کلانتری شدیم چندین بسته بزرگ که با تسمه بسته شده بود را کنار یکی از اتاق ها دیدم و ناخودآگاه گفتم خدا کنه بار پدر باشه، خداکنه پدر پیدا شده باشه!😶 پدر جانم، حتما آن دو سرباز باشرف، کسی را فرستاده اند تا بارشما را بیاورند. پدر با خوشحالی، خدارا شکر کرد. و مادر که با دیدن پدر جانی تازه گرفته بود با خوشحالی گفت من می روم خاله مهتاب و نرگس را بیاورم. سر راه به کلانتری می روم تا از بارهایت خبری بگیرم. این را گفت و بیرون رفت. 😶🙂 من همانطور که کنار پدر نشسته بودم سرم را روی شانه اش گذاشتم و قربان صدقه اش رفتم. بادست پرمهر‌‌ اما زخمی اش نوازشم کرد و مرا به دوران کودکی ام برد. آنجا بود که بار دیگر ابرهای بغض، آسمان چشمانم را تر کرد. و من مثل کودکی پشیمان می گریستم و بخاطر خواسته های رنگارنگم عذرخواهی می کردم.🤕🙂 و از او خواهش کردم که دیگر هرگز کولبری نکند! پدرم گفت: راحیلم! نازدونه ی من، دیشب وقتی بین مرگ و زندگی می جنگیدم، عهد بستم که دیگه کولبری نکنم!!! بخاطر آرامش تو و نرگس! بخاطر مادر مهربونتون! این کوله بارو که به صاحبش تحویل بدم، خیالم راحت میشه و کار دیگه ای ندارم! صورت پدر را که پوشیده از باند بود بوسیدم و گفتم: ممنونم پدر ممنونم! شما بهترین پدر دنیایید! 😘☺️ منم قول می دم تو درسو هنر، براتون افتخار باشم. قول می دهم! در میان این گفتگوهای پدر و دختری بود که نرگس در را باز کرد و با شادی تمام دوید پیش پدر! مادر، خاله و آقا رفیع هم آمدند. نرگس باوجود هیجان بچگی اش متوجه حال و روز پدر شده بود و خیلی آرام دستانش را می بوسید و شیرین زبانی می کرد: پدر جون من خیلی دعا کردم چون خیلی غصه دار بودم. به خدا گفتم می دونم تو مواظبش هستی ولی خداجون پدرو زودی بیار پیش ما! با حرفهای نرگس، یاد حال و روز نگران و دعاهایمان افتادیم و خداراشکر کردیم که پدر را به ما برگرداند. 🙂🙃 پدر که بی قرار بردن امانت هایش بود، سعی کرد از تخت پایین بیاید، اما آقا رفیع نگذاشت و گفت: پهلوون! لااقل بزار از اومدنت یک روز بگذره، کجا می خوای بری به این حال و روز؟! بعد هم با پدر قرار گذاشت که دو روز دیگر باهم برای تحویل بارها بروند و پدر به ناچار پذیرفت. آقا رفیع کمی دیگر با پدر صحبت کرد و رفت. کم کم وقت پایان عیادت شده بود. از مادر خواستم بگزارد که پیش پدر بمانم ولی او قبول نکرد و گفت فردا پدر مرخص می شود تو و نرگس همراه خاله به خانه بروید و خانه را برای آمدن پدر آماده کنید.😉😇 مادر پیش پدر ماند و ما سه نفر به خانه برگشتیم. من و خاله تختخواب پدر را آماده کردیم و نرگس هم چند شاخه گل از گل های باغچه مان چید تا کنار طاقچه بگزارم. با صدای اذان ظهر، خاله دستور پایان کار و رفتن به خانه اش را صادر کرد و من و نرگس هم مثل مسافران از این خانه به آن خانه می گشتیم.😎😶 فردای آن روز از راه رسید. من خیلی خوشحال بودم که بالاخره پدر به خانه برمی گردد.‌‌..😄🙂 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۷ 💚🍀...... من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!..
۸ 💚🍀...... فردای آن روز از راه رسید. من و نرگس خیلی خوشحال بودیم که بالاخره پدر به خانه برمی گردد.‌‌..😁🙂 از صبح زود به خانه آمده بودیم تا مادر و پدر از بیمارستان بیایند. خاله مهتاب ناهار هم پخته بود. عطر قرمه سبزی خانه را پر کرده بود، من هم برای اینکه از خاله عقب نمانم گفتم چای را من درست می کنم پدر عطر گل محمدی در چای را خیلی دوست دارد! بالاخره صدای در آمد، نرگس که پشت پنجره بود داد زد: پدر اومده پدر اومده! اینقدر خوشحال بودم که انگار بال درآوردم و تا حیاط پرواز کردم. خاله برای پدر اسفند دود کرده بود و با زبان شیرینش شعر محلی اسفندونه را می خواند.🙂😇 پدر وارد خانه که شد به سجده افتاد و بخاطر عمر دوباره اش، بخاطر بودن در کنار ما خدا را شکر کرد. خاله می گفت: دالَکَم بیا اینجا دراز بکش، بیا که برایت تخت سلطنت آماده کرده ایم... من و نرگس کمک کردیم تا پدر روی تخت دراز بکشد.😌 بعد هم با افتخار به آشپزخانه رفتم و با سینی چای برگشتم. پدر با شوق چای خوش عطر گل محمدی را نوشید و از من خواست تا دوباره برایش چای بریزم. مادرم به شوخی گفت: ابالفضل جان، چای داغ نبود!؟ پدر که محو عطر و طعم چای شده بود گفت: راحیلکم برام چای گلاب درست کرده، اگر قوری چای هم بود با قوری می خوردم! نرگس هم که بغل پدر نشسته بود با تعجب به پدر نگاه می کرد که چطور چای داغ را می نوشد و نمی سوزد... 😳🧐😅🙂 کمی دور هم نشستیم و دل از دلتنگی رهاندیم. پدر که همیشه وقت اذان را قبل تر از صدای اذان می فهمید از مادر سجاده اش را خواست... نماز را که خواندیم دیگر نوبت ناهار خوشمزه خاله مهتاب شده بود. پدر موقع ناهار هم آنقدر غذا را سریع و با ولع می خورد که خاله به شوخی گفت: انگار می گی چند روزه تو بیابون گیر کرده بوده!🙃 پدر و خاله که از قدیم خیلی باهم جور بودند، شروع به کل کل کردند و می خندیدند. من هم قند در دلم آب میشد چراکه دوباره وجود نازنین پدر و مادرم را در کنارم داشتم. بعد از ناهاری دلچسب خاله آماده رفتن شد، و در حیاط با مادر، کمی حرفهای در گوشی زدند! ✨👌🏻 من که حسابی کنجکاو شده بودم بعد از رفتن خاله، پیش مادر رفتم که بپرسم ولی از حالت مادر متوجه شدم که تمایلی به گفتن ندارد! و هیچ نگفتم. مادر کنار پدرنشست و من و نرگس هم پایین پای پدر نشستیم، دوباره خانواده کنار هم بودیم. آرامشی وصف ناپذیر وجودم را پر کرده بود. خواستم پای پدر را ببوسم که اجازه نداد و مرا در آغوش گرفت...😌🙂 ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، امانتی ها را ببرند. با اینکه بارهای امانتی در شهر بود و رفتن به کوه و کوهستان در کار نبود امّا رگه ای از دلواپسی در وجودم پیچید...  😔🙁 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#راحیل‌ونرگس #قسمت ۸ 💚🍀...... فردای آن روز از راه رسید. من و نرگس خیلی خوشحال بودیم که بالاخره پد
داستانک 💚🍀...... ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، امانتی ها را ببرند. با اینکه بارهای امانتی در شهر بود و رفتن به کوه و کوهستان در کار نبود امّا رگه ای از دلواپسی در وجودم پیچید... 😔🙁 فردا صبح خیلی زود وقتی که من و نرگس خواب بودیم آقا رفیع با وانت دنبال پدر آمد که برای تحویل گرفتن بارها، به کلانتری بروند. وقتی بیدار شدم فورا به طرف تخت پدر رفتم، یادم بود که می خواستند برای امانتی ها بروند ولی دیر بیدار شده بودم! مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، با نگاه مهربانش آرام شدم سلام کردم و به کمکش رفتم و پرسیدم مادر پدر کی رفت؟!😕🤔 مادر گفت صبح خیلی زود با آقا رفیع رفتند که زودتر هم برگردند! گفتم: کاش منو بیدار می کردین که با اونا برم! آخه دیگه دوست ندارم حتی یه لحظه هم از پدر دور بشم! مادر با تبسم گفت: نمیشه که راحیلم! بالاخره چند روز دیگه پدر می خواد بره سر کار نباید ناآرومی کنی! الحمدالله که اون اتفاق، بخیر گذشت پس دیگه نگران نباش... چندساعتی گذشت...ظهر شده بود و هنوز پدر نیامده بود مادر که دلشوره اش را پنهان کرده بود، رفت دم در حیاط... من و نرگس هم مانند دو گوشواره دنبالش رفتیم.😥 دیگر نمی توانستم سکوت کنم گفتم: چرا نیومدن الان چند ساعته دیر کردن؟! و دیگه رسما زدم زیر گریه. یک دفعه دیدیم یک سرباز وظیفه وارد کوچه مان شد.. مادر گفت یاحسین چی شده و دوید به سمت سرباز و پرسید: سلام شما از آقای ما خبری دارید؟! سرباز گفت : سلام خانم نگران نباشید همسرتون طوری نشده فقط بدلیل جرمی که کرده بازداشت شده. مادر که از حیرت دهانش باز مانده بود گفت: جرم! آقا این حرفا چیه؟! نکنه طوری شده پنهان می کنید؟!😢😢 سرباز حرفش را دوباره تکرار کرد و رفت.... وای سرم! سرم گیج رفت و نشستم کف کوچه! بعد از اون همه اضطراب دیگه تحمل خبر بدی نداشتم. نرگس هم هاج و واج به ما نگاه می کرد که متوجه ماجرا شود. مادر گفت: راحیل دوباره باید بریم کلانتری! نمی دونم چی می خواد بشه! این بار هرسه به کلانتری رفتیم. بله خبر درست بود پدر بازداشت شده بود گریه امانمان نمی داد... آخر پدر تازه از مهلکه ای حتمی نجات یافته بود و حالش روبراه نبود. باخود گفتم: پدر مهربانم نمی تواند بازداشت شدن را تاب بیاورد! اما بازداشت شدنش حتما دلیلی دارد که ما نمی دانیم... سرباز وظیفه هر سه مان را به اتاق رئیس برد.🙁 مادر پرسید آقای رئیس چه شده توروخدا راستشو بگید؟ رئیس کلانتری هم خیلی سربسته گفت: دو روز پیش، آقا ابالفضل را همین بچه های کلانتری از مرگ حتمی نجات دادند الان هم برحسب وظیفه، موردی پیش اومده که باید پیگیری بشه تا قضیه روشن بشه، فقط بدونید ماجرا طوری بوده که بازداشت همسرتون کاملا قانونیه. مادر اصرار کرد که جوابی بگیرد که من هم شروع به صحبت کردم و گفتم: شما خودتون بچه دارید؟ اگر شما ناراحت بشید می دونید بچه هاتون چقدر غصه می خورن! الان من و خواهرم غصه پدرمون دارم اون تازه از بیمارستان مرخص شده خیلی ضعیف و بیماره! طاقت زندان نداره؟! حرفهای من اثر داشت ولی فقط در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بفهمیم... 😢😢😔 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۹ 💚🍀...... ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، ا
💚🍀...... حرفهای من اثر داشت در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بفهمیم...😢😢😔 رئیس کلانتری از من خواهش کرد که بیرون باشم تا جرم پدر را بگوید... من هم قبول کردم و بیرون اتاق منتظر مادر شدم... وقتی که مادر بیرون آمد رنگش پریده بود و روی صندلی های راهرو نشست و به من زمین زل زد، من که منتظر خبر بودم گفتم: مادر لطفا به من بگید چی شده من طاقت اون همه دلشوره و نگرانی رو داشتم الان هم همینطور، توروخدا به من بگید. مادر آرام گفت: پدر را بخاطر جابجایی مواد مخدر دستگیر کردند!😢😭 چشمانم از حیرت گرد شده بود و باورم نمی شد... ناگهان یاد بار سنگین پدر افتادم و قضیه را فهمیدم و به مادر گفتم: مادر اون بارهای امانتی! درسته؟! مادر سری تکان داد و گفت بله دخترم! اشکهایش روی گونه هایش غلتید و ادامه داد: داخل اون باری که پدر بخاطر اونا جونش به خطر افتاد، مواد مخدر جاسازی شده بوده... آخه نمی دونم این چه بلایی بود به سرمون اومد اولش که خطر مرگ و گم شدنش حالاهم که نجات پیدا کرد این بلای دیگه...😔 بعد از مدتی رئیس کلانتری بیرون آمد و گفت: لطفا برید خونه! نگران نباشید ما تمام تلاشمون می کنیم که بی گناهی همسرتون اثبات بشه چون تقریبا مطمئنیم که همسر شما در این ماجرا تقصیری نداره ولی اشتباه ایشون اینه که ندانسته  این امانتو قبول کرده و حالا تو دردسر افتاده... ولی اینجا بودن به صلاحتون نیست، اگر خبری بشه بهتون اطلاع میدیم! بعد از کمی التماس و درخواست که هوای پدر را داشته باشند به خانه برگشتیم...😞😕 آنقدر بی حس و حال بودم که نمی توانستم کاری انجام دهم ولی به زور بلند شدم تا برای ناهار چیزی آماده کنم نرگس را هم صدا کردم تا برای مادر شربت گلاب ببرد تا کمی حالش جا بیاید.🙁 مدتی گذشت و زود هوا تاریک شد ناگهان در حیاط در زدند مادر سراسیمه به حیاط رفت من هم از پنجره نگاه می کردم  دیدم که خاله مهتاب آمده مادر خود را بغل خاله انداخت و گریه می کرد... طفلک خاله یکهو هول کرد که چه شده! و مرتب می گفت خدامرگم بده دالکم چه شده ؟!😕😐 مادر متوجه فکر بد خاله شد و گفت: ابالفضلم را پلیس دستگیر کرده دیدی خاله چه به روزم اومده! نمی دونم چرا ابالفضل زد به این کار بدطالع؟! خاله مهتاب هاج و واج بود و گفت: چه خبر شده... چرا دستگیر شده؟ مادر جریان را برای خاله تعریف کرد... و خاله را به خانه آورد. همراه خاله بقچه ای بود! همانطور که گره اش را باز می کرد می گفت: مثلا براش آش دوغاوه پختم... طفلکم رو گرفتند... ای خدا بِستون آه بی گناهو از گناهکار! ای خدا خونه شون ویرون کن که این جَوونو اینجور آواره کردن... 😔😔 همینطور که درددل می کرد از آشپزخونه ظرف آورد و برامون آش کشید و گفت: بیاین تا گرمه بخورین، تا بعد ببینیم چه کنیم...🙂🙁😢 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۱۰ 💚🍀...... حرفهای من اثر داشت در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بف
💚🍀...... همینطور که درددل می کرد از آشپزخونه ظرف آورد و برامون آش کشید و گفت: بیاین تا گرمه بخورین، تا بعد ببینیم چه کنیم.....🙂🙁😢  بعد از خوردن شام و رفتن خاله، آن شب را با هزار فکر و خیال صبح کردیم. صبح با آمدن زن آقا رفیع به خانه مان متوجه شدیم آقارفیع بامعرفت هم بازداشت شده... مادرم که از خجالت سرخ شده بود گفت : من رو ندارم به چشمای شما نگاه کنم... ببخشید این چند روز همش برا شما زحمت درست کردیم...  او هم که مانند همسرش مهربان و دلسوز بود گفت: زحمتی نبوده، رفیع هرکار کرده وظیفه مسلمونیش بوده بازم اگر کاری چیزی باشه کوتاهی نمی کنه. من دارم می رم کلانتری ببینم کِی تکلیف روشن میشه، بعد به شما هم خبر میدم! 🙃 مادر تشکر کرد‌..  بعد از رفتن زن آقارفیع، من و نرگس به امر مادر به اتاق رفتیم! مادر کنار حوض حیاط نشست... از پنجره نگاهش می کردم نگران حال ناخوشش بودم که در هوای سرد نشسته است... چند دقیقه بعد نرگس را فرستادم پیش مادر برود و خواهش کند تا داخل بیاید... نقشه ام جواب داد! مادر به خانه آمد و نرگس به اتاق رفت و با شانه ای آمد، در بغل مادر نشست، مادر را بوسید و گفت: چند روزه موهام ژولی پولی شده.. راحیلم موهامو شونه نزده... موهام درد گرفته، مادر موهامو می بافید؟  او می خواست حال غصه دار مادر را عوض کند و من در دل تحسینش می کردم که بچه ای با این سن کم، چه ماهرانه، این کار را انجام می دهد...! به خود نهیب زدم که من هم باید حرکتی کنم تا حال و هوای خانه، خوب شود..... کنار خانه دار قالی داشتیم که برای مادر بود البته من هم هر از گاهی گره ای می زدم ولی شعرهای قالیبافی مادر را خوب یاد گرفته بودم. پشت قالی نشستم و شروع به بافتن و شعر خواندن کردم: یکی می زنم به نام خدا      یکی می زنم به نام رسول یکی می زنم به نام علی      یکی می زنم به نام ولی یکی می زنم دوتا نمیشه     جواب اوستام داده نمیشه ساده سیاه در اومد             صاحب قالی نیومد ساده سیاه دورچینی           نقل بریز تا ورچینی.... همینطور می خواندم و می بافتم، مادر هم مشغول بافتن موهای بلند نرگس شده بود... بعد دو ساعتی زن آقا رفیع آمد و خبر آورد که دو روز دیگر دادگاه دارند.. گفت که باید دعا کنیم تا بخیر بگذرد! مادر گفت دادگاهشون کجاست؟ من باید باشم تا شهادت بدم این زهرمارا مال شوهر من نیست!😔 زن آقارفیع گفت: نگران نباش خدابزرگه، درست میشه، خودشون گفتن روز دادگاه ماشین میفرستن دنبال من و شما.. من هم پیش خود نقشه می کشیدم که باید شب قبل دادگاه نرگس را به خانه خاله مهتاب ببرم تا فردایش با مادر به دادگاه بروم... ناگهان مادر گفت: دخترای شما هم اون روز بیان اینجا پیش دخترای من، تا ما باهم بریم!🙃😕 با این حرف مادر وا رفتم و فهمیدم آن روز را باید پرستار بچه باشم؟! کمی غرغر کردم اما فایده ای نداشت، دیگر قرار گذاشته شده بود! صبح دو روز بعد منتظر آمدن دختران آقا رفیع بودیم که در زدند در را که باز کردم دیدم خاله مهتاب است!!! تعارف کردم و خاله را به خانه آوردم.. بعد متوجه شدم که مادر نگران ما بوده بخاطر همین خاله را هم خبر کرده است.‌..🙂😕 چند لحظه بعد زن آقارفیع هم با دخترانش آمدند. استقبال گرمی از آنها کردم. سعی داشتم این چند ساعتی که مهمانمان هستند بهشان خوش بگذرد و حالا که پدرشان اینقدر بامعرفتی کرده من هم برای دخترانش کاری کنم تا کمتر نگران باشند.. بالاخره ماشین کلانتری هم آمد و مادرهایمان رفتند..🙃 من و نرگس، دختران آقا رفیع را به اتاقمان بردیم. اسباب بازی های نرگس را چیده بودم تا برای خاله بازی آماده باشد.. خاله مهتاب مهربان هم در آشپزخانه مشغول آوردن میوه و درست کردن ناهار بود... 😋😞 با اینکه با بچه ها سرگرم بودم ولی تمام فکرم پیش پدر بود که دادگاهش چه می شود! دعا می کردم بی گناهی پدر ثابت شود و زودتر برگردد... 😔🙃🙂 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh