رفته رفته پیر میشویم
در هیئتَت و این منشأ
از قلوب ِمجنون ماست ؛
و هرجور هم حساب کنی
ما علی الدوام پیگیرتیم
حسین جان . .
داستان مغناطیس ِ کشنده شهر نجف برای آنان که در آن نزیستهاند گفتنی نیست ! باید چشیده باشی تا بتوانی درک کنی برای کسی که چند صباحی در آن بوده باشد ، خروج از آن حکم مرگ را دارد :))
سنّ آدم که بالا میرود...
باتجربهتر میشود...
افتادهتر میشود...
صبورتر میشود...
من...
در دوستداستن تو؛ ولی...
عجولتر شدهام!
هرچه میگذرد...
دوست دارم خودم را...
به این در و آن در بزنم...
تا دلِ مادرت آرام بگیرد!
من...
خیلی وقت است...
از دنیا و آدمهایش دست کشیدهام!
فقط دلم میخواهد تو ببینی...
تو بشنوی...
به دلِ تو بنشیند!
همهی اینها که...
صدقهسریِ خودت هست!
اما...
به نیمنگاهی هم که شده...
من را بخر!
جایی حوالیِ خودت...
دست و دلم را بند کن!
من...
سخت به تو محتاجم!
کاش ذکری ..
یادمان میداد در باب ِ وصال 💔
درمفاتیح الجنانش شیخ عباس ِقمی .