6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهدی کارگر🎤
دلبرتسه بیمه مجنون...
#شیخ موسی زیبا😍
🎶AHANGMAZANI❤️
❤آهنگ مازنی❤
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸 قسمت نهم اسد گفت بگو پدربزرگ قول میدم هیج کار غیرعاقلانه ای نکنم پد
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸
قسمت دهم
افسانه وقتی خودشو از دیوار پرت کرد سرش به تیزی سنگ خورد و دردش آنقدر شدید بود که از هوش رفت در همسایگی خونه ی پدر بزرگ اسد زن و مرد میانسالی زندگی میکردن که سه دختر داشتند هر سه در یک روز با اختلاف چند دقیقه بدنیا آمدند و حدودا همسن افسانه بودند اما بخاطر هیزی عنایت خان و بداخلاقی اش این خواهران سه قلو حق نداشتند طرف خونه ی عنایت خان آفتابی شوند اما دختران کنجکاوی بودند
وقتی افسانه از دست هوشنگ خان فرار میکرد و جیغ میکشید این خواهران دیدند و تا آخر ماجرا تماشا میکردند اما از ترس پدرشان جرات نداشتند به کمکش بیایند حتی وقتی افسانه خودش را پرت کرد این دختران دیدند ولی پدرشان اجازه نداد که به سمت افسانه بروند چون احتمال میداد عنایت خان به حیاط پدربزرگ اسد بیاید تا افسانه را با خود ببرد و اگر آن دختران را می دید شاید حتی به آنها تعرض میکرد عنایت خان حتی در اینمورد هم سابقه داشت و عمه هم می دانست ولی به افسانه نگفته بود که نگران نشود و از وقتی افسانه بزرگ شده بود عمه یک لحظه هم از او غافل نبود و با تمام حواسش عنایت را می پایید و البته عنایت خان هم از ترس اینکه عمه بعدا بلایی به سرش بیاورد به افسانه نزدیک نشد
وقتی چند ساعت گذشت و خبری از عنایت خان نشد آن سه دختر دور از چشم پدرشان به حیاط پدربزرگ اسد آمدند و وقتی افسانه را دیدند از زیبایی این دختر حیرت زده شدند فوری و با احتیاط افسانه را به خانه ی شان بردند
پدرشان وقتی تو عمل انجام شده قرار گرفت سریعا به فکر مداوای افسانه افتاد و چون تا حدودی از پدربزرگ اسد چیزهایی یاد گرفته بود تا حد امکان به مداوای افسانه پرداخت و افسانه هم بعد از مداوا و مراقبت زیاد این سه خواهر کم کم به هوش آمد و یادش آمد که چه اتفاقی افتاده
به پدر این سه خواهر التماس کرد که او را به عنایت خان تحویل ندهند چون عنایت مرد بیرحمی است و افسانه را کت بسته به هوشنگ خان تحویل می دهد
پدر آن سه خواهر هرچه فکر کرد چیزی به فکرش نرسید و به افسانه گفت باید تو را تحویل دهیم وگرنه عنایت خان اگر تو را در خانه ی ما پیدا کند دودمان ما را به باد می دهد
سه دختر از پدرشان خواهش کردند که این کار را نکند و به گریه افتادند پدر هم بخاطر دل دخترانش رضایت داد که افسانه فعلا آنجا بماند اما حق ندارد به هیچ عنوان در جایی آفتابی شود
افسانه و آن سه خواهر تا ساعت ها نشستند و حرف زدند وقتی افسانه سرگذشتش را برای آنها تعریف کرد هر سه گریه کردند و افسانه را بغل کردند و بوسیدند و گفتند به زیباییت قسم که ما تا جان در بدن داریم از تو دفاع میکنیم و نمیذاریم دست اون مرد کثیف و بی رحم به تو برسد
دختران با افسانه دوست شدند همان اتاق با هم خوابیدند صبح بیدار شدند و به کارهای خونه مشغول شدند مادر آن سه دختر هم پیش افسانه بود تا اگر حالش بد شد به او کمک کند
افسانه آرام سرش را روی پای آن زن گذاشت و خودش را به خواب زد آن زن هم دست به موهای افسانه کشید و برایش لالایی سوزناکی خوند اما متوجه شد که دامنش از اشک افسانه خیس شد
افسانه را بغل کرد و گفت دختر تو چقدر نازکدلی افسانه گریه امونش نمیداد اما شکسته و مقطع مقطع گفت که من ....تا ....حالا..... حس مادر...... داشتنو تجربه نکردم الان یک لحظه حس کردم تو مادرمی
زن گفت پس زن عنایت خان که میگی عمه ات هست چی ؟!
افسانه گفت عمه ام خیلی خوبه ولی زیاد اجازه نداره با من مهربانی کنه چون با هر مهربانی ای که بمن میکرد هم خودش و هم من از دست عنایت کتک میخوردیم
زن دوباره افسانه را بوسید و گفت اگه منو قبول داری من ازین ببعد مادرتم هر مشکلی داشتی به من بگو افسانه صورت خیس زن را بوسید و گفت شما که از من هم دلنازک تر هستین
زن گفت هر آدمی در دنیا غم داره باید باهاش کنار بیای وگرنه می شکنی و خرد میشی
افسانه گفت مادرجان من بیشتر از این باید بشکنم
زن نتوانست خودشو کنترل کند و صدای هق هقش در اومد سه خواهر با صدای گریه مادر سریع وارد اتاق شدند و گفتند چه مادر و دختری شدین شما بهتون حسودیمون شد
افسانه همچنان گریه میکرد و خواهران جدیدش با او همنوا شدند و یک دل سیر گریه کردند افسانه تازه داشت معنی خونواده را حس میکرد دیگه دوست نداشت بمیره و باز هم هوای اسد به سرش زد و تکرار حرفهای همیشگیش که
ای داداش نامرد بدقول
اما بعدش حتی با اینکه این حرفها را از ته دل نمیگفت ولی دلشو نداشت و تو دلش برای اسد دعا میکرد ......
.... اسد و دوستانش به تاخت به طرف روستای پدربزرگ حرکت کردند و تو یکساعت خیلی از محل دور شدند اما محمد علی گفت دوستان عجول! اینجوری که شما حرکت میکنید ما دو سه ساعت بعد اسب هامونو از دست میدیم که بزرگان گفتند رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
👇👇
ادامه ی قسمت دهم
داستان 🌸افسانه دختر تنها🌸
رضا گفت داداش تو چاقی خودتو به پای ما حساب نکن اسب تو یواشم بره کمرش میشکنه
حالا الان نه نهایتش یکی دو ساعت دیگه
من وقتی اسبتو می بینم چه زوری میزنه دلم می سوزه
محمد علی رو به اسد کرد و گفت داداش اسد من واقعا چاقم؟
اسد گفت نه فقط وزنت از تمام موجودات کره ی زمین بیشتره رضا و علیرضا زدن زیر خنده
رضا گفت شوخی بسه بیاین برای اینکه راه خسته کننده نشه هرکدوم وصیت کنیم چون معلوم نیست با کی قراره بجنگیم و چجوری کشته بشیم
اسد افسار اسب را کشید و گفت جدی می ترسی رضا؟!
رضا گفت نه فقط دوست ندارم زود بمیرم داداش ما عروسی نمیریم که داریم میریم جنگ با یک خان و دارو دسته اش
اسد گفت جدی پرسیدم رضا !
رضا گفت نه بابا من فقط یه عروسی به خودم بدهکارم از دنیا هم گله ای ندارم
اسد از علیرضا پرسید تو چی
علیرضا گفت من فقط به فکر خواهرم هستم که به من وابسته است و غیر از این دغدغه ای ندارم
محمد علی بدون اینکه ازش بپرسند گفت من به فکر مادر و داداشم هستم اگه پدرم زنده بود که اصلا هیچ نگرانی نداشتم
اسد گفت من تنها یک پدربزرگ دارم که منو به این سن رسوند و میدونم ازین ببعد بدون من نمیتونه کاراشو پیش ببره
محمد علی گفت الان شما دارین به ما روحیه میدین یا ته دلمونو خالی میکنید
اسد گفت نه میدونم که شما مرد برگشتن و رفیق نیمه راه نیستید برای همین میگم بدونیم که همه ی ما کسانی رو داریم که منتظرمون هستند پس نباید بیگدار به آب بزنیم و باید به خودمون قول بدیم که ما محکوم به پیروزی در این نبردیم پس حرف از کشته شدن نداریم
ما می ریم یک محل رو از ظلم یه آدم نادون نجات بدیم و افسانه رو هم با خودمون بیاریم رضا گفت و اون گوشه موشه ها هم میگردید یه دختر شیرپاک خورده ی آفتاب مهتاب ندیده برای من پیدا میکنید و البته کمی هم پولدار و قشنگ باشه
علیرضا گفت سردیت نکنه داداش میگم تعارف نکن اگه بچه میخوای برات دو سه تا بچه هم بدزدیم
جمع دوستانه ی چهار نفره با این حرفها خودشونو مشغول کرده بودند راه زیادی اومده بودند
اسد آروم و قرار نداشت اما دوستاش گفتن کمی توقف کنیم تا اسب ها استراحت کنند
اسد بالاجبار قبول کرد و اُطراق کردند
وقتی داشتند غذا میخوردند اسد نگاهشون میکرد
محمد علی گفت چته
اسد گفت به دوستانی چون شما افتخار میکنم
رضا گفت پس سفارش من یادت نره حالا پولدار هم نبود اشکال نداره ولی خوشگل باشه که بچه مون مثل عمو اسدش عقب مونده نشه
اسد با چوب افتاد دنبال رضا و محمد علی که غذایش را تموم کرده بود غذای اسد و رضا رو گرفت و مشغول خوردن شد
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀 آهنگ مازنی در ایتا🍀🌸
4_5785072818861379099.mp3
8.54M
مهدی کارگر و یونس جعفری🎤
قلندر غریبم
#جدید
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5785404519185649711.mp3
6.52M
#شعر_شبانه
با تیشهی خیال تراشیدهام تو را
در هر بُتی که ساختهام دیده ام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هرگُل به رنگ و بوی خودش میدمد به باغ
من از تمام گلها بوییده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب های کودکی ام دیده ام تو را
از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سوال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچ کس به جز تو نسنجیده ام تو را
#قیصر_امین_پور
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5785404519185649714.mp3
23.34M
سنتی شبانگاهی
محمودی خوانساری🎤
مرغ شباهنگ
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5785404519185649678.mp3
4.91M
فارسی
عباس قادری
بزنم به تخته😍
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
May 11
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی از :علی شیرزاد🙏👌
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
چهار شنبه🌞 🖼
۲۱ وَهمن ماه ۱۵۳۴ تبری
۲۴ خرداد ۱۴۰۲ شمسی
۱۴ ژوئن(جون) ۲۰۲۳میلادی
۲۵ ذیقعده ۱۴۴۴ قمری
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5785404519185649916.mp3
6.27M
مهدی کارگر🎤
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸