eitaa logo
مثل خمینی (ره)
3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
361 ویدیو
45 فایل
● امام خمینی؛ الگوی جامع طلبه عصر انقلاب ● مکتب امام خمینی (ره) ● هویت و سبک زندگی #طلبه_عصر_انقلاب ● هسته های مقاومت مکتب امام(ره) ارتباط: @mesle_khomeini
مشاهده در ایتا
دانلود
📌روایت هنرمندعزیز، برادر سید هادی قادری از اردوی مثل خمینی ⏳ با ما همراه باشید... ╭━━⊰ ❀ 🌕 ❀ ⊱━━╮ @ahd_ba_khomeini ╰━━⊰ ❀ 🌿 ❀ ⊱━━╯
📌روایت هنرمندعزیز، برادر سید هادی قادری از اردوی مثل خمینی ⏳ با ما همراه باشید... ╭━━⊰ ❀ 🌕 ❀ ⊱━━╮ @ahd_ba_khomeini ╰━━⊰ ❀ 🌿 ❀ ⊱━━╯
بسم الله الرحمن الرحیم ▪️سر ظهر است. توی مسیر به این فکر می کنم این بار "مثل خمینی" را چطور روایت کنم و از چی بگویم. چیزی به ذهنم نمی رسد. ماشین را میدان روح الله پارک می کنم و تا فیضیه پیاده راه می افتم. هرچه میروم نمی رسم. انگار گرما مسیر را کشدارتر کرده. به میدان آستانه می رسم. در فیضیه بسته است. شک می کنم گوشی را در می آورم و ساعت افتتاحیه را چک می کنم. اشتباه نکرده‌ام. راه در دیگر فیضیه را می گیرم. ▪️می‌نشیند کنارم. دوستش دارم. ساده و عمیق است. می‌پرسد می خواهی بنویسی؟! با لبخند جوابش را می‌دهم. بعد می گوید لابد الانم داری محتوای رواییت را جمع می کنی؟! جویده نجویده جوابش را می دهم. بعد می آید و می نشیند روبرویم و با حرارت می گوید حتما از زاویه نگاه حزب الله روایت کن. بعد توضیح می دهد که حزب الله وسط میدان دارد هزینه می دهد. دارد تلاش می کند و هر کاری از دستش بر می آید، کوتاهی نمی کند. می پرسم چه ارتباطی به مثل خمینی دارد؟! میگوید: مخرج مشترکشان یکی است. از شیش گوشه مملکت کوبیده‌اند تا توی دوره شرکت کنند؛ هزینه دادن ویژگی مشترک امت امام است. سید همینطور با حرارت برایم توضیح می دهد. می‌گوید من یک سال است که در متن همین حرف‌ها هستم و می‌بینم حزب الله چه خون دلی می خورد. نگاه می کنم به موهای روی سرش، تارهای سفید نظرم را جلب می کند. حالا دارد توضیح می دهد که برای فلان بند از لایحه با چه دردسری تا کجای مرکز پژوهش ها رفته و با چه بدبختی خودش را به فلان مسئول رسانده تا حرفش را به گوش او برساند. دیگر صدایش را نمی شنوم. حواسم به حرکات دستش است که عادت دارد مدام آن‌ها را روی قلبش بگذارد. زل زده‌ام توی چشم هایش. دلم می خواهد فدایش شود. ▪️از پله ها پایین می روم تا وارد مسجد فیضیه می‌شوم. یاد اولین باری که از این پله ها پایین میرفتم می افتم. محرم بود، سال دوم سوم دانشگاه. رفته بودم حرم. بعد از زیارت راهم را کج کردم و وارد فیضیه شدم. به این فکر می کنم آن هیئت و آن مراسم فیضیه جرقه ای بود برای طلبه شدنم. پله ها تمام می شوند. کفشم را می‌کَنم و یک گوشه رهایش می کنم. وارد مسجد که می‌شوم، رضا پشت میکروفون ایستاده. انگار چشمش افتاده به طلبه های بشاگردی بعد از بچه‌ها سوال می کند از کدام شهرها آمده اند. از بین جمعیت صدا بلند می شود: تبریز! ارومیه، بم، یک نفر هم صدایش به گوش رضا نمی رسد رضا با دست اشاره می کند که کجا؟! طلبه جوان صدایش را به او می رساند که شیراز. ▪️محمدِ استاد می رود بین طلبه ها بعد میکروفنش را قطع می کند تا بچه ها دورش حلقه بزنند. دقیق نمی دانم چی، اما دانشگاه، هنر خوانده. اولین بار شهید آورده بودند مدرسه معصومیه، آنجا دیدمش. شهید وسط مسجد بود و بچه‌ها هرکدام یه طور محزونی پخش شده بودند توی مسجد. او را نمی شناختم اما توجهم را جلب کرد. از در که وارد شد بدون توقف راهش را کشید سمت شهید، چند ضربه به تابوت زد بعد تابوت را بوسید و راهش را گرفت و برگشت. نمی دانم چرا آن تصویر در ذهنم ثبت شد. نه - ده سالی گذشت تا با هم همکار شدیم. اما حالا هم همان است. بی تکلف و بدون آقاجون بازی. با یک فرم نمایشی تاریخ فیضیه را می‌گوید. حالا حلقه دور ممد تنگ‌تر شده. می گوید امام فیضیه را تازه بعد از کشتار زنده کرد؛ به فیضیه حیات داد. حرف‌هایش برایم جدید است. می گوید امام ماموریت جهاد تبیین را به طلبه ها داد تا فیضیه را روایت کنند. فیضیه شد کربلا و طلبه ها شدند راوی آن . مثل زینب سلام الله. ✍ نویسنده: محمد صالحی 🌐 @talabenegasht ⏳ با ما همراه باشید... ╭━━⊰ ❀ 🌕 ❀ ⊱━━╮ @ahd_ba_khomeini ╰━━⊰ ❀ 🌿 ❀ ⊱━━╯
▪️تماس می گیرد که می توانی بروی تهران دنبال حاج آقا قاسمیان. می گویم نیم ساعتی کارم طول می کشد اما پاسخم مثبت است. روح الله کارهایش متقن است و به قول بچه‌ها دور ریز ندارد. خیالم راحت است که مثلا وسط راه بهم خبر نمی دهند که فلانی هم رفته و وسط راه برگرد؛ یا قرار تغییر کرد و مثلا حاج آقا خودش می آید یا هرچی. می دانم اگر روح الله کاری را می سپرد خودش قبلا بالا پایین هایش را کرده. ▪️قرارمان بقعه شیخ طرشتی است. از ماشین پیاده می شوم و راه شیر آب وسط حیاط را می گیرم. سرو صورتم را می شورم. باد افتاده توی درخت های چنار و درخت‌های باعظمت را خم و راست می کند. وارد بقعه می‌شوم. چند جوان یک گوشه گعده کرده‌اند. پیرمردی کنار ضریح ایستاده و می‌خواهد نماز بخواند. تا من را می‌بیند می‌گوید: می خواهی نماز بخوانی؟! می گویم نه. می گوید آهان فکر کردم میخواهی نماز بخوانی گفتم به این جوان ها بگویی سروصدا نکنند! جواب می‌دهم چشم پدرجان می‌گویم سروصدا نکنند. ▪️حاج آقا عبا و قبا و عمامه را می‌گذارد صندلی عقب؛ یک سطل شاتوت دستش است با یک قاشق. حرکت که می‌کنیم شروع می‌کند به خوردن. بعد می‌گوید نمی‌خوری؟! جواب می‌دهم نوش جان. سطل را می‌گذارد کنار و می‌گوید اینطور که نمی شود. گوشی اش را در می‌آورد و چند تماس می‌گیرد. از شهر که خارج می‌شویم و می‌افتیم توی جاده. تا حالا تقریبا همه چیز به سکوت گذشته اما من احساس راحتی می کنم. هندزفری‌اش را توی گوشش می گذارد و کتابش را در می‌آورد. از هندزفری صدای نامفهومِ مستمری می‌آید. کتاب را نگاه می‌کنم. متن کتاب عربی است و پر از حاشیه های خود حاج آقا. جالب است! دارد درس می خواند. هرچقدر چشم تنگ می‌کنم نمی‌فهمم چه کتابی است. یک ساعتی همینطور می‌گذرد. بعد هندزفری را از گوشش در می‌آورد و کتاب را می بندد. هرچقدر پیش می‌رویم هوا خنک تر می شود و حالا کولر، توی ماشین را یخچال کرده. دلم می‌خواهد سوال هایم را بپرسم. یاد روایتی می افتم که استاد سال اول طلبگی اول کلاس نوشت و بچه ها تجزیه اش کردند. اول روایت این بود: «اِنَّ مِن حَق العالِم» یکی از حقوق عالم این بود که «اَن لا تُکثِر عَلیه السُوال». به خودم می‌گویم تو که اصلا سوالی نکردی که حالا نخواهی زیاد بپرسی! نزدیک یک مجتمع بین راهی می‌شویم. می‌پرسم حاجی نسکافه می‌خوری؟! می‌گوید اره. پیاده می شویم. می‌گویم حاجی چیپس و پفک هم بگیرم؟! باز جواب مثبت است. نسکافه را می خوریم و حرکت می‌کنیم. حالا دیگر یخم باز شده و سوال هایم را می‌پرسم. ماموریتم را برایش می گویم و نظرش را می خواهم. به او می‌گویم که قبل از طلبگی آزمون مشکات را دادم و قبول نشدم. بعد آمدم تهران مسجد دانشگاه شریف و هرچه اصرار کردم قبول نکردید که بیایم مشکات و باهم می‌خندیم. پفک‌ها انگار کار خودش را کرده. دیگر نزدیک مقر شدیم. مقرمان مدرسه علمیه امام سجادِ دستجرد است. حاج آقا سطل شاتوت را می گذارد توی ماشین و تاکید می‌کند که بخورم. پیاده راه میوفتیم سمت در مدرسه. یکهو جوانی از پراید می‌پرد پایین و به حاج آقا می گوید خیلی خوشحال شدم دیدمتان و خیلی خوش آمدید دستجرد. جوان ته ریشی به صورت دارد و نورانی است. ▪️بچه ها دوره‌اش کرده‌اند. نزدیک می‌شوم. بحث لایحه عفاف و حجاب است. می‌گوید: اگر مردم نخواهند اتفاقی نمی‌افتد. می‌گوید علامه از کلمه «فاجلدوا» ذیل آیه تنبیه زناکار همین را برداشت کرده؛ خواست مردم. می‌گوید پنجاه‌وسه درصد از خانم‌های مُکَشفه نمی‌دانند حجاب دستور خداست! و فکر می‌کنند مثلا ما آخوندها این چیزها را در آورده‌ایم. به این فکر می‌کنم که پس آموزش پرورش ما توی این دوازده سال چه گلی به سر بچه‌های مردم زده؟! ▪️سخنرانی حاج آقا طولانی شده و نمی‌توانم تا آخر هیئت بنشینم. وسط روضه چشمم می‌افتد به جوانی که از پرایدش پیاده شد. نمی‌دانم از کجا و چطور وارد شده اما دمش گرم. حال خوشی دارد. بلند می‌شوم تا برگردم قم. از پله ها پایین می‌روم. علی حسین دارد حیاط را با پتوها فرش می‌کند تا بچه ها شام هیئت را توی حیاط بخورند. دست تنهاست. من را که می‌بیند می‌گوید وایستا تا شامت را بدهم. با غذای اضافه می‌آید. می‌گوید خانم یکی از بچه ها توراهی دارد و این یکی را برسان به او. بعد می‌گوید اگر سختت بود اسنپ بگیر و هزینه اش را حساب می‌کنم. ▪️ شیشه ماشین پایین است و باد می‌افتد توی موهایم. ادامه روایت حق عالم، این است که مَثل عالم مَثل درخت خرماست. باید در انتظار بنشینی تا چیزی از آن بر تو فرو افتد. از اینکه کنار حاج آقا بودم حال خوشی دارم. از اینکه درس خواندن او را دیدم. از اینکه باهم صحبت کردیم و نسکافه خوردیم. از اینکه به خانه طلاب کمک کردم. از اینکه رفیقی مثل علی حسین دارم. ✍️ نویسنده: محمد صالحی ⏳ با ما همراه باشید... ╭━━⊰ ❀ 🌕 ❀ ⊱━━╮ @ahd_ba_khomeini ╰━━⊰ ❀ 🌿 ❀ ⊱━━╯