هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
کدام برتر است؟
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: دو مسلمان یکدیگر را ملاقات می کنند، برترین آنها همان است که دیگری را بیشتر دوست دارد.
🖌 عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ الْمُسْلِمَيْنِ يَلْتَقِيَانِ فَأَفْضَلُهُمَا أَشَدُّهُمَا حُبّاً لِصَاحِبِهِ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۳ روایة: ۱۴
#حدیث #دوستی
@hadith_daily
هدایت شده از فقه و احکام رهبری (leader.ir)
📚 تاکسی اینترنتی
💠 سؤال: اگر از #تاکسی_تلفنی یا اینترنتی درخواست خودرو کنم ولی به دلیل تأخیر بیش از حدّ (حدوداً نیم ساعت) از انجام کار منصرف شوم و قبل از رسیدن خودرو، محل انتظار را ترک کرده یا درخواست را لغو کنم، آیا دینی به عهده دارم؟
✅ جواب: اگر قرار شما، حضور خودرو در مدت خاصی بوده است یا زمان متعارفی وجود دارد، در صورتی که از زمان مقرر یا متعارف تأخیر داشته است، ضامن نیستید.
#احکام_حقوق
🆔 @leader_ahkam
هدایت شده از طورسینا🇵🇸مطالبهگری حجاب
💠 دستخط مبارک رهبر معظم انقلاب در موضوع حضور بانوان در ورزشگاه خطاب به رئیس جمهور وقت:
👈«اینجانب عدم رضایت خود را به جنابعالی گوشزد کردم»👉
🔻 جناب آقای رئیسی❗️
حضور بانوان در ورزشگاهها، خلاف نظر رهبر معظم انقلاب و مراجع معظم تقلید است. از شما انتظار میرود در اجرای احکام دین هرگونه ملاحظه کاری را کنار بگذارید.
#گروه_طورسینا
https://eitaa.com/joinchat/911081556C963c6f7595
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | قلکهای درآمدزایی پزشکان!
♨️ مجموعه موشن گرافیک #آمریکای_زیبا ؛ در چند قسمت به بررسی وضعیت زیباییهای آمریکا! میپردازد.
🔶 قسمت اول | این ۳ دقیقه و ۴۷ ثانیه مستند همراه با گرافیک فوقالعاده را ببینید.
_____________
🔷 جهت دریافت نسخه باکیفیت به آپارات سعداء مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/playlist/608684
_____________
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/477
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۷)
تا سه ساعت راه میرفتم.
میان دشت، مجروحان زیادی را دیدم که هر کدام به سمتی میرفتند.
راه را گم کرده بودم.
گاهی سراب میدیدم.
تشنگی سراغم آمد.
دیگر توان حرکت نداشتم.
تانکی را دیدم که یک کلمن آب روی آن بود.
چشمم مبهوت کلمن آب شد.
با خودم گفتم: "حتی اگر تانک عراقی باشد، به قیمت اسارت می ارزد."
نزدیک شدم.
کسی دور و برم نبود.
به سختی از تانک بالا رفتم.
در کلمن را باز کردم.
تا نصف آب داشت.
تمام آن را برگرداندم روی سر و صورتم و مقداری از آن را خوردم.
ناگهان خدمه تانک از داخل برجک بالا آمد و گفت: "اخوی چه کار میکنی؟"
نمیدانم جوابش را دادم یا ندادم.
از هوش رفتم.
خودم را در پست امداد دیدم.
کسی بالای سرم با قلم و کاغذ ایستاده بود و میپرسید:
"کدام تیپ و گردان هستی؟
گفتم: "تیپ ۲۷ محمد رسول الله گردان مسلم بن عقیل"
حتما او سوالهای بیشتری پرسید و من جواب دادم اما چیزی یادم نیست.
صدای بالهای هلیکوپتر بیدارم کرد.
هلیکوپتر شنوک بود و آمده بود برای حمل مجروح.
آنها که دست و پا داشتند گوشه و کنار هلیکوپتر نشسته بودند و عدهای که وضعشان وخیم بود روی برانکارد.
هلیکوپتر یک دفعه بلند شد، اما به کجا؟من که نمیدانستم.
طوری بلند شد که از ۵۰ مجروح داخل آن عدهای بالا آوردند.
خلبان هلیکوپتر را معلق نزدیک زمین نگه داشت نه بالا می رفت و بر زمین نشست.
فقط بالا و پایین میشد.
هواپیماهای عراقی بالای سرش میچرخیدند که او را شکار کنند.
بعد از دقیقهای عدهای صلوات فرستادند و هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، جایی نشست.
بندر ماهشهر.
داخل یک سالن پر از تخت بود و سرم و انبوه مجروحانی که تعدادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید میشدند.
کنار تخت من، قیافهای آشنا آمد.
احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر.
او هم مرا شناخت.
تن هر دومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند.
بابایی آهسته گفت: "میای فرار کنیم؟"
گفتم: "کجا؟"
گفت: "خط"
اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم.
او هم مجروح شده بود.
خیلی جدی گفتم: "میآیم. اما چطوری؟"
پشت سر او راه افتادم.
رفتیم داخل یکی از همان هلیکوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه.
ناگهان خدمه هلیکوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: "شما اینجا چه کار میکنید؟"
بابایی جواب داد: "من فرمانده گردان هستم. باید برگردم خط پیش نیروهایم.
گفت: "هر که میخواهی باش! ما وظیفه نداریم شما را ببریم.
دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت اما نتیجه نداشت.
از هلیکوپتر پیاده شدیم... اما به جای رفتن به سولههای بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم."
ناچار همان جا ماندیم.
بعد از نماز صبح، بابایی گفت: "پاشو!" ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
دلیل دوستی و دشمنی شما چیست؟
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: هر که دوستی اش بر اساس دین نیست و دشمنی اش بر اساس دین نیست، اصلا دین ندارد.
🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كُلُّ مَنْ لَمْ يُحِبَّ عَلَى الدِّینِ وَ لَمْ يُبْغِضْ عَلَى الدِّینِ فَلَا دِینَ لَهُ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۳ روایة: ۱۶
#حدیث #دوستی
@hadith_daily
هدایت شده از ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا بازار ما اینطوریه و بازار کفار اونطوری؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو
#استادتقوی
مجروح رو کنار جاده رها میکنی تا از خونریزی بمیره ⁉️😳
به نهضت آمرین بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را منتشر کنید...
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آمریکای_زیبا
📽 #قسمت_دوم| ققنوس وال استریت
♨️ مجموعه موشن گرافیک #آمریکای_زیبا ؛ در چند قسمت به بررسی وضعیت زیباییهای آمریکا! میپردازد.
🔶 قسمت دوم | این ۵ دقیقه و ۱۵ ثانیه مستند همراه با گرافیک فوقالعاده را ببینید.
_______
🔷 جهت دریافت نسخه باکیفیت به آپارات سعداء مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/playlist/608684
__________
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی یک پدر شهید...😔
🔰 #استاد_پناهیان
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/479
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۸)
این بار مثل کسانی که از زندان فرار میکنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم.
من دستهایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت.
بابایی هم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز بالا کشید.
افتادیم آن طرف دیوار.
رفتیم تا جایی که عرب دشداشهپوش و چفیه به سری دلش برای ما سوخت و ما را تا شادگان برد.
از آنجا هم سوار یک مینیبوس شدیم و به دارخوین رسیدیم.
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم: "برادر بابایی! خیلی در فکری!؟"
- آره! از تهران بهم زنگ زدند و گفتند؛ خدا بهت یک دختر داده.
- پس میخواهی از دارخوین بروی تهران!؟
- نه! میروم خط.
- اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچهات!!!؟...
حرفم را برید و گفت: "تکلیف من اینجاست! آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است."
او هم مثل حبیب حرف میزد و مثل او دوستداشتنی بود. فقط لهجه شان فرق میکرد اما ایده و افکارشان کپی هم بود.
از دارخوین با یک تویوتا به انرژی اتمی رفتیم.
اول باقر سیلواری را دیدم.
- خوشلفظ خودتی!؟ مگه تو شهید نشدهای!؟ اسمت توی لیست مفقودالاثرهاست.
- میبینید که سر پایم. از حبیب چه خبر!؟
- حبیب هم زنده است اما مجروح! آوردنش عقب.
- الان کجاست؟ میخواهم ببینمش
- برای ادامه عملیات در گرمدشت دوباره برگشت خط
- آقاباقر! سرنوشت کانال گرمدشت چی شد؟
- خیلی شهید دادیم. آن قدر که وقتی برگشتیم شهدا را با کمپرسی برگرداندیم اما دوباره به شکل معجزه آسایی خط به دست ما افتاد و حالا هم حبیب رفته شناسایی برای ادامه از همانجا با کمک گردان مالک.
حبیب مظاهری و احمد بابایی به خط رفته بودند که بابایی با اصابت یک موشک آرپیجی درجا شهید میشود و حبیب ترکش میخورد.
این بار از سرش.
البته تا مدتها خبری از حبیب نبود.
همه فکر میکردند او هم شهید شده است.
اسم او هم در آمار شهدا آمده بود اما بعد از یک هفته بچهها او را با سر باندپیچی شده دیده بودند و این سومین مجروحیت او طی یک هفته عملیات برای آزادی خرمشهر بود...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
تواضع کن تا بزرگ شوی
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) از حضرت #رسول_خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر که براى خدا فروتنی کند، خدا بلندمرتبه اش گرداند و هر که خود را بزرگ بداند، خدا خارش کند.
🖌 عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ أَفْطَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص ...ِ فَإِنَّ مَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ اللَّهُ وَ مَنْ تَكَبَّرَ خَفَضَهُ اللَّهُ.
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۸۵ روایة: ۳
#حدیث #تواضع
@hadith_daily
هدایت شده از صحیفه نور امام خمینی (ره)
🍃 #خاطره | صورتهای بهشتی
🔹زهرا مصطفوی روایت میکند: امام بارها به من میگفتند: «اینکه میگویند بهشت زیر پای مادران است؛ یعنی باید این قدر جلوی پای مادر صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد.»
📝برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره)، جلد۱، صفحه ۲۳
✅ @Sahifeh_noor
رهبر معظم انقلاب:
آنچہ مهم است حفظِ راهِشهدا است؛
یعنےپـاسـداري از خونِشـهدا
چقدر پـاسـداریـم؟!!
#چراغ_راهنما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 واقعیتی تلخ که در سکوت تلخ صاحبان قدرت و ثروت و حتی عالمان دین به وقوع پیوست...
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آمریکای_زیبا
قسمت سوم
📽 #ببینید | زندگی شاتگانی !
♨️ مجموعه موشن گرافیک #آمریکای_زیبا ؛ در چند قسمت به بررسی وضعیت زیباییهای آمریکا! میپردازد.
🔶 این ۵ دقیقه و ۴۷ ثانیه مستند همراه با گرافیک فوقالعاده را ببینید.
_______
🔷 جهت دریافت نسخه باکیفیت به آپارات سعداء مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/playlist/608684
____
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۹)
ده دوازده شب و روز عملیات متوالی نای راه رفتن را برای هیچکس نگذاشته بود چه برسد به ادامه عملیات در مرحله جدید.
به نظرم خیلی ها مثل من سر دوراهی تردید گیر کرده بودند.
بمانند برای ادامه عملیات یا برگردند به شهرهایشان.
در این میان وضعیت گردان ما بدتر از بقیه بود.
از ۳۵۰ نفر ۲۵۰ نفر طی دو مرحله شهید و مجروح شده بودند.
آن صد نفر باقی همه خسته و درمانده به دنبال بهانه بودند برای رفتن به شهرهایشان.
گردان فرمانده هم نداشت همه فکر میکردند حبیب شهید شده.
من به غیر از اینها دو بهانه دیگر هم داشتم که وسوسهام میکرد؛ "حق من است که برگردم."
با خودم کلنجار میرفتم.
شاید باز دوباره القایی شیطان بود:
تو مجروح هستی. زخمت خوب نشده
تو حبیب را نداری که برایت هم فرمانده بود و هم مراد
از طرفی عذاب وجدان داشتم.
صحنه جان دادن خیلیها جلوی چشمم بود.
نمیتوانستم جبهه را رها کنم...
تا این که خبر رسید حاج احمد متوسلیان آمده تا برای بازماندگان گردانها صحبت کند.
آدم روانشناسی بود.
زمزمه رفتن و خالی کردن جبههها به گوشش رسیده بود و همین کافی بود که به رگ غیرتش بر بخورد و بیاید تا وجدانهای خسته و بهانهجوی ما را تکان بدهد.
بلندگو صدا کرد:
"برادرها همه داخل محوطه به خط شوند."
من از بهداری برمیگشتم، با پیراهن شلوار آبی رنگ بیمارستان و پانسمان تازه ای که روی زخم بازم را بسته بود.
دولا دولا میآمدم و ناخواسته تابلو شده بودم، تا رسیدم به محوطه.
بلندگو تکرار میکرد: "برادرها هرچه سریعتر به خط شوند"
رفتم توی صف.
حاج احمد پشت تریبون رفت و با تلاوت آیهای سخن خود را آغاز کرد:
"برادران! میدانم خستهاید. اما خرمشهر هنوز دست عراقیهاست. ناموس ما دست دشمن است. ما چه جوابی برای امام داریم؟ جواب شهدا را چه بدهیم؟...
این آخرین جملات را چند بار تکرار کرد و بغضش ترکید.
حاج صادق آهنگران، بلندگو را به دست گرفت و مداحی کرد و روضه خواند و همه گریه کردند.
مداحی که تمام شد، گردان ما یعنی همان ۱۰۰ نفر خسته امتحانهای خرداد ماه را بهانه کردند.
فقط من ماندم و باقر سیلواری و ۳ نفر دیگر.
باقر رفت و اطلاعات عملیات تیپ.
من دست به پهلو با آن سه نفر بر و بر همدیگر را نگاه کردیم.
رفتن همشهریهای من به همدان، من را هم برید.
برگشتم به سمت کارون.
لب آب به نخلی تکیه دادم و دوباره در افکار در هم خود غرق شدم.
حالا غیر از حاج احمد، حبیب هم جلوی چشمم میآمد.
تصویر خیالی حبیب حجت را بر من تمام کرد.
دلم یک باره آرام شد.
مصمم شدم که بمانم و حتی اگر نتوانم بجنگم آب به زخمیها برسانم.
چند روز بعد، چند اتوبوس از قم آمدند.
تعدادی از کادرهای باقیمانده سایر گردانها را هم به ما دادند.
گردان مسلم بن عقیل تازه متولد شد با یک فرمانده جدید ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308