هدایت شده از اینستای انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی سگی در سوراخ موش
💬 #ارسالی_مخاطبان
@insta_enghelabi
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews75979710412151514855165.pdf
11.09M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات روزنامه کیهان
امروز دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از خبرهای داغ سیاسی
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نمایش طنز "فرار مغزها "
➕عالیه ، هم اطلاعات خوبی میده و هم مخاطبو میخندونه 😅😂
♨️دریافت داغترین کلیپ های سیاسی در کانال #خبرهای_داغ_سیاسی👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1655832592Cd30cd51591
هدایت شده از سالن مطالعه
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/1848
🖋قسمت ۷۴م
صبح روز بعد، داشتم خمیر میکردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمیدارم و میروم کوه، تا نزدیک شب.
شب برمیگردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یاالله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.»
علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچهاش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر میکنم. الآن میآیم.»
گفت: «براژن (زنداداش)، به کارت برس.» با علیمردان گوشۀ حیاط نشستند.
شوهرم گفت : «این تفنگ را کمی دستکاری میکنی؟»
مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صداشان را میشنیدم. یکدفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایهها بود. به قهرمان گفت: «الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، میآیی برایمان انجام دهی؟»
قهرمان گفت: «صبر کن تا بیایم.»
تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً می آیم درستش میکنم.»
بلند شد و گفت: «میروم بچه را بگذارم خانه و به کار این بندۀ خدا برسم.»
بعد بلند گفت: «زنبرادر، من رفتم.»
گفتم: «بذار یک چایی درست کنم، بخور و بعد برو.»
گفت: «نه، میروم.»
کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یکدفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور میزدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم: «بدو رحمان را بیاور.»
برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت: «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.»
منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، بهسرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانهشان.
کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرامآرام به طرف خانه میآید. سرش رو به آسمان بودوداشت هواپیماها را تماشا میکرد. پریدم و بغلش کردم. بعد بهسرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، میرساندم. آنجا امن بود.
سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه میگرفتیم. گونیهای خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند
داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند میزد. نمیدانستم شوهرم کجا رفته. از گوشۀ سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیکتر شدند. آنقدر نزدیک بودند که فکر کردم میخواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر میکرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یکدفعه بمبهاشان را ول کردند.
وحشتناک بود. بمبهای سیاه را روی روستا میریختند. بمبها که زمین میخوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان میداد. گورسفید میلرزید و همه جیغ میکشیدند. هر کس به طرف سنگری میدوید. مردم غافلگیر شده بودند.
هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشۀ سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایهام فرهنگ مرجانی با چهار بچهاش به طرف سنگرها میدوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب.
انگار جهنم برپا شده بود. گوشهایم زنگ میزدند. دود و آتش همه جا را پر کرد
جلوی چشمم، زن و چهار بچهاش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچههایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننهفرهنگ، چی شده؟»
اما صدایی از آنها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب میبینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچهاش شهید شدند. هر چه اسم بچههایش را صدا زدم، خبری نشد.
گیج شده بودم. یکدفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود.
وقتی که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشۀ دست، خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون میآمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون.
نمیدانستم چه کار کنم. یکدفعه همسایه دیگرمان خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم: «ننهخاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟»
ننهخاور به طرفم دوید. نفسنفسزنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده ؟
توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش میآید؟» او هم نمیدانست چه کار کند.
ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/1875
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
💠 حدیث روز 💠
⚠️ هشدار تکان دهنده امام صادق(ع) به صاحبخانهها
🔻امام صادق عليهالسلام:
مَن كانَ لَهُ دارٌ و احتاجَ مُؤمِنٌ إلى سُكناها فَمَنَعَهُ إيّاها قالَ اللّه ُ عَزَّ و جلَّ: مَلائكَتي ، عَبدي بَخِلَ على عَبدي بِسُكنَى الدُّنيا ، و عِزَّتي لا يَسكُنُ جِناني أبدا
❇️ هر كه خانهاى داشته باشد و مؤمنى به سكونت در آن نيازمند باشد و او آن را از وى دريغ دارد، خداوند عزّ و جلّ فرمايد:
فرشتگان من!
بندهام از سكونتدادن بندهام در دنيا بخل ورزيد.
به عزّتم سوگند كه هرگز در بهشت من سكونت نكند.
📚بحارالأنوار: ۷۴/۳۸۹/۱
•┈┈••✾••┈┈•
@HawzahNews
هدایت شده از ۱۱
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اطعام_عید_غدیر
🍗🌭🍔🥗🌮🍛🍲🍡🍰🍚🥘🍟🍯
همگانی اطعام کنیم هم به دارا و هم به فقیر
اثرش بیشتر است
دست بخیرها یا الله
هدایت شده از سالن مطالعه
22.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی رضوانالله علیه.
قسمت اول
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 سلام دهه نودیها از قم به جانِ جهان
🌹بعد از گذشت ۳ ماه؛ "سلام فرمانده" به خانه اصلی و مرکز انتشارش باز میگردد
🔹اجتماع بزرگ خانوادگی یاوران حضرت مهدی(عج) روز سهشنبه ۳۱ خرداد، ساعت ۱۹ در مسجد مقدس جمکران با حضور ابوذر روحی
🌹بعد از گذشت ۳ ماه؛ "سلام فرمانده" به خانه اصلی و مرکز انتشارش باز میگردد
🌹بعد از گذشت ۳ ماه؛ "سلام فرمانده" به خانه اصلی و مرکز انتشارش باز میگردد
تربیت کودک مؤمن و انقلابی