eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
394 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
489 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335 ✒قبل‌ از ظهر مجروحین را در حیاط اردوگاه جمع کردند. نگهبان‌ها گفتند: قرار است معلولین را زودتر از بقیه آزاد کنند. خوشحال بودم. از دوستانم خداحافظی کردم. قبل از این که سوار اتوبوس شوم، برای آخرین بار به محوطه‌ی اردوگاه خیره شدم. تمام خاطراتم در مقابلم مجسم می‌شد. با این که سختی‌ های زیادی کشیده بودم، تعلق خاصی به اردوگاه و کمپ ملحق داشتم. دلم گرفته بود. به در و دیوار و زمین خاکی‌اش عادت کرده بودم. می‌دانستم از اسرا که جدا شوم دیگر خیلی از آن‌ها را نخواهم دید. عراقی‌ها می‌خواستند اسرای مجروح را از دیگر اسرای سالم جدا کنند تا در افکار عمومی کم‌تر زیر سؤال بروند. نمی‌خواستند رسانه‌های خبری جهان تصویر اسرای قطع عضو را در اردوگاه‌ های مخفی تکریت در کنار اسرای سالم پخش کنند. از مدت‌ها قبل نام و نام‌خانوادگی بیش از چهارصد اسیر را در لوله‌ی عصایم جاسازی کرده بودم. اسرایی که قرار بود به محض آزادی مشخصات‌شان را تحویل سازمان هلال احمر ایران بدهم، زودتر از من آزاد شدند. اتوبوس‌ها از پادگان صلاح‌الدین خارج شدند، بهترین لحظات زندگی‌ام را سپری می‌کردم. تعدادی از نگهبان‌ها از بچه‌ها حلالیت طلبیدند. سامی، علی جارالله و دکتر مؤید هنگام خداحافظی با اشک بدرقه‌مان کردند. یکی از بهترین گلدوزی‌هایم را برای یادگاری به دکتر مؤید دادم. در بین نگهبان‌ها ولید سعی نکرد و نخواست آزار و اذیت‌هایش را از دل من در آورد. اتوبوس دژبانی پادگان صلاح‌الدین را پشت سر گذاشت. از تکریت که خارج شدم به دوسال قبل فکر می‌کردم، وقتی از همین جاده ما را به اردوگاه می‌آوردند. گنبد و بارگاه امامان شیعه حضرت امام علی‌النقی (ع) و امام حسن‌عسکری(ع) را که دیدم اشکم درآمد. نزدیک غروب اتوبوس حامل مجروحین وارد بیمارستان ۱۷ تموز شد. ما را به سالن بزرگی در گوشه‌ای از بیمارستان انتقال دادند. وارد سالن که شدم، معلولین و مجروحین دیگر اردوگاه‌های تکریت آنجا بودند. گرسنه و تشنه بودیم. برخورد نگهبان‌های بیمارستان بد نبود. آسایشگاه تلویزیون داشت. تا دیروقت بچه‌ها بیدار بودند. آخرهای شب جعفر دولتی مقدم متن سخنرانی‌اش را تنظیم می‌کرد. جعفر گفت: آزاد که شدم قبل از خطبه‌های نماز جمعه زابل برای مردم شهرم سخنرانی می‌کنم! جعفر که روح حماسی و لطیفی داشت، گفت: به مردم زابل خواهم گفت: در شلمچه چه شد... خواهم گفت روح قاسم میرحسینی از بچه‌های زاهدان راضیه، خواهم گفت: ایران بی خمینی برای ما زندان است. ای کاش امام بود و ما بر می‌گشتیم! امشب تصمیم گرفتم به محض این که آزاد شدم به یکی از مساجد شهرم بروم و از آن چه در اردوگاه‌های مخفی عراق گذشته بود، برای مردم حرف بزنم. فردا صبح افسر عراقی که درجه‌ی سروانی داشت وارد آسایشگاه شد. بعد از این که مشخصات فردی‌مان را نوشت، گفت: امروز و فردا صلیب‌ سرخی‌ها می‌آن این جا، شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی می‌کردیم. گفتم: بگیم کجا زندگی می‌کردیم؟ گفت: بگید ما تو همین بیمارستان زندگی می‌کردیم! محمدکاظم بابایی گفت: سیدی! پایه‌های ستون ساختمان دروغ خیلی شلِ، زود فرو می‌ریزه! چند روز بعد تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروه‌های مقاومت با عراقی‌ها به جنگ خیابانی پرداخته بودند. عصر در روزنامه‌ی الثوره نقشه‌ی جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمه‌ی خاک عراق شده بود را دیدم. به شعبان نگهبان بخش گفتم: جوانان کویتی این نقشه‌ها رو دیدن که مقاومت می‌کنن و با شما می‌جنگن. در بین نگهبان‌های بیمارستان، انور علاوی با ما رفیق شده بود. دوست داشت ایران بیاید. آدرس دو، سه نفرمان را نوشت. اهل کوت بود. می‌گفت پسر عمویم خلبان است، بارها و بارها اهواز و دزفول را بمباران کرده بود. آن طور که می‌گفت پسر عمویش در یک سانحه‌ی رانندگی خانم و پسر ش را از دست داده بود. قضیه‌ی تصادف پسرعموی خلبانش به سال ۱۹۶۸ یعنی سال ۱۳۶۵ بر می‌گشت. می‌گفت بعد از آن تصادف پسر عمویم سمیر می‌گوید: این تصادف انتقام خدا بود؛ خودش اقرار می‌کرد که من خون بی‌گناهان زیادی از غیر نظامیان خوزستانی را به زمین ریخته‌ام. شب جلوی تلوزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا می‌کردیم. عراقی‌ها از تلوزیون آسایشگاه ما استفاده می‌کردند، مثل کمپ ملحق. وقتی تلوزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقی‌ها را خوشحال نمی‌دیدم. آن‌ها نتوانستند مکنونات قبلی‌شان را از ما پنهان کنند. یکی‌شان گفت: ایرانی‌ها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: Mehdi2506@
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید و حالتونو خوب کنید♥️ حس خوب😍
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مناسب برای حس و حال شب جمعه؛ آخرین لحظه های زندگی و جان دادن، سخت ترین لحظات زندگی است که تنها ایمان و عمل صالح و لطف و فضل خداوند به درد انسان می خورد! التماس دعا
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری آقا مصطفای صدرزاده، خانومت رو با یه بچه نوزاد گذاشتی اومدی سوریه؟ 💬 #b_rahe2_ir @insta_enghelabi
زمزم: 🔴 حقه بازی 🔻رهبر انقلاب اسلامی: «بهانه‌ی آزادی بیان برای محکوم نکردن جرم بزرگ اهانت به چهر‌ه‌ی قدسی حضرت رسول اعظم (صلّی الله علیه و آله) که از سوی برخی سیاستمداران فرانسوی گفته شده کاملاً مردود و غلط و عوام‌فریبانه است.» ۹۹/۶/۱۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌷اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
دلیل بر حقه بودن اینکه بحث و نوشتن پیرامون هولوکاست ده سال زندان داره همین چند سال پیش نویسنده معروف فرانسوی روژه گارودی بابت نوشته اش در این زمینه به ده سال زندان محکوم شد
اعلام دوستی 🖌 حضرت (ع) فرمود: هرگاه کسى را دوست داشتى او را بدان آگاه ساز، زیرا که آن دوستى میان شما را پابرجاتر کند. 🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ إِذَا أَحْبَبْتَ رَجُلًا فَأَخْبِرْهُ بِذَلِكَ فَإِنَّهُ أَثْبَتُ لِلْمَوَدَّةِ بَيْنَكُمَا. 📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 459 روایة: 2
هدایت شده از سالن مطالعه
🔴 پایـی که جا مانـد 🔴 🇮🇷 قسمت نود و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/344 ✒صدام از اسرای عراقی به بمب‌های اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمه‌ی آخر پیراهن‌شان را بسته بودند. نگهبان‌های بیمارستان از این شکل لباس پوشیدن‌شان ناراحت بودند. می‌دانستند ایرانی‌ها به اسرای عراقی رسیدگی کرده‌اند و برایشان کم نگذاشته‌اند. بیست و‌دو روز‌ از تبادل اسرای دو کشور سپری می‌شد. روزانه قریب به هزار اسیر جنگی از هر کشور آزاد می‌شدند. حوصله‌ مان سر رفته بود. برای آزادی لحظه‌ شماری می‌کردیم. سیزده روز‌ قبل که ما را از تکریت آوردند، گفتند قرار است فردای همان روز‌ آزاد شویم. صبح فردا، قبل از ورود نمایندگان صلیب‌سرخ، نظامیان اردوگاه ۱۳ رمادیه تهدیدمان کردند از زندگی نابسامان اردوگاه و سرنوشت کسانی که در اردوگاه‌ها جان داده‌اند، حرفی نزنیم. آن‌ها گفتند: نمایندگان صلیب‌ سرخ که رفتند، ما هستیم و شما، اگه حرف بزنید، نمی‌ذاریم بروید ایران. بازرسان با دیدن اسرای قطع عضو تعجب کردند! اردوگاه رمادیه ۱۳ محل نگهداری اسرایی بود که در جزیره‌ی مجنون اسیر شده بودند. دیوارهای رنگ‌ و رو رفته‌ی اردوگاه پر از نوشته‌های کج و ‌معوج و اسامی و تاریخ‌ های اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. شب به دور از چشم نگهبان‌ها شروع به نوشتن نامه‌ای به آقای کورنیلیو سومارو - رئیس سازمان صلیب‌سرخ جهانی - کردم. می‌خواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوش‌شان رسانده باشم. امروز سه‌شنبه اعضای صلیب‌ سرخ برای تکمیل اطلاعات‌شان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحین سراغ‌شان رفت و نامه‌ای داد. بازرسان که رفتند، نگهبان‌ها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. می‌خواستند بدانند در نامه چه نوشته است. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبان‌ها رفتند حقیقت را به ما گفت: عراقی‌ها حسین پیراینده بچه‌ی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله می‌شدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. می‌گفت: شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد می‌شوند، آن طور که او می‌گفت: شهید پیراینده نذر کرده بود، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی‌بن‌موس‌الرضا (ع) برود!! امروز صبح ، افسر عراقی که درجه سروانی داشت، وارد آسایشگاه شد. بعداز اینکه مشخصات فردی مان را نوشت، گفت: «امروز و فردا صلیب سرخی ها میان اینجا ،شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی می کردیم .» گفتم :«بگیم کجا زندگی می کردیم ؟» بگید ماتو همین بیمارستان زندگی می کردیم! محمد کاظم بابایی گفت :«سیدی! پایه های ستون ساختمان دروغ خیلی شل،زودفرو می ریزه!» پنج شنبه هشتم شهریور 1369 رمادیه-بیمارستان17 تموز امروز، تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان 17 تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروه های مقاومت با عراقی ها به جنگ خیا بانی پرداخته بودند. نگهبان بخش ما که شعبان نام داشت می گفت که این ها در منطقه جابریه کویت مجروح شده اند. عصر ،در روزنامه الثوره، نقشه جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمه خاک عراق شده بود را دیدم .در این نقشه کویت استان نوزدهم بود ،اما بخش های شمالی کویت شامل وربه وبوبیان به استان بصره ملحق شده بود. به شعبان ،نگهبان بخش گفتم : «جوانان کویتی این نقشه ها رو دیدن که گروه های مقاومت تشکیل دادن و با شما می جنگن.» شنبه دهم شهریور 1369 رمادیه -بیمارستان17 تموز برای آزادی لحظه شماری می کنم. ساعت‌ها و روز ها خیلی دیر می‌گذرد. سخت تر از روز هایی که خبری از آزادی نبود . اما عراقی‌ها برای آزادی‌مان امروز و فردا می کنند. روزانه حدود هزار اسیر از دو کشور آزاد می شوند. قبل از ظهر، یکی از اسرای عراقی که گویا ده، دوازده روز قبل، از ایران آزاد شده بود آمد ه بود بیمارستان ،به زبان فارسی مسلط بود. در ادای بعضی کلمات مشکل داشت. نامش امجد بود. متوسط و صورت سبزه ای داشت. از قیافه اش پیدا بود در ایران به او خوش گذشته است. کت وشلوار سرمه‌ای رنگی که ایرانی ها هنگام تبادل اسرا به او داده بودند، تنش بود. گویا قبل از اسارت در این بیمارستان کار میکرد. آمده بود سری بزند به محل کار قبلی‌اش. واردبیمارستان که شد همکارانش به او گفتند؛ تعدادی از اسرای معلول ایرانی اینجا هستند. سراغمان آمد. وقتی گفت در ایران اسیر بودم، احساس کردم بوی ایران می‌دهد. ◀️ادامه دارد.... قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111