هدایت شده از سالن مطالعه
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست ویکم
بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ...
خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم!
وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن!
روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم...
صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد.
حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من!
اما من هم خوشحال بودم...
خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم...
آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم!
می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود...
اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت...
اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...
نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود...
مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه...
صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟!
بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم!
خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه...
نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ...
چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی!
انرژی زا زدی دختر!
لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه!
اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان!
یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی!
کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد!
رسیدیم غسالخانه...
روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود!
همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار!
لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم...
دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند...
یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده!
دوباره کاوری آمد و مسافری آورد!
زیپی باز شد و کفنی بسته...
چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد!
اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر...
درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/732
🛑 #وضعیت_آمار_کرونا_درقم
🔻گزارش وضعیت کرونا طی ۲۴ ساعت گذشته و تا ۱۶ آذرماه در قم به همراه تغییرات نسبت به روز قبل:
🔹پذیرش: ۴۰ نفر تغییر: ۶-
🔹بستری: ۲۷ مورد تغییر: ۱۱-
◾️ فوت: ۱۰ شهروند تغییر: ۶+
🔹ترخیص: ۳۰ نفر تغییر: ۵+
🔹کلبستریها: ۳۰۱ نفر تغییر: ۱۳-
🔹وضعیت وخیم: ۶۱ نفر تغییر: ۱۱-
هدایت شده از ز. شاه جعفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ایشان امام هر روز هفته ی #خوزستان است نه فقط امام جمعه!
خداعزّتتون بده سیّد 👌
🆔️👇👇👇
@agha_tanha_nist
هدایت شده از اکبر ابدالی
🌑 برای جلوگیری از تصویب برجام در مجلس حتی به گریه افتاد اما لاریجانی و اعوان و انصارش در 20 دقیقه کار را تمام کردند ...
شادی روحش صلوات
دکتر علی اصغر زارعی
🆔 @mashgh626
هدایت شده از قرآن روزی یک صفحه🇵🇸
051 (Sayyaf zadeh-604).mp3
768.1K
KayhanNews759797104121495755152458.pdf
10.54M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات روزنامه کیهان
امروز دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ انا لله و انا الیه راجعون ⚫️
🎥 سردار سرتیپ پاسدار علیاصغر زارعی، جانشین سازمان پدافند غیرعامل ؛ از فرماندهان اسبق سپاه و نماینده پیشین مجلس درگذشت ..
ویدیوی بالا گریههای او پس از تصویب ۲۰ دقیقهای برجام در مجلس است.
هدایت شده از سالن مطالعه
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست ودوم
اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...
مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود...
یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است!
شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم!
من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش!
انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا!
و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود!
الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه!
که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند!
مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟!
دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!
نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...
پیر و جوان...
آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
محیط آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند...
و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/737
🛑 #وضعیت_آمار_کرونا_درقم
🔻گزارش وضعیت کرونا طی ۲۴ ساعت گذشته و تا ۱۷ آذرماه در قم به همراه تغییرات نسبت به روز قبل:
🔹پذیرش: ۳۷ نفر تغییر: ۳-
🔹بستری: ۲۶ مورد تغییر: ۱-
◾️ فوت: ۸ شهروند تغییر: ۲-
🔹ترخیص: ۴۳ نفر تغییر: ۱۳+
🔹کلبستریها: ۲۷۶ نفر تغییر: ۲۵-
🔹وضعیت وخیم: ۶۰ نفر تغییر: ۱-