eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
396 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
489 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 طلبه باشی روزه باشی در راه جلسه برای خدمت به محرومان باشی در حرم مطهر امام رضا مجروح یا شهید شوی خوش بسعادتش😔
و پایانی دیگر از ماموریت طلبگی در بهترین ماه، در بهترین مکان، حرم در بهترین زمان ، ظهر در بهترین لباس ، لباس پیامبر در بهترین حالت، زبانِ‌روزه شهادتتون مبارک‌ :)💔 ڪاش میدونستیم در آخرین جمله چی خواستید از آقا😢
تاقبل از امروز، نه اسمت راشنیده بودم نه میشناختمت شیوه شهادتت را که شنیدم به حالت غبطه خوردم بیش از این هم نمیشناسمت و لازم هم نیست. چقدر رشک برانگیز؛ در خط مقدم دفاع از دین هستی و در حالی که لباس دین به تن داری، با زبان روزه و در حرم رضوی ... خوشا به حالت قهرمان چه شیرین است با عمامه خونی به آغوش شهادت رفتن 🌷🌷🌷🌷🌷 سرباز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 تبدیل کردن فدیه و کفاره به جنس دیگر 💠 کسی که فدیه و یا کفاره تأخیر مثلا به اندازه ده روز، مد طعام بر عهده او باشد لازم است به اندازۀ ده مد طعام مانند ده تا 750 گرم گندم یا نان و امثال آن، به فقیر بدهد و نمی تواند معادل قیمت ده مد طعام را تبدیل به چیز دیگری کند (مانند اینکه به همان قیمت، تخم مرغ یا گوشت به فقیر بدهد). 🆔 @leader_ahkam
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/683 فصل نهم من، مهتاب، مین(۲) جوانی خوش سیما به نام امیرحسین فضل‌اللهی به جمع ما ملحق شده بود خیلی زود با او صمیمی شدیم همین دوستی زود هنگام به من جسارت داد که قیچی را بردارم و هنگام خواب وسط کله‌اش یک معبر بزنم آخرای کار بود که بیدار شد و دنبالم دوید بیرون زدم علی‌آقا و عده دیگری شاهد کار بودند علی‌آقا دمپایی برایم پرتاب کرد و گفت: "اگر دستم به تو برسد می‌دانم چه کارت کنم!" فردا بعد از نماز صبح سرم را پایین انداختم و قیچی به دست پیش فضل‌اللهی رفتم علی آقا با غیظ و غضب گفت: "خوش‌لفظ لاکردار! حالا از وسط سر امیر، راهکار پیدا می‌کنی!؟" امیر هم دست وسط سرش می‌کشید و می‌خندید علی آقا ادامه داد: "بیا درستش کن! وگرنه نمی‌گذارم به گشت بروی." گفتم: "ای به چشم!" با قیچی تمام سرش را چَرّه کردم بدتر شد بچه‌های واحد با اشاره علی آقا چند نفری افتادند به جانم بازار پرتاب مشت و لگد داغ بود من در میان دست و پای ۷-۸ نفر گم شده بودم علی‌آقا هم مثل داور نشسته بود گاهی صدای دورگه‌اش را می‌شنیدم: "هنوز جان دارد! بزنید. تا جا دارد بزنیدش!" من هم کم نمی‌آوردم و می‌زدم تا آن‌که علی‌آقا مثل داورها گفت: "فکر کنم سر عقل آمده! دیگر بس است!" این شیطنت یعنی چره کردن موی فضل اللهی رفاقت من و او را بیشتر کرد برای توجیه کارم به او گفتم: "امیر جان! موی سرت خیلی به تو می‌آمد! شاید به قدری زیبایت کرده بود که مایه غرورت می‌شد! خواستم به این شکل کمکت کنم تا خودسازی کنی." یک شب با امیر فضل الهی و بهرام عطاییان رفتیم سر وقت ماهی‌های رودخانه تاریکی مطلق کمک می‌کرد راحت ماهی بگیریم هر کدام چراغ قوه‌ای روشن در دهان می‌گرفتیم و تا زانو توی آب می‌رفتیم ۹۰ ماهی صید کردیم و فردا ناهار همه بچه‌های واحد، مهمان ما بودند... غروب علی آقا گفت: "تیم محمدبختیاری امشب به گشت می‌رود." خیلی خوشحال شدم بعد از نماز به سمت خط ارتشی‌ها حرکت کردیم از سنگر فرمانده گروهان باید به سمت دشمن سرازیر می شدیم. بختیاری گفت: "خوش‌لفظ! بیفت جلو!" تعجب کردم چون قاعده کار این نبود دوربین مادون را به من داد و گفت: "راه بیفت!" نمی‌ترسیدم ولی دلم نبود جلو حرکت کنم چون برایم سوال شد که مسئول تیم با چه هدفی مرا جلو انداخته است. مادون قرمز را با عصبانیت گرفتم اما روشن نکردم به جای آن کلاش را از ضامن خارج کردم و روی رگبار گذاشتم. مسئول تیم هم چیزی نگفت به جای من رفت ته ستون هر چه به گیسکه نزدیک می‌شدیم بیشتر فکر می‌کردم نه به مواضع و مشکلات عبور از دیسکه، بلکه به تدبیر مسئول تیم! فکرهای تودرتو: "آیا او می‌خواهد عیار شجاعت یا ترسم را بسنجد و به علی آقا انتقال بدهد!؟" ۲-۳ کیلومتر از تپه ماهورها رد نشده بودیم که شیخ حسن نزدیک آمد و گفت: "آقای بختیاری می‌گوید؛ چرا نمی‌ایستی؟ چرا مادون نمی‌کشی؟" لجم گرفته بود یا غرور برم داشته بود گفتم: "نیازی به مادون‌کشی نیست؟!" بچه‌ها که دیده بودند نمی‌نشینم و مادون نمی‌کشم، محض احتیاط فاصله‌شان را با من زیادتر کردند. به یک سه‌راهی نزدیک شدم در انتهای آن یک سیاهی مثل یک تکه سنگ به نظرم آمد به طرف سیاهی رفتم اگر دوربین مادون را روشن کرده بودم، می‌فهمیدم که به کام مرگ می‌روم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🍂نان و پنیر سفره ی افطارم از شما آه و نگاه و ضرب دل زارم از شما 🍂آهنگ قلب بی رمق و هِــق هق گلو العفو و آه و چشم گهربارم از شما 🍂در ماه نور روز ظهور تو آرزوست دل می دهم به تو که دلی دارم از شما... 🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم. 💠کانال مسجد حضرت زینب س ---------------------🌸 @ahlolmasjed 🌸---------------------