هدایت شده از اکبر ابدالی
📌 من دیپلمات نیستم
🔹 جریان انقلابی سران این سه کشور را جنایتکار می داند و صنمی با آنها ندارد
🔹عناصر مومن نظام باید ارتباط خود با مسئولین #جبهه_مقاومت را تقویت و رسانه ای کند تا مایه دلگرمی آنان باشد. مشکلات اقتصادی کشور با همسایگان و جبهه مقاومت قابل حل است.
👌 امام خامنه ای: #من_دیپلمات_نیستم، #من_انقلابیم.
#جبهه_انقلاب_اسلامی
#مطالبات_رهبری
#روباه_پیر
🆔 @mashgh626
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
حضرت صادق علیه السلام فرمود: خداوند دوست دارد بنده اش او را بخواند و بخواهد، هر چند به گناهی بزرگ آلوده باشد (و از او آمرزش بخواهد) و دوست ندارد بنده گناه خود را ناچیز شمارد هرچند گناهش کوچک باشد (و در مقام توبه و تدارک آن نباشد).
عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْعَبْدَ أَنْ يَطْلُبَ إِلَيْهِ فِی الْجُرْمِ الْعَظِیمِ وَ يُبْغِضُ الْعَبْدَ أَنْ يَسْتَخِفَّ بِالْجُرْمِ الْيَسِیر.
ِ
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 159 روایة: 6
#حدیث_توبه
ارسال شده از سروش+:
🌷جانم میرود🌷
قسمت ششم
✍ فاطمه امیری
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرماینفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت.
احمد آقا چشماش را باز کرد لبان خشکش را با زبانش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونهی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـــ اِ
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر،! مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دور بشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت ۱۱شب بود
از جاش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم داره در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم. از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای،
ولی دیر نیست ??
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
توآینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آونها بگوید که به هیئت می رود. این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
ادامه دارد ...
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
امیرالمؤمنین علیه السلام: پشیمانی از کار بد، انسان را به دست کشیدن از آن وا می دارد.
🖌 قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ص إِنَّ النَّدَمَ عَلَى الشَّرِّ يَدْعُو إِلَى تَرْكِهِ.
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 159 روایة: 7
#حدیث_توبه
🌷جانم میرود🌷
قسمت هفتم
✍ فاطمه امیری
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود
احساس می کرد پدرش ناراحت هست میخواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد.
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دست ِی چادر از دستش ،احمد اقا سرش را باالاورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد
ـــ اینا چین بابا
فریاد زد
ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید
از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند
ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر
ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید
مهلا خانم به طرف مهیا رفت
ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد
ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
به احمد آقا اشاره کرد
ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه
مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمداقا انداخت
ـــ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن.
شما باید تا الان ماتم بگیرید؟ باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه؟
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هاش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت، جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی؟ حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید؟ مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت.
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی او دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد
ادامه دارد ...
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯