ارسال شده از سروش+:
🌷جانم میرود🌷
قسمت هشتم
✍ فاطمه امیری
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد.
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب میکرد باورش نمی شد که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کنه
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده؟
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای
سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین
پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوتم هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خودش جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد
امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها؟ میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می کرد
ــــ بذار بگیرمت دختره وحشی، میکشمت..
ادامه دارد ...
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
🔴 استخدام افسر در هواپیمایی نیروی انتظامی
🔺 هواپیمایی نیروی انتظامی به منظور تامین نیروی انسانی متخصص فنی پهپاد، از بین خانواده معظم شهدا، جانبازان، ایثارگران، خانواده کارکنان محترم نیروهای مسلح، بسیجیان، پلیس افتخاری، جوانان مومن، متعهد، ولایتی، نخبه علمی و کارآمد(مرد) از طریق آزمون ورود اولیه و دیگر مراحل (مصاحبه، معاینات پزشکی، تحققات و ...) دعوت به همکاری می کند.
🔻شرایط:
🔹استان مورد نیاز: سراسر کشور
🔹مدرک تحصیلی مورد نیاز: کارشناسی و کارشناسی ارشد و بالاتر
🔹حداکثر سن مورد نیاز: حداکثر سن برای لیسانس 28 سال و برای فوق لیسانس و بالاتر 30 سال
🔹رشته های تحصیلی مورد نیاز: تعمیر و نگهداری هواپیما، مهندسی مکانیک هواپیما، اویونیک، مکانیک، الکترونیک، مخابرات، پهپاد، مهندسی مواد، سخت افزار کامپیوتر و هوافضا
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
سلام
کاگاه آموزشی خانواده، با موضوع:
"مهارتهای ارتباطی والدین با فرزندان"
با حضور استاد برجسته کشوری؛
"استاد شاهین فرهنگ"
برای پدران و مادران
یکشنبه ۱۳ مرداد
سآعت ۹:۳۰ الی ۱۱ صبح
شهرک شهید زینالدین. مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
فرهنگی خانواده سپاه امام علی علیه السلام
قرارگاه فرهنگی، اجتماعی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
هدایت شده از 🇮🇷روزی یک حدیث🇵🇸
قصد انجام کار خوب و بد
🖌 امام باقر و یا صادق علیهما السلام فرمود: خداى تبارک و تعالى براى بنی آدم مقرر ساخته هر که آهنگ کار نیک کند و انجامش ندهد براى او یک نیکی نوشته شود، و هر که آهنگ کار نیک کند و انجامش دهد براى او ده نیڪی نوشته شود، و هر که آهنگ کاری زشت کند و آن را انجام ندهد بر او نوشته نشود، و هر که آهنگ کار زشت کند و انجام دهد یک کار زشت بر او نوشته شود.
🖌 عَنْ أَحَدِهِمَا علیهما السلام قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى جَعَلَ لآِدَمَ فِی ذُرِّيَّتِهِ مَنْ هَمَّ بِحَسَنَةٍ وَ لَمْ يَعْمَلْهَا كُتِبَتْ لَهُ حَسَنَةٌ وَ مَنْ هَمَّ بِحَسَنَةٍ وَ عَمِلَهَا كُتِبَتْ لَهُ بِهَا عَشْراً وَ مَنْ هَمَّ بِسَيِّئَةٍ وَ لَمْ يَعْمَلْهَا لَمْ تُكْتَبْ عَلَيْهِ سَيِّئَةٌ وَ مَنْ هَمَّ بِهَا وَ عَمِلَهَا كُتِبَتْ عَلَيْهِ سَيِّئَةٌ.
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 160 روایة: 1
#حدیث_نیت
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
🌷جانم میرود🌷
قسمت نهم
✍ فاطمه امیری
پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرد که چرا این کفش ها را پایش کرده
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد میزد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها .
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذره
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر. این واقعا نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت
ــــ داریوش تو برو دختره رو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
ادامه دارد ...
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
سلام
کاگاه آموزشی خانواده، با موضوع:
"مهارتهای ارتباطی والدین با فرزندان"
با حضور استاد برجسته کشوری؛
"استاد شاهین فرهنگ"
برای پدران و مادران
یکشنبه ۱۳ مرداد
سآعت ۹:۳۰ الی ۱۱ صبح
شهرک شهید زینالدین. مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
فرهنگی خانواده سپاه امام علی علیه السلام
قرارگاه فرهنگی، اجتماعی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
۱۴ مرداد ۱۳۹۸