هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
🖌 زراره گوید: از حضرت باقر علیه السلام از مستضعف فکری پرسیدم فرمود:
او کسى است که توان پیدا کردن راهی که به وسیله آن کفر را از خود دور کند و بدان روش به راه ایمان رود را ندارد، نمی تواند که مؤمن شود، و یا کافر گردد، فرمود: و (آنها) کودکانند و هر که از مردان و زنان که عقلشان چون عقل کودکان است.
سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السلام عَنِ الْمُسْتَضْعَفِ، فَقَالَ هُوَ الَّذِى لَا يَسْتَطِیعُ حِیلَةً يَدْفَعُ بِهَا عَنْهُ الْكُفْرَ وَ لَا يَهْتَدِى بِهَا إِلَى سَبِیلِ الْإِیمَانِ لَا يَسْتَطِیعُ أَنْ يُؤْمِنَ وَ لَا يَكْفُرَ قَالَ وَ الصِّبْيَانُ وَ مَنْ كَانَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَاءِ عَلَى مِثْلِ عُقُولِ الصِّبْيَانِ.
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه:127 روایة:3
#حدیث_مستضعف_فکری
ارسال شده از سروش+:
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ۳۶
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و
همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه... من از بچگی
عاشقشم، خواهش میکنم نزارید
به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرس، .نرسم...!
دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدامو صاف کردم و گفتم :
- خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی
- اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
- هیچی نگید...
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد. تمام بدنم
میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه زهرا من و دید و پرسید
ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش میدادم... رفتم خونه با گریه و
رو تختم نشستم، گریه ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم، پسره زشت
و بد ترکیب... صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی! منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه...
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن...!
ولی... اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور
میکرد و گریه میکردم...گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی می دونست
دوستش دارم و بازیم میداد...؟
یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادربا وقارترم. خواستم چادرمو بردارم، ولی نه... اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بذارم؟؟
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
هدایت شده از
امام زادگان عشق
اعلام پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران
1367/04/27
ایران در این تاریخ قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل با مفاد زیر آن را پذیرفت :
1ـ خواستار آن است که به عنوان یک قدم اولیه جهت حل و فصل (مناقشه) از راه مذاکره، ایران و عراق یک آتش بس فوری را رعایت کرده، به تمامی عملیات نظامی در زمین، دریا و هوا خاتمه داده و تمامی نیروهای خود را بدون درنگ به مرزهای شناخته شده بین المللی بازگردانند…
2ـ از دبیرکل درخواست می کند که یک تیم ناظر ملل متحد را برای بررسی، تأیید و نظارت بر آتش بس و عقب نشینی نیروها اعزام نماید و همچنین از دبیرکل درخواست می نماید با مشورت طرفین درگیر، تدابیر لازم را اتخاذ نموده، گزارش آن را به شورای امنیت ارائه نماید.
3ـ مصرانه می خواهد اسرای جنگی آزاد شده و پس از قطع مخاصمات فعال کنونی، براساس کنوانسیون سوم ژنو 12 اوت 1949، بدون تأخیر به کشور خود بازگردانده شوند.
4ـ از ایران و عراق می خواهد با دبیرکل در اجرای این قطعنامه و در تلاشهای میانجیگرانه برای حصول یک راه حل جامع، عادلانه و شرافتمندانه مورد قبول دو طرف در خصوص تمام موضوعات موجود، منطبق با اصول مندرج در منشور ملل متحد، همکاری نمایند .
5ـ از تمامی کشورهای دیگر می خواهد که حداکثر خویشتنداری را مبذول دارند و از هرگونه اقدامی که می تواند منجر به تشدید و گسترش بیشتر منازعه گردد احتراز کنند و بدین ترتیب اجرای قطعنامه حاضر را تسهیل نمایند.
6ـ از دبیرکل درخواست می نماید که با مشورت با ایران و عراق، مسأله تفویض اختیار به یک هیأت بی طرف برای تحقیق راجع به مسئولیت منازعه را بررسی نموده و در اسرع وقت به شورای امنیت گزارش دهد.
7ـ ابعاد خسارات وارده در خلال منازعه و نیاز به تلاشهای بازسازی با کمکهای مناسب بین المللی پس از خاتمه درگیری تصدیق می گردد و در این خصوص از دبیرکل درخواست می کند که هیأت کارشناسان را برای مطالعه موضوع بازسازی و گزارش به شورای امنیت تعیین نمایند.
8ـ همچنین از دبیرکل درخواست می کند که با مشورت با ایران و عراق و دیگر کشورهای منطقه، راههای افزایش امنیت و ثبات منطقه را مورد مدافه قرار دهد .
. 9ـ از دبیرکل درخواست می کند که شورای امنیت را در مورد اجرای این قطعنامه مطلع نماید .
10ـ مصمم است برای بررسی اقدامات بیشتر جهت رعایت و اجرای این قطعنامه در صورت ضرورت جلسات دیگری مجدداً تشکیل دهد .
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
از امام صادق علیه السلام درباره مستضعفین پرسیدم؟ فرمود: آنها اهل دوستی هستند. عرض کردم: کدام دوستی؟ فرمود: هر آینه آن دوستی در دین نیست بلکه دوستی در ازدواج و ارث و معاشرت است، و ایشان نه مؤمنند و نه کافر، و از آنهایند کسانى که به امید خداى عزوجل هستند [هر چه پیش آید خوش آید].
سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام عَنِ الْمُسْتَضْعَفِینَ. فَقَالَ هُمْ أَهْلُ الْوَلَايَةِ. فَقُلْتُ أَيُّ وَلَايَةٍ؟ فَقَالَ: أَمَا إِنَّهَا لَيْسَتْ بِالْوَلَايَةِ فِی الدِّینِ وَ لَكِنَّهَا الْوَلَايَةُ فِى الْمُنَاكَحَةِ وَ الْمُوَارَثَةِ وَ الْمُخَالَطَةِ وَ هُمْ لَيْسُوا بِالْمُؤْمِنِینَ وَ لَا بِالْكُفَّارِ وَ مِنْهُمُ الْمُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ .
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه:128 روایة:5
#حدیث_مستضعف_فکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالب مسلمان شدن جوان استرالیایی از زبان خودش...
خانوادهام خیلی زود متوجه شدند با اسلام آدم بهتری هستم و پدرم از من تقاضای قرآن کرده است
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ۳۷
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
شدم که کنار بزارم؟؟ من به
خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود...؟ منو
عاشق کنی و بکشونی سمت
خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا
موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا ...
ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، همش یاد اونم... یاد لا اله
الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام
فراموشش کنم ولی، هیچی...
...
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی
جواب سمانه رو هم نمی دادم
و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره می انداخت .تا اینکه یه
روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد
-ریحانه حتما بیا... ماجرا مرگ و زندگیه...! اگه نیای به خدا میسپارمت
نمیدونستم برم یانه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی
اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه نه من... اصلا برم
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
هدایت شده از اکبر ابدالی
⛔️و باز هم مذاکره ...
🔻 ظریف: با سناتورهای آمریکایی مذاکره کردم.
🔻 ترامپ: سناتورها با اجازه من با ظریف مذاکره کردند.
👈 اگر کمیسیون امنیت ملی مجلس و مجلس شورای اسلامی با این مورد برخورد نکنند تکلیف قوه قضائیه است تا نقض اصل 110 قانون اساسی توسط ظریف را رسیدگی کند.
🔹 اصل 110 قانون اساسی تعيين سياستهاي كلي نظام جمهوري اسلامي ايران را بر عهده رهبری گذاشته است.
🆔 @mashgh626
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
🖌 حضرت باقر علیه السلام در گفتار خداى عزوجل: «و دیگران که بامید خدایند» (سوره توبه آیه 106)
فرمود: اینها مردمى مشرک بودند، که قاتل مانند حمزه و جعفر و نظائر ایشان از مؤمنین بودند، سپس مسلمان شدند پس خدا را به یگانگى شناختند و شرک را رها کردند، ولی با دل و جان ایمان را نپذیرفتند تا از مؤمنین باشند تا بهشت بر آنها واجب گردد، و بر انکارشان نیز نماندند تا کافر باشند و آتش دوزخ بر آنها لازم باشد، پس آنها بر همین منوال هستند یا خدا عذابشان کند و یا توبه شان را بپذیرد.
🖌 عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السلام فِى قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ»
قَالَ قَوْمٌ كَانُوا مُشْرِكِینَ فَقَتَلُوا مِثْلَ حَمْزَةَ وَ جَعْفَرٍ وَ أَشْبَاهَهُمَا مِنَ الْمُؤْمِنِینَ، ثُمَّ إِنَّهُمْ دَخَلُوا فِى الْإِسْلَامِ فَوَحَّدُوا اللَّهَ وَ تَرَكُوا الشِّرْكَ وَ لَمْ يَعْرِفُوا الْإِیمَانَ بِقُلُوبِهِمْ فَيَكُونُوا مِنَ الْمُؤْمِنِینَ فَتَجِبَ لَهُمُ الْجَنَّةُ وَ لَمْ يَكُونُوا عَلَى جُحُودِهِمْ فَيَكْفُرُوا فَتَجِبَ لَهُمُ النَّارُ، فَهُمْ عَلَى تِلْكَ الْحَالِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ.
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه:131 روایة:1
#حدیث_مستضعف_فکری
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ۳۸
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم...
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم
فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم... صدبار
مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری
دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا
نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه ...ریحانه...
-چی شده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!
-سید...
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
- سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه، ولی نشد... همش ناراحت
بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی شد، می گفت شاید
دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه...
-الان مگه نیستن؟!
- این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
هدایت شده از اکبر ابدالی
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ۳۹
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
- کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر،
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین
فرصت بهت بدم که حلاش کنی
- یعنی مگه امکان داره که ایشون...
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد... آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده...
-داداش محمد ؟!
- اره داداش محمد...ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی...
ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
- اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم وعملا نمیتوتستیم باهم ازدواج کنیم ولی تو فکر کردی ما....
از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم... فقط صدا اخرین التماس سید برای
موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش... من چی فکر میکردم و چی شده
بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم
میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه... رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم، دلم نمیومد
بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم ...
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄