10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌼🍃
🤣🤣🤣
.
.
برنامه « شباهنگی »
.
.
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#داستان_آموزنده
🔆اقتضاى شير مادر
الاغ و شترى را كه لاغر شده بودند و ديگر توان باركشى نداشتند، رها كرده بودند، اين دو خود را به علف زارى رسانده و ماءنوس شدند.
الاغ گفت : خوب است ما در اينجا برادروار زندگى كنيم و از اين جاى پر آب و علف به جائى نرويم و مخفيانه با هم بسازيم و كسى از حال و روزگار ما با خبر نشود و اين علفزار در انحصار ما باشد و كيف كنيم .
شتر گفت : پيشنهاد بسيار خوبى است ، اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : شير مادر چه دخالتى دارد؟
شتر گفت : بى دخالت نيست .
مدتى گذشت و آن دو حيوان ، بدون مزاحم از آب و هوا و علف آن علف زار استفاده كرده و هر دو فربه شدند، اتفاقا كاروانى كه دراى چند الاغ بودند، از كنار آن علفزار عبور مى كردند، كاروانيان براى رفع خستگى چند ساعتى در آنجا ماندند، در همين حال صداى عرعر الاغهاى آن كاروان بلند شد، و همين موجب شد كه الاغ دوست شتر نير عرعر كرد.
شتر گفت : چرا صدا بلند مى كنى ، صداى تو باعث مى شود كه كاروانيان به حال ما مطّلع شده و مى آيند و ما را مى گيرند و زير بارهاى سنگين خود قرار مى دهند.
الاغ گفت : اقتضاى شير مادر است .
همانگونه كه شتر حدس زد، كاروانيان به دنبال صدا آمدند و شتر و الاغ فربه را بدون صاحب در بيابان علفزار ديدند و گرفتند و با خود بردند و هر دو را بار كرده و روانه ساختند، كاروان همچنان حركت مى كرد تا به دامنه كوهى رسيدند، الاغ همين كه دامنه كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت چرا كه مدتى كارش بخور و بخواب بود و نمى توانست باركشى كند.
كاروانيان وقتى چنين ديدند، تصميم گرفتند الاغ را بر شتر بار نمايند، شتر با بار سنگين همچنان از دامنه كوه بالا مى رفت وقتى كه به قلّه كوه رسيد بناى رقصيدن كرد.
الاغ به او گفت : اى برادر چه مى كنى مگر نمى دانى كه در كجا هستيم ، و با رقصيدن تو من به دره هولناك كوه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : برادر، اين اقتضاى شير مادر است !! سرانجام الاغ از پشت شتر سقوط كرد و به هلاكت رسيد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای رفع مشکلات...
منقول از امام حسین علیه السلام به فرزند بزرگوارش امام سجاد علیه السلام.
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر رفع غم.و اندوه
حجت الاسلام فرحمند
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور شد 😍؟از این عروسک زیبا بعنوان #آویز میشه استفاده کرد
کلی #ایده های جدید و جذاب داریم براتون💕🤩
#عروسک_بافی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تل خوشگل با مروارید و....😍🎊🎊
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
🌈 رنگارنگ🌈
#داستان مریم وعباس قسمت دوم سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خود
#داستان مریم وعباس
قسمت سوم
از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه..
تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم ..
فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم ..
تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ...
اه از این خجالت ..
هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم...
با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ...
فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟
+هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند...
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش...
جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم ..
فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما..
زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که...
همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند ..
عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید...
همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط ..
جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون ..
مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون ..
تا گورستان عباس رو ندیدم ..
من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ...
هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش...
فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم ..
با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم ..
گفت واسم خواستگار اومده ..
چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟
فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد..
چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری ..
+خوب تو چی گفتی؟؟
فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه ..
با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ...
یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند...
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
52.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌼🍃
وقتی روزا وق نمیکنم و شب ها نیاز به آرامش این پارک دارم🥰
شهر من الان هواش فوق العادس شهر شما چطور؟
#یاس
#ایلای
#کیمیا
#سعیده
#فرشته
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجا میشه خدا رو دید؟
🎙دکتر الهی قمشه ای
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
17.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این آفرینش الله است.
🍃🍂موجودی شبیه برگ درخت!
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b