🤍🌼🤍🌼
#سوادزندگی
بوی رایحه خوش از کسی که
زباله حمل میکند بر نخواهد خواست.
تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، هم خودت و هم دیگران را آزار میدهد.
زبالههای درون نیز همچنین.
باید آنان را از وجود خود بزدایی.
زبالههایی همچون:
منیت،
حسادت،
حرص و تعصب،
خشم.
مقایسه و تنفر و....
مراقبه و آگاهی شما را به پاکسازی درونی سوق میدهد.
عشق شما را خوشبو
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
🌈 رنگارنگ🌈
مریم وعباس قسمت چهارم شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده
مریم وعباس
قسمت پنجم
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
❤️
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرزند_پروری
فوبیا و ترس های کودکی
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
امروز ميخوام یه #قرمه_سبزی خوشمزه بپزم😎
اگر حس میکنید لیمو به خورشتتون تلخی میده از پرک لیمو استفاده کنید..
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
ترکها یه ضربالمثلی دارن میگن:
«جایی که قرار نیست شکمت رو سیر کنن، گرسنگیت رو بیان نکن.»
منم بههمون شکل میگم: جایی که قرار نیست قلبت سیر بشه،
احساساتت رو بازگو نکن و زخمهات رو به اونی که نمیخواد
یا نمیتونه که مرهم باشه، نشون نده.🤍
@vlog_ir
برای زنان خانه دار
کسی از او پرسيد:
آیا شما زنی شاغل هستيد
یا خانه دار؟
او پاسخ داد: بله من يک خانه دار تمام وقت هستم!
من 24 ساعت در روز کار می کنم.
من یک "مادر" هستم
من یک همسر هستم
من یک دختر هستم
من یک عروس خانواده همسرم هستم
من یک ساعت زنگ دار هستم
من یک آشپز هستم
من یک پيشخدمت هستم
من یک معلم هستم
من یک گارسون هستم
من یک پرستار بچه هستم
من دستيار هستم
من یک مشاور هستم
من آرام بخش هستم
من تعطیلات ندارم
مرخصی استعلاجی ندارم
روز استراحت ندارم
شبانه روز کار میکنم .
و 24 ساعته گوش به زنگم.
تمام ساعات و
دستمزد من اين است:
"مگه چیكار كردی از صبح تا حالا؟"
تقدیم به همه زنان خانه دار
كه مثل نمک ويژه هستند
تا هستند هيچكس متوجه حضورشان نيست، ولی وقتی نيستند همه چيز بيمزه است🤍
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
#فردوس
فریده گفت :
میره سفر ؟!
_بله اونم یکهفته !!!
_تو چرا دلخوری؟! اینجا هم که بود مگه مدام پیش تو بود ؟
_ول کن فریده
_ببین آجی من از تو کوچیکترم، میدونم هم خیلی از کارها رو به خاطر ما میکنی ممنونت هم هستم ،ولی به نظرت این قضیه صیغه یه کمی کش دار نشده دو ماهه صیغه اشی هی امروز و فردا میکن!!!ه چطور برای سفر وقت داره برای کارهای عقد وقت نداره ؟!
حرفهای فریده منطقی بود ولی من نمیخواستم به هیچی جز اینکه حسین علی همه چی رو رو براه میکنه فکر کنم، جوابی به فریده ندادم و رفتم دنبال کار خودم!!!
خرداد ماه بود فتانه پیله کرده بود ببرمش برای ثبت نام مدرسه، اون مدت زیاد بیرون نرفته بودیم، گاهی فهیمه میرفت و می اومد، یه روز بهش گفتم :
این اطراف مدرسه ای ندیدی ؟!
_چرا اتفاقا همین سر خیابون یه مدرسه هست !
فتانه خوشحال گفت :
پس بریم ثبت نام کنیم !
_میریم
یه روز صبح دستش رو گرفتم و باهم رفتیم مدرسه، مدیر مدرسه ما رو که دید گفت:
پرونده مدرسه قبلش رو بدید
_راساش پرونده نداره یعنی تازه میخواد بیاد مدرسه !
_طبق این برگه ای که دادی 9 سالشه !
_بله روستا بودیم موقعیت مدرسه رفتن نداشته !
_نمیشه، یا باید جهشی بخونه تا برسه به بچه ها یا اینکه بره شبانه
_شبانه ؟!
_اره یعنی مدرسه ای که مال بزرگسالان هست
_آخه خیلی که بزرگ نیست دو سال دیر کرده بعدم خوندن و نوشتن رو بلده !
_پس ببرش جهشی امتحان بده برسه به پایه مورد نظر !
_کجا چطوری ؟!
_همینجا ثبت نامش کن ،شهریور بیار با تجدیدی ها امتحان بده برات جفت و جور میکنم که لااقل بره کلاس دوم
_ممنون
_خواهش میکنم
فتانه اونقدری ذوق داشت که وقتی از مدرسه اومدیم بیرون تا خود خونه لی لی کنون رفت... چند تا کتاب اون خانم داده بود و من میدیدم فتانه با چه ولعی اونها رو میخونه گاهی بهش میگفتم :
واقعا میتونی امتحان بدی ؟!
_میدم اجی تو نگران نباش و قبول هم میشم قول میدم !!!
🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️