8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌼🍃
زیاد خونه موندن آروم آروم روحتو خاموش میکنه 💜
یه قدم کوچیک بیرون = حال خوبِ بزرگ 🌿✨
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
─═༅🍃🌸░⃟⃟❤✨
⚠️میدونی ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻧﺴﻞ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﺮﺭﻭ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ؟
ﭼﻮﻥ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﻧﻤﯿﺸﻦ، ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺭﻭ می فهمه 😂😂
ﻣﺎﺭﻭ قنداق ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺗﻮ 2 ﻣﺘﺮ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﭼﻨﺎﻥ می پیچیدند ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﭘﺴﺘﻤﻮﻥ ﮐﻨﻦ هاوایی ... ﻭﺍلله😕
الان بچه شیش ماهه تخت دو نفره داره، واسش موزیک لایت میذارن با نور کم تا بخوابه.
اونوقت زمان ما می ذاشتنمون رو پاهاشون به حالت سانترفیوژ ...😖
انقد تکونمون می دادن تا پلاسمای خونمون جدا می شد می رفتیم تو کما ... 😂😂
اينا رو بخونین و اگه لبخندی زدین به دیگرون هم هدیه کنین:
🔸بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...😌
✅یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
✅یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد😌
✅یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم😁
✅یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
✅یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد😣
✅یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن😌
✅یادتونه
زنگ تفریح که تموم می شد ناظم دیگه نمیذاشت آب بخوریم😣
✅یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود خانه شوتش میکردیم😌
✅یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
یادش ب خیر
یادت میاد؟ وقتی کوچیک بودیم...
؟ تلویزیون...
؟ با شام سبک...
؟با پنکه شماره 5...
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت. یادت میاد؟
وقتی صدای هواپیما رو میشندیم...
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈️...
می نشستیم به انتظارکلاس سوم تا با خودکار بنویسیم✏...
یادت میاد؟؟
؟ وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو۱۲ و کوچکه رو4
؟یادت میاد؟؟
😍😍
وقتی نقاشی می کردی خورشیدو رو زاویه برگه می کشیدی... ✏؟؟؟ یاد ت میاد؟؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه❤
یادت میاد؟؟؟
😍😍😍
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه.☺؟ یادت میاد؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی... ☺؟؟
بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.
اين متن آرامش خوبی به آدم میده.،
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم؟
هر کجا خندیدی، هر کجا خنداندی
انجا خانه خوشبختى است
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
https://eitaa.com/joinchat/770310263C8c5629a060
🌈 رنگارنگ🌈
#داستان مریم وعباس # قسمت هفتم مامان دوباره دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت صدات رو بیار پایین.. باب
#داستان مریم وعباس
#قسمت هشتم
مامان واسه هفتم منو نبرد و زن داداش چون حامله بود هم به مراسم نرفت و اومد خونمون و پیشم موند ..
یکی دو بار گفتم خوب منم بیام ، با فرزانه حرف میزنیم ولی مامان قبول نکرد و گفت بمون پیش زن داداشت ..
اگه میرفتم حتما دوباره عباس رو می دیدم .. نمیدونم چرا این بار ، دلم اینقدر بی تاب تر شده بود .. اون نگاه چند ثانیه ای توی گورستان و اون چشمهاش مدام تو ذهنم بود و هنوز هم با یادآوری لمس دستش دلم میلرزید ...
تقریبا ده روزی از مراسم حاج عمو گذشته بود و من هر روز که میگذشت خوشحالتر میشدم چون تصمیم داشتم هرطور شده برای چهلم برم و باز عباس رو ببینم ...
ظهر بود .. بعد از نهار ، مامان دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه میکرد که تلفن زنگ خورد .. من که نزدیکتر بودم جواب دادم ..
اولش نشناختم و پرسیدم شما؟؟
صدای پشت خط مهربانانه گفت مریم جان منم عزیزم مامان عباس...
هول شدم .. جواب دادم ببخشید زنعمو نشناختمتون ..
مامان زودی بلند شد و گوشی رو ازم گرفت .. هیجان زده بودم .. زنعمو هیچ وقت خونمون زنگ نمیزد مگر برای کار و حرف مهمی..
نزدیک مامان نشستم بلکه صداش رو بشنوم ..
مامان اولش مدام میگفت خواهش میکنم .. وظیفمون بود .. این حرفها چیه؟ بفرمایید ، میشنوم ...
مامان سکوت کرده بود و فقط گوش میداد .. ناخودآگاه لبخند روی لبش نشسته بود ..
با اشاره پرسیدم چی میگه .. مامان جوابم رو نداد و به زنعمو گفت والا چی بگم .. مریم بچه است .. هفده سالشه... خودش هم دوست داره بره دانشگاه ..
نمیدونم زنعمو چی گفت که مامان گفت باشه من از خودش میپرسم ولی میدونم که قصد ازدواج نداره...
تا مامان تلفن رو قطع کنه احساس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از هیجان بایسته..
همین که گوشی رو گذاشت گفتم چی میگفت .. در مورد من بود؟؟
مامان خندید و گفت زنگ زده میگه عباس گفته الا بلا زنگ بزن بگو مریم رو به کسی ندنش.. من میخوامش .. اینقدر اصرار کرد و قربون صدقه ام رفت مجبور شدم بگم از مریم میپرسم ..
گفته فردا زنگ میزنم دوباره .. بهش میگم تو نمیخواهی ازدواج کنی ...
از خوشحالی نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم و گفتم دروغ گناهه مادر من ...
مامان با همون لبخند اخمی کرد و گفت چرا دروغ ؟ مگه تو میخواهی عروسی کنی؟؟
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم با اجازه ی بزرگترا بله...
مامان که فکر کرد شوخی میکنم بالشتی که نزدیکش بود رو به سمتم پرت کرد و گفت نیشت رو ببند، تو باید بری دانشگاه ...
#ادامه دارد
❤️
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
#فردوس
فهیمه کنارم ایستاد و گفت :
نه آقا زحمت هم میکشن!!!
_فهیمه ؟!
_چشم چیزی نمیگم، چرا رفت ؟!
_دخترش خونه اش موندگاره اومده بود سراغ بزنه و بره
از اونروز تا دو هفته وضعیت همین بود، راحله خونه حسین علی موندگار بود و اون فقط در حد سر زدن می اومد و میرفت
بعد از دو هفته حسین علی خبر داد که شب میاد خونه، شام خوبی پختم و منتظر نشستم که بیاد، فتانه غر میزد و میگفت :
همون نمی اومد بهتر بود، لااقل ما نمیخواستیم توی اتاق باشیم !!!
حسین علی اونشب خوشحال و خندون اومد البته با دست پر!!! کاری که همیشه انجام میداد شامش رو در کمال آرامش خورد و من رو کشید به اتاق خواب ،خوب که به قول خودش دلتنگی اون مدت رو رفع کرد گفت :
عجیب دلم تنگ بود !!!
لبخندی بهش زدم و گفتم :
خدا کنه راحله دیگه برای موندن نیاد !
_امیدوارم، از این بشر هرجا بگی برمیاد.
_باز چه کرده ؟!
_به شریفه خبر داده که بارداره ،شریفه رو هم که میشناسی چون خودش بچه نداره دلش برا هر بچه ای میره، دستور داده خونه خودش نمونه یا بره خونه شریفه تا حواسش بهش باشه یا بیاد خونه من و شریفه هم بیاد اونجا !!!
_با هم آشتی کردید ؟!
_من قهرم اونکه آشتیه!!!
کمی من و من کردم و گفتم :
الان که آشتی کردید خوبه ما هم بیایم دیدنش!
_نه نه اصلا!!! نباید بدونه شما ها شیرازید البته فعلا، تا آماده اشون کنم !!!
دیکه مطمئن شده بودم که حسین علی تمایلی به این نداره که از اون موش و گربه بازی دست برداره، نخواستم دلخوری پیش بیارم و چیزی نگفتم
روزهامون میگذشت، فتانه سرگرم کتابها ومدرسه بود، فریده بیشترمواقع ساکت گوشه ای نشسته بود و فهیمه مدام دلش پر میکشید برای بیرون رفتن، یه روز دیگه از دستش کلافه شدم و گفتم :
فهیمه اینقدر میری بیرون چیکار ؟
_بمونم خونه چیکار ؟
_وا همه تو خونه میمونن چیکار؟! نکنه میری سراغ حسن !!!؟؟؟
رنگ به رنگ شد و گفت :
نه ..حسن بیچاره که سربازیه و مرخصی نداره
زمان جنگ بود و این رو راست میگفت
🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️
❣ تلاوت یک صفحه از قرآن کریم هر شب قبل از خواب.
📍 صفحه ٢١٣ از ۶٠۴
🔍 جستجو: #تلاوتشبانه
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88