🌈 رنگارنگ🌈
#داستان مریم وعباس قسمت دوم سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خود
#داستان مریم وعباس
قسمت سوم
از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبید که میترسیدم عباس صدای قلبم رو بشنوه..
تا وارد شدیم عمه رو دیدم که فرزانه هم کنارش نشسته بود .. خداروشکر کردم.. حالا که فرزانه اینجاست منم موندگار میشم ..
فرزانه کمی جابه جا شد و کنارش نشستم ..
تمام فکر و ذهنم پیش عباس بود.. چقدر پیرهن مشکی بهش میومد .. چقدر چهره اش پریشون بود ولی جذابتر از همیشه بود به نظرم ...
اه از این خجالت ..
هر دفعه میگم این بار یه دل سیر نگاهش میکنم ولی تا چشم تو چشم میشیم بی اختیار سرم رو پائین میندازم...
با خودم عهد بستم که این دفعه که دیدمش بیشتر نگاهش کنم ...
فرزانه سقلمه ای بهم زد و گفت چه خبر؟ تو فکری؟؟
+هان .. هیچی.. دخترعموها رو ببین بیچاره ها چه گریه ای میکنند...
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حاج عمو هنوز تو اتاقش...
جا خوردم و گفتم یعنی الان تو این خونه جنازه هست؟؟ من میترسم ..
فرزانه گفت منم میترسم .. بزار به مامانم بگم با هم بریم خونه ی ما..
زود چادرش رو گرفتم و گفتم کجا بریم ؟ پیش ما نیست که...
همون لحظه ولوله ای تو مجلس شد .. معلوم بود از گورستان اومدند که جنازه رو ببرند ..
عمه رو کرد به ما دو تا و گفت شما حیاط نیایید.. همین جا وایسید...
همهمه و جیغ و داد دخترها و نوه های عمو بلند شده بود و همگی هجوم بردند به سمت حیاط ..
جنازه رو که بردند مامان اشاره کرد که بریم پیششون ..
مامان گفت بریم سوار ماشین بشیم بریم باهاشون ..
تا گورستان عباس رو ندیدم ..
من و فرزانه تو ماشین موندیم و از دور نگاه میکردیم ...
هی سرم رو بلند میکردم ولی میون جمعیت نمیدیدمش...
فرزانه دستم رو گرفت و گفت منتظر بودم ببینمت میخوام یه چی تعریف کنم ..
با سر تکون دادن نشون دادم که منتظرم ..
گفت واسم خواستگار اومده ..
چشمهام رو گرد کردم و گفتم واقعا؟ کی هست؟ کی اومده؟؟ چرا عمه چیزی نگفته؟
فرزانه گفت یه دقیقه صبر کن دختر جان .. کسی چیزی نمیدونه که ... یادته یه لوازم التحریر فروشی تو خیابونمون بود ، یه بار باهم رفتیم مغازه اش؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم خب .. یادم اومد..
چند روز پیش رفتم ازش خرید کنم پسره بهم گفت از من خوشش اومده و میخواد مامانش رو بفرسته خواستگاری ..
+خوب تو چی گفتی؟؟
فرزانه چشمهاش رو با ناز چرخوند و گفت من گفتم میخوام برم دانشگاه ..
با دست به سمتش حالت خاک تو سرت کردم و گفتم آخه دانشگاه چیه .. بالاخره که میخواهی عروسی کنی.. الان بکن .. من از درس و دانشگاه متنفرم ...
یهو ضربه ای به در ماشین خورد و حرفم نصفه موند...
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
52.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌼🍃
وقتی روزا وق نمیکنم و شب ها نیاز به آرامش این پارک دارم🥰
شهر من الان هواش فوق العادس شهر شما چطور؟
#یاس
#ایلای
#کیمیا
#سعیده
#فرشته
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجا میشه خدا رو دید؟
🎙دکتر الهی قمشه ای
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
17.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این آفرینش الله است.
🍃🍂موجودی شبیه برگ درخت!
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزق فراوان
♥️امام صادق علیهالسلام:
🌱کشیدن دست به صورت، بعد از شستن دست، كکومک را از بين مىبرد و رزق را فراوان مىكند.🌷
📚کافي جلد ۶، صفحه ۲۹۱
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🌷 امام صادق (علیه السلام) :
💐 هر کس چهار رکعت نماز بگذارد ؛ یعنی به دو سلام ، و در هر رکعت بعد از سوره ی فاتحه ، پنجاه مرتبه سوره (قل هو الله احد) بخواند ، چون فارغ گردد میان او و حق تعالی گناهی نماند مگر آنکه آمرزیده شده باشد .
📚 ربیع الاسابیع ، ص ۱۶۰
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
#فردوس
یه جورایی بغض کردم انگار عادت کرده بودم به محبتهای اخر شبش!!! لباسم رو عوض کردم و رفتم زیر لحاف اروم گفتم :
ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم !
واکنشی نشون نداد، منهم با همون بغض خوابیدم... صبح که بیدار شدم حسین علی نبود فکر کردن به اینکه با اون حرفها ازم قهر کرده دلخورم میکرد ،مگه من چی گفته بودم ؟!واقعا هم حرفی نزده بودم، هر چی بود انگار آقامون زیادی لوس تشریف داشت!!! فهیمه من رو که دید گفت :
چیزی شده ؟
_نه
_صورتت اینو نمیگه ،نکنه دعوا کردید؟!
دق دلیم رو سر اونها خالی کردم و گفتم :
تقصیر شماهاست دیگه، هی من رو شیر میکنید که به پر و پاش بپیچم !!
_ما ؟!ما چیکار کردیم ؟!
_چمیدونم توی رو قایم میکنه و چرا عقد نمیکنه و این حرفا!!
_ وا مگه بدت رو میخوایم؟!
_خوبم رو هم نخواید !!!وسایلتون رو جمع کنید چند روز دیگه میریم به خونه دیگه
فریده گفت :
اگه مزاحمیم میتونیم برگردیم ده ؟!
_بسه فریده!! باشه بسه !!!اینقدر از رفتن نگید اروم و بی دردسر داریم زندگی میکنیم چتونه ؟!
همه ساکت شدن میدونستن وقتی عصبانی باشم هر چی بیشتر باهام حرف بزنن بدتره....
دو روزایی بعد از اونشب که هنوزم حسین علی باهام سرسنگین بود، صبح موقعی که میخواست از خونه بره گفت :
امشب میریم خونه جدید چیزی اینجا جا نگذارید، وسایل خودتم از کمدها جمع کن چیزی جا نمونه !!!
_باشه
شب آخرهای شب بود که حسین علی خواست وسایل رو ببریم توی ماشین و بعدم سوارشدیم و راه افتاد ...انگار شبونه میرفت که کسی نبینه ما رو ..دم در خونه ای ایستاد و گفت :
اینجاست !!!
همه پیاده شدیم و وارد خونه شدیم، یه خونه با حیاط نسبتا بزرگی بود درسته به پای حیاط خونه حسین علی نمیرسید ولی بازم بزرگ بود ...وارد خونه که میشدیم از یه راهرو رد شدیم و رسیدیم به یه هال و چهار تا اتاق که دو طرف هال بود و روبروش دری که آشپزخونه بود.... خونه پر از وسیله بود یعنی هیچی کم نداشت ، در کل در مقابل خونه حسین علی هیچ بود ولی برای ماها بهشت !!!!
🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️
❣ تلاوت یک صفحه از قرآن کریم هر شب قبل از خواب.
📍 صفحه ٢١٠ از ۶٠۴
🔍 جستجو: #تلاوتشبانه
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
زمان:
حجم:
861.6K
فایل صوتی تلاوت صفحه ٢١٠ قرآن کریم.
🎤 قاری: استاد پرهیزگار
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88