کلمات برای من، رشتههای باریکی بودند که از آنها طناب میبافتم برای نجات خودم از شر اینهمه اضمحلال.
کلمات برای من، پارو، در وسط اقیانوس و با قایقی بدون بادبان.
کلمات برای من سپر، در مقابل یورش ناملایمتیها و دردها.
کلمات برای من همسنگرانی شجاع، جسور و مایل به نبرد، درحالی که سلاحی نداشتند...
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
❣ تلاوت یک صفحه از قرآن کریم هر شب قبل از خواب.
📍 صفحه ٢١١ از ۶٠۴
🔍 جستجو: #تلاوتشبانه
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
زمان:
حجم:
1.14M
فایل صوتی تلاوت صفحه ٢١١ قرآن کریم.
🎤 قاری: استاد پرهیزگار
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🌼🍃
#نوستالژی
😍ظروف های قدیمی زیبامون
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🌼🍃
#نوستالژی
😍النگو های قدیمی که دست همه ی مامان بزرگ ها بوده
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🌈 رنگارنگ🌈
#داستان مریم وعباس قسمت سوم از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبی
مریم وعباس
قسمت چهارم
شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک یزدی رو گرفت سمتم و گفت زنعمو گفت تو ماشین نشستید .. بفرمایید ..
لال شده بودم .. اینقدر نزدیک بود که مژه هاش رو میتونستم بشمارم .. فرزانه به جای من تشکر کرد و گفت مریم بگیر دیگه ..
دستم رو بالا آوردم و آبمیوه ها رو گرفتم .. دستم کنار دستش رو لمس کرد .. حس کردم دستهام میلرزه .. آروم گفتم ممنون پسرعمو...
نفهمیدم جوابم رو داد یا نه ؟دوباره برگشت به طرف قبر پدربزرگش...
فرزانه آبمیوه رو باز کرد و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده، باز کن بخور ... من که صبحونه درست و حسابی هم نخوردم ...
چند بار خواستم به فرزانه از حسی که به عباس داشتم حرف بزنم ولی ترسیدم دهن لقی کنه و آبروم بره .. عباس که هیچ کاری نکرده بود تا بفهمم اون هم به من علاقه داره یا نه...
وقتی برگشتیم بابا مستقیم مارو به خونه ی عمه برد .. دلم نمیخواست ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم ..
دوباره خودشون به مراسم برگشتند....
*
"از زبان عباس"
صبح با صدای جیغ عمه بیدار شده بودم و سرم داشت میترکید..
درسته پدربزرگ سن بالایی داشت و یه مدت بود مریض بود ولی هیچ کدوم دوست نداشتیم که از بینمون بره...
از همون لحظه ی اول بابا و عمو شروع کردند به تدارک مراسم ختم ..
بسته های خرما رو تو آشپزخونه گذاشتم و برگشتم که برم آرد بخرم ... جلوی در حیاط موقع خروج زنعمو رو دیدم .. اصلا توقع نداشتم دخترشون رو اینجا ببینم ..
دختر چشمهای جذابی داشت و دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی همیشه نگاهش رو ازم می دزدید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش...
از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ...
دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم ..
هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس..
_اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ...
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هرگز نگو"خسته ام..!"
زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم.
هرگز نگو.."نمی توانم..!"
زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم.
هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!"
زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا.
هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر..
هرگز نگو"شانس ندارم..!"
زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است!
#انرژی_مثبت
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
https://eitaa.com/joinchat/770310263C8c5629a060
🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
#فردوس
لبخندی زد و گفت :
خب من برم شماها جا گیر بشید فردا شب میام برای شام !!
_باشه
حسین علی که رفت فهیمه گفت :
دیگه نمیاد؟!
_گفت میاد گاهی
_یعنی اینجا دربست در اختیار خودمون !؟
_بله
بچه ها خوشحال بودن ولی من ته دلم ناراحت بودم، حسین علی دقیقا عین یه زن صی.غه ای با من رفتار میکرد، الان هم که خونه رو عوض کرده بود واقعا همین حس رو بهم میداد، زن ص.یغه ای بودم که در قبال نیازهای اون خرجمون رو میداد، نمیخواستم قبول کنم تا ابد اینجوری میمونه، میگفتم :
حسین علی سر حرفش میمونه و عقد میکنیم و به همه میگه که ازدواج کردیم !!!
از صبح روز بعد زندگی دیگه ای داشتیم، بچه ها آزادانه تر توی خونه میگشتن ،انگار یه جورایی اختیارشون به خودشون بود... حسین علی هفته ای سه چهار شب می اومد اون خونه، شامش رو میخورد و شب هم میموند و صبح میرفت.... شبهایی که نمی اومد تماس میگرفت و احوالی میپرسید.
باز تنها بودیم، خودمون چهار تا از خرید کردن چیزی برامون کم نمیگذاشت و در واقع از بعضی جهات که نگاه میکردم میدیدم وضعیتم بد هم نیست، ولی من چی؟! خود شخص من چی ؟!درسته حسینعلی از محبت و توجه چیزی برام کم نمیگذاشت ولی خب یه چیزی توی وجود من خالی بود اونم اینکه حس میکردم حسینعلی خجالت میکشه من رو به عنوان زنش معرفی کنه!!! درسته من رو میخواست، کنارم اروم بود ،ولی برای شخص خودش نه وجهه اجتماعیش!!! و این عذاب آور بود
روزها میگذشت بچه ها شادتر بودن و زندگیشون راحت میگذشت سعی میکردم به مسائل جانبی فکر نکنم و زندگی رو به خودم سخت نگیرم...
یکماهی از زمانی که اومده بودیم خونه جدید گذشته بود، یه روز حسین علی تماس گرفت و گفت:
یه یکهفته ای نمیتونم بیام !
_چرا چیزی شدی ؟!
_نه یه مسافرت باید برم نیستم شیراز، چیزی کم و کسری ندارید ؟!
_نه همه چی هست ..فقط...
_فقط چی ؟!
_هیچی
نخواستم اوقات تلخی کنم و حسین علی هم پیگیر نشد، تلفن رو که گذاشتم نق زدم :
فقط مسافرت باقی بود !!!
🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️