1.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌼🍃
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋
🌺 روزتون پراز خیـروبرکـت 🌺
☔️ امروز یکشنبه
☀️ ۳٠ شهریور ۱۴۰۴خورشیدی
🌙 ۲۸ ربیع الاول ۱۴۴۷ قمری
🎄 ۲۱ سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
💯ذکر_روز
🍁🍂یا ذالجلال و الاکرام🍂🍁
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
𖣇⃟ཽ࿆᪥⃟💦᪥❮«
📖#حکایت
💎از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
🌟که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
🌟که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
🌟که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
🌟که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
🌟که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
🌟که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
🌟که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
🌟که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنی
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌼🍃
💜💐یه دختر داشته باشی وقتی مریضی اینجوری نگرانت بشه🥹
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌼🍃
✔️تو همونقدر باارزشی که محیط اطرافت نشون میده ...
📚داستان
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🌼زبان گربه ها
داستان مردی که زبان گربه ها را آموخت
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش،
اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت
و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت
و کفن و دفن آماده کن!
.
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم .
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#موزیک_ویدیو
🫶🫀بگم عشقمی تو
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرهنگ_سازی
آداب مهمانی 🙃✋🏻
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
🤍🌼🤍🌼
#سوادزندگی
بوی رایحه خوش از کسی که
زباله حمل میکند بر نخواهد خواست.
تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، هم خودت و هم دیگران را آزار میدهد.
زبالههای درون نیز همچنین.
باید آنان را از وجود خود بزدایی.
زبالههایی همچون:
منیت،
حسادت،
حرص و تعصب،
خشم.
مقایسه و تنفر و....
مراقبه و آگاهی شما را به پاکسازی درونی سوق میدهد.
عشق شما را خوشبو
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
🌈 رنگارنگ🌈
مریم وعباس قسمت چهارم شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده
مریم وعباس
قسمت پنجم
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
❤️
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرزند_پروری
فوبیا و ترس های کودکی
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir