🌈 رنگارنگ🌈
مریم وعباس قسمت پنجم قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرس
مریم وعباس
قسمت ششم
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد ..
تا آخر مراسم شنگول بودم و با کلی انرژی اکثر کارها رو خودم انجام دادم بخاطر همین نتونستم پایان مراسم باز مریم رو ببینم ..
آخر شب فقط درجه یکها جمع بودیم و همه خسته .. خونه ی ما طبقه ی بالای پدربزرگم بود .. به مامان اشاره کردم که خسته ام و میرم بالا..
تا رسیدم طبقه خودمون همون جلوی در ، روبه روی کولر دراز کشیدم و خوابم برد .. نمیدونم چه قدر گذشته بود که با تکونهای مامان چشم باز کردم ..
مامان گفت بلند شو برو رختخوابت رو پهن کردم اینجا نخواب بدنت خشک میشه ..
نگاهی به اتاق انداختم هیچ کس نبود ، پرسیدم بابا نیومده بالا..
مامان تشک خودش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت پایین با عموت دارن حساب و کتاب میکنند واسه هفتم برنامه ریزی میکنند ..
خودم رو کشیدم کنارش و گفتم خسته شدیم تو این دو سه روز ...
مامان مچ دستش رو آروم ماساژ داد و گفت من که دیگه از پا افتادم ..
دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت راستی میدونی خاله ات چی میگفت .. سعید د...
میون حرفش پریدم .. میترسیدم حرفی رو بزنه که دیگه نتونم کاری کنم و حرف دلم رو بزنم ..
گفتم خاله رو ول کن ببین پسرت چند روزه میخواد بهت یه چی بگه..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و با لبخند گفت چشات برق میزنه شیطون .. بگو ببینم...
+میگم چیزه... این دختر ولی عمو ، قشنگه ها... دختر نجیبی ام هست .. لیاقت عروس شما رو شدن رو داره ها...
بلند خندیدم .. مامان مات بهم نگاه میکرد .. آروم زد روی پام و گفت هیس.. به پایین اشاره کرد و ادامه داد... میشنوند ناراحت میشند...
دوباره ساکت شد .. خیره شدم تو چشمهاش و گفتم خوب چی میگی.. نظرت چیه...
مامان لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت مریم رو میگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم .. مامان بلند شد روبه روم نشست و گفت آخه.. همین امروز خاله ات مریم رو نشون داد و گفت سعید اینو پسندیده و بعد از چهل پدربزرگت میخوان برن خواستگاریش...
با اینکه خودم متوجه ی این قضیه شده بودم ولی با شنیدنش هم عصبی شدم و گفتم سعید بیخود کرده.. سعید بره از فک و فامیل خودش زن پیدا کنه .. اومده بود ختم یا انتخاب همسر..
مامان دستم رو گرفت و گفت آروم باش.. تو هم تو این دو سه روز تصمیم گرفتی ، چرا قبلا نمیگفتی..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم من از یکی دو سال پیش میخواستمش منتظر بودم کارم درست بشه ..
مامان با ناراحتی گفت الان که خالت بهم گفته ما دیگه نمیتونیم اقدامی کنیم .. بزار اونها برن خواستگاری شاید جواب رد دادند...
+اگه جواب مثبت دادند چی؟خواسته ی سعید برات مهمتره یا پسرت؟
╔═🍃♥️🍃══════╗
@ajayeb_rangarangg
╚══════🍃♥️🍃═╝
❣ تلاوت یک صفحه از قرآن کریم هر شب قبل از خواب.
📍 صفحه ٢١٢ از ۶٠۴
🔍 جستجو: #تلاوتشبانه
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
صفحه 212Page 212.mp3
زمان:
حجم:
1.2M
فایل صوتی تلاوت صفحه ٢١٢ قرآن کریم.
🎤 قاری: استاد پرهیزگار
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#هفتاد_بلا
🌸✨ بعد از نماز صبح و مغرب
هفت بار بگوید↯ ۷۰ بلا دفع شود
بسم الله الرحمن الرحیم لا حَولَ
و لا قُوَّةَ الّا بِالله العَلىِّ العَظیم✨
📚 اقتباس از اصول کافی ۱۹۵/۶
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 رسول اکرم صلی الله علیه و آله
💠 بازی گوشی کودک در خردسالی اش، مایه فزونی عقل در بزرگسالی اوست.
📚دعایم الاسلام ج 1 ص 194
💐 امام موسی کاظم علیه السلام :
💕 خوب است بچه در کودکی بازی گوش باشد. تا در بزرگ سالی بردبار گردد. شایسته نیست که جز این باشد.
📚 کافی طب الاسلاميه ج 6 ص 51
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🌼🍃
─═༅🍃🌸░⃟⃟❤✨
👤 #ناشناس
وقتی حال خوب و بدت وابسته به رفتار دیگران شود کم کم مومیایی خواهی شد.
اگر منتظر بنشینی تا کسی پیدا شود و تو را خوشبخت کند و به خواسته هایت برساند مومیایی می شوی.
وقتی ازدواج برایت مهمتر از استقلال مالی می شود و منتظری تا مردی بیاید و تو را به هرچه که نداری برساند یعنی مومیایی هستی.
وقتی خواسته های همه را به خودت ترجیح میدهی مومیایی هستی
وقتی سال به سال یک ورق کتاب نمی خوانی و تعداد دفعات آرایشگاه رفتنت بیشتر از سالن های ورزشی می شود مومیایی هستی
وقتی نمی گذاری عقلت رشد کند طبیعی ست که تو آخرین نفری باشی که نظرت را می پرسند و به دنبال مشورتت می گردند و در واقع مومیایی هستی
وقتی برای جلب توجه و خود نشان دادن از اندام و چهره ات که تو نقشی در آنها نداری به جای مغزت که تو در پرورش آن نقش داری استفاده کنی مومیایی هستی.
مومیایی نباشید...
🍃🌼🍃
لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇
@AAddmiiiinn
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👼🏻اگر بچهدار نمیشین، حتماً این ویدئو رو ببینید...
▪️آیتالله شاهآبادی
#نماز
#فرزند_آوری
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
#فردوس
دلم خوش بود به خوشی بچه ها به اینکه لااقل امکانات بهتری برای زندگی در اختیار دارن
یکهفته گذشت و حسین علی از مسافرت برگشت توقعم این بود که بیاد برای سر زدن ولی تماس گرفت و گفت :
راحله اومده اینجا موندگاره انگار، اگه شد فردا طول روز سری میزنم!
واقعا روی اعصابم بود ....روز بعد حوالی ظهر بود که اومد مثل همیشه تر و تمیز و اتو کشیده بر خلاف من خیلی هم سرخوش و خوشحال بود، سلام علیکی کرد و گفت :
چیه چرا سگرمه هات توی همه؟!
_چیزی نیست
_آی آی ببینمت دلت برام من تنگ شده ؟!
بچه ها توی اتاق بودن رفتم سمت اتاق خودمون اونم اومد و باز گفت :
چیه فردوس این چه طرز استقبال از شوهرته؟!
_چیه میخوای گاو و گوسفند زمین بزنم !!!
_اوه چه توپ پری !!!همه اش به خاطر اینه که رفتم سفر ؟!
جوابی بهش ندادم که گفت :
کاره عزیزم کار !!!ممکنه یک ماه بخوام برم
_برو کسی نگفت نرو
_پس چی ؟!
روی تخت نشسته بود نشستم کنارش و گفتم :
چرا برا کار وقت داری برای عقد رسمی وقت نداری ؟!
_آهان حالا معلوم شد اوضاع از چه قراره !!!فردوس هزار بار گفتم بازم میگم اون کار رو حل میکنم باید بچه ها رو آماده کنم
_خب آماده کن
_مگه الکیه!!! بگم بفرما این زن جای مادرتون تو بودی قبول میکردی ؟!
_به وقتش بدتر از این رو قبول کردم
یاد روزی افتادم که آقا دست پری رو گرفت آورد ده و گفت :
این زنمه !!!
اونم به ماها که حتی نون شب نداشتیم!!! گفتم :
ببین حسین علی اگه میخوای واقعا سر کارم بذاری و چند وقت دیگه بگی برو به سلامت همین حالا این کار رو بکن !
_چرت نگو فردوس، گفتم کار رو درست میکنم، میکنم دیگه !!!اینقدر بحث نداره من رو باش یه کاره اومدم ببینمت!
ناراحت شده بود شاید هم من تند رفته بودم نه ؟!شاید توی یه موقعیتی بهتر باید میگفتم ،برای همین گفتم :
ناهار خوردی؟!
_به خوردم دادی دیگه
_ببین من ...
_باشه درموردش حرف نزنیم خب ولش کن !!!
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787