عاکف سلیمانی
#قسمت_سوم عاصف گفت: _از وضعیت من با خبری؟ +بله، تا حدودی باخبرم. قرار نیست بفرستنت بخش دیگه ای! ف
#قسمت_چهارم
یک روز صبح وقتی که از ورزش و تمرینات صبحگاهی بر میگشتم، وقتی نزدیک ویلا یا همون محل اسکانم شدم، چشمم خورد به یک خانومی که روبروی ویلا بود و داشت میرفت داخل خونه ی پیر زنی که صاحبش مادر یکی از شهدای اون منطقه بود.
من اون خانواده رو خوب میشناختم... صاحب اون خونه که پیر زن و مادر شهید بود، از دوستان چندسال اخیر مادرم بود و همچنان هست.
داخل اون خونه فقط همین مادر شهید زندگی میکرد، وَ تا جایی که اطلاع داشتم بچه هاش همه ساکن شهر بودند. تیپ اون خانوم جوان هم اصلا با پوشش محلی اون منطقه سِنخییَت نداشت. با خودم گفتم شاید یکی از نوه های دختری یا پسری حاج خانوم هست.
القصه، فقط یک لحظه دیدم و دیگه توجه نکردم.. نمیدونم چرا چندلحظه ذهنم درگیر شد. همین و بس.
وارد خونه شدم و دوش گرفتم و بعدش اومدم مشغول مطالعه شدم.. دو ساعتی از ورودم به منزل گذشته بود که مشغول آماده کردن دم نوش برای خودم بودم؛ و در همین حین، آیفون به صدا اومد.
حیاط این ویلا حدود 100 متر بود و درب اون هم طوری بود که میشد از دور بیرون و دید.
رفتم پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره بیرون و چک کردم.. برگشتم سمت آیفون تصویری...
دیدم همون خانوم هست که یه لحظه جلوی خونه اون مادر شهید دیدمش.
دکمه آیفون و نزدم. چون نمیشناختمش... رفتم سمت پله ها و داشتم میرفتم پایین که یه لحظه سرم گیج رفت و با کمر خوردم به تیزی سر پله...
درد وحشتناکی رو بر روی کمرم و پای سمت راستم حس کردم... داشتم از درد به خودم میپیچیدم که صدای درب خونه و زنگ آیفون همچنان به گوشم میرسید.
به هر زر و زوری بود خودم و از پله ها رسوندم تا حیاط و پشت در.
در و که باز کردم، خواستم سلام کنم که یه هویی زیر پام خالی شد و نزدیک بود بیفتم روی زمین، اما به زور خودم و جمع کردم. دیدم اون خانوم جوان داره با یک حالت عجیبی بهم نگاه میکنه.
نمیدونستم چی بگم... درد شدیدی روی مچ پای سمت راست و کمرم احساس میکردم...
بزارید دلیل سرگیجه م و بگم...
برگردیم به سال 86...
سال 86 در یک ماموریتی بسیار مهم در یکی از کشورهای غرب آسیا «منطقه خاورمیانه» بنده مدتی توسط یکی از سرویس های امنیتی بازداشت شدم و قرار شد با یکی از افسران امنیتی اون کشور که در بازداشت سازمان ما بود، تبادل بشم.
در طول اون زمانی که در اختیار سرویس بیگانه بودم، در بازجویی ها شکنجه فیزیکی و روحی شدیدی بر روی من انجام شد. یکی از دلایل سرگیجه های مفرط من همین ماجرا بود که البته با فوت همسرم اون مشکل تشدید شد و از لحاظ روحی آسیب بیشتری دیدم.
اون خانوم غریبه همچنان داشت بهم نگاه میکرد.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته وَ آیا این شروع یک اتفاق پر رمز و راز با این خانوم بود یا نه! اصلا حضورش دم در ویلا، برام معنایی نداشت!
نمیدونم شما تصورتون تا اینجا چیه. اما بگذارید بریم جلوتر تا اتفاقات مهم زندگیم و براتون بگم...
دیدم اون خانوم، یه چیزی رو گذاشت کنار و خم شد و نشست روبروم با دستپاچگی گفت: «ببخشید چیزی شده؟»
از درد داشتم به خودم میپیچیدم... اما در اون بین محو چشماش شدم... خیره شدم به چشم های اون خانوم غریبه ی نا آشنا؛ یا بهتره بگم مهمون ناخونده ی سرزده!!!
اون خانوم هم با چشم های عنابی تیره ش بهم خیره شده بود... یادمه وقتی نشست نزدیکم و گفت «چیشده؟»، به چشماش خیره شدم، بعدش چشام و تیز کردم و مارک عینکش و چک کردم.
عینکی داشت که در اصطلاح عُرف بهش میگن تلسکوپی، اما مارک عینک و چک کردم شَنِل «chanel» بوده و یه عینکی هم که زنجیر داشته و دور گردنش بوده با مارک رِد رز «red rose» بود.
حالا اینارو با اون درد چطور فهمیدم، بماند!
گفتم:
+موبایل همراتونه؟
_بله.. به کی باید زنگ بزنم؟ بگید شماره ش و !
+اول بهم بگو شما کی هستی؟ برای چی اومدی اینجا؟ اصلا چی میخوای از اینجا؟
آب دهنش و قورت داد و هراسون گفت:
_من مستاجر اون خونه روبرویی هستم.
با درد و عصبانیت گفتم:
+چی میخوای اینجا؟
با صدای لرزان گفت:
_حاج خانوم آش دادند گفتند بیارم برای شما...
با این حرفاش دردم یادم رفت و این سوالات اومد در ذهنم!!!
«مستاجر همسایه روبرویی؟! آش؟! اصلا به تو چه که اومدی جلوی ویلا؟! تو کی هستی و چی میخوای؟! حاج خانوم چطور فهمید من اینجام که آش فرستاده؟! من همیشه بیرون کلاه سرم میزارم و خیلی اتفاقی پیش بیاد صورتم وَ حتی دستهای من و کسی ببینه چون بنا بر یکسری ملاحظات امنیتی و آموزش هایی که دیدیم، دستم و توی جیبم میزارم یا اگر دستم و توی جیبم نگذارم، حتما دستکش دستم میکنم!!»
نگاهی غضب آلود بهش انداختم. خودش و جمع و جور کرد! کاسه آش و گذاشت همونجا روی زمین و بلند شد رفت. اما نگاهم و ازش برنداشتم. این خانوم تا خونه بی بی کلثوم که همون پیرزن معروف و مادر شهید هست برسه، دو سه باری یادمه برگشت و به من نگاه کرد.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سوم علیرغم میل باطنیام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصو
#قسمت_چهارم
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن.
وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچههای عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز.
توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچهها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه.
خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛
سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن.
یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک.
اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست.
به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.»
به دونفر از بچهها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پلهها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟
_بله حاجی.
+با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه.
فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش میشد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را از پشت سرش بکشم تا مهارش کنم.
برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.»
به دختره گفتم:
+رفیقت کجاست.
با گریه و ترس گفت:
_بردنش...
فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد.
همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت:
_ولم کن. بزار برم.
دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحهام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.»
عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آنها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آنها متفرق شوند.
سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.»
دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم.
درب را بستم و به سمت کوچهای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوهام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زبالههای کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم.
خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زدهاند. نشستم روبرویش. گفتم:
+هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه.
سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.»
رفتم روی خط سیدرضی گفتم:
+یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12.
باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی سادهای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی میتوانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد.
دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم:
«دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.»
عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم.