یکی از سخت ترین لحظات زندگی، رساندن خبر شهادت به همسر و فرزند شهید امنیت هست
چقدر دلم تنگ شده. اف بر این زندگی.
یادتونه اینو 👇؟
رفتم روی خط عقیق... گفتم:
+ عقیق، مرده داره میاد بیرون... نامحسوس برو دنبالش... مواظب باش که گمش نکنی.
_دریافت شد تمام
رفتم روی خط مرتضی... گفتم:
+مرتضی صدای من و داری؟
جوابی نیومد.
راننده گفت :«حاجی ما همیشه اینجا داخل این بیمارستان مشکل ارتباطی داریم»
استرس بدی داشتم که نکنه عزتی تموم کنه...بازم رفتم روی خط مرتضی.
+مرتضی مرتضی/عاکف. تو رو به جان امام حسین جواب بده. مرتضی مرتضی/عاکف! داری صدای منو آقاجون.
_بله میشنوم.
+یه بیهوشی و یه در حال موت داریم داخل اتاق. فورا با لباس پرستاری برو داخل. عزتی رو بهش حیات بدید. جان مولا تلاشت و بکن زنده بمونه.
_دریافت شد.
پیاده شدم از ماشین، رفتم نزدیک درب ورودی سالن بیمارستان ایستادم. خیلی وضعیت خطرناکی داشتیم. عقیق همراه مَرد ناشناس، دقیقا از یک قدمی من از سالن خارج شدند. فورا برگشتم داخل ماشین. اون مرد ناشناس وقتی اومد داخل حیاط از بیمارستان خارج نشد. رفت پشت بیمارستان که یه جای خلوت بود. متأسفانه، اون مرد ناشناس و عقیق که پشت سرش بود از دید ما خارج شدند. تعجب کردم.
یه نگاهم به لب تاپ بود، یه نگاهم به سمت مسیری که عقیق و سوژه ی ناشناس رفتند و غیب شدند.
حدودا سه دقیقه گذشت دیدم مرد ناشناس داره از همون مسیر که رفته مجددا برمیگرده. حدود یک دقیقه گذشت، دیدم خبری از عقیق نشد. به علی که روی صندلی عقب نشسته بود، گفتم:
+علی؟ چرا عقیق از پشت سر سوژه نیومد؟
_نمیدونم والله.. مَرده داره به طور کامل از بیمارستان خارج میشه.
دستم و بردم سمت گوشم.. گوشی ریزی که درون گوشم بود کمی فشارش دادم...رفتم روی خط عقیق:
+عقیق صدای من و داری؟
صدایی نیومد...
+عقیق صدای منو داری جواب بده...
صدایی نیومد...
+عقیق چرا جواب نمیدی.. با تو هستم چرا جواب نمیدی؟ عقیق جان، صدای منو داری؟
بازم صدایی نیومد...
فورا بیسیم و گرفتم فرکانس و عوض کردم رفتم روی خط دوم... اینبار با بیسیم دستی پِیجِش کردم:
+عقیق عقیق/ عاکف.. اگر صدای منو داری لطفا جواب بده.. دِ لامصب نمیتونی حرف بزنی حداقل شاسی رو فشار بده بفهمم زنده ای یا مرده ای. چرا امروز همتون دارید گند میزنید به اعصاب من.
اما بازم صدایی نیومد...
+عقیق عقیق / عاکف.. برادر صدای من و میشنوی؟ جان مادرت جواب بده.
اصلا انگار نه انگار داشتم پیجش میکردم. همینطور که داشتم پشت سر هم عقیق و پیج میکردم، علی زد روی دوشم. از درون آیینه ی داخل خودرو به علی که روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره یک سمتی رو نگاه میکنه ، انگار زبونش بند اومده بود.
گفتم: «چیشده علی؟»
یه هویی گفت «یا ابالفضل. حاجی، اون بیشرف عقیق و زده.»
نگاهی انداختم به سمت چپ بیمارستان دیدم یکی داره میاد، عین آدمی که انگار یه شیشه مشروب خورده و مست کرده داره راه میره تِلو تِلو میخوره، عقیق هم دقیقا همونطور شد. دیدم عقیق دست گذاشته روی گلوش و فشار میده و دهنش باز شده. عقیق داشت سمت ماشین ما می اومد. هرچی که نزدیک تر میشد چشماش گرد تر میشد و انگار داشت از حدقه میزد بیرون.
چشمام و بستم.. زیر لب گفتم «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.»
یه هویی صدای درب ماشینمون و شنیدم.. دیدم علی داره پیاده میشه بره برای نجات عقیق.. داد زدم سرش گفتم:
«بشین سر جات احمق دیوانه.. میخوای هممون و به باد بدی تا لو بریم؟»
درو بست میخکوب نشست. بیسیم زدم به سعید یک.
+سعید یک صدای من و داری؟
_بله آقا عاکف.
+میری دنبال اون مرده.. حواست باشه. یکی از بچه ها سوخت رفته. حواست به خودت باشه.
_چشم. دریافت شد تمام.
بیسیم زدم به سعید 2:
+سعید دو؟
_حاجی فهمیدم داستان چیه. برم سمت عقیق؟
یه لحظه بغض کردم.. مثل همین حالا که دارم براتون تایپ میکنم و به یاد اون لحظه اشک میریزم. خیلی دلم شکست در اون صحنه. با بغض به سعید 2 گفتم:
+برو.. سعید 2 برو.. فقط برو ! تورو جان سیدالشهداء برو عقیق و بگیر ببرش داخل بیمارستان و نجاتش بدید. عقیق باید زنده بمونه.. فهمیدی؟
دیدم سعید 2 مثل یک عقاب از روی پله ها پرید و از بین جمعیت فورا رسید بالای سر عقیق. مردم داشتند جمع میشدن.. دلم داشت کباب میشد از اینکه نمیتونم پیاده بشم برم بالای سر نیروی خودم. مامور به سکوت وَ صبر بودم..
حراست بیمارستان اومد مردم رو متفرق کرد، سعیدِ دو، بدون هیچ وسیله ای عقیق رو بلندش کرد گذاشت روی کولِش و بردش داخل یکی از اتاق هایی که پزشک و پرستار باید می اومد بالای سرش. داشتم از فکر اینکه چطور همچین اتفاقی افتاده دیوانه میشدم. خیلی ناراحت بودم که چطور و از کجا رو دست خوردیم.
تموم جاها رو کنترل کردم و همه چیزارو بررسی و رصد کردم. اتاق عزتی رو بررسی کردم بعد با مرتضی ارتباط گرفتم که گفت دارن روش کار میکنن تا احیا بشه..
اما حال عزتی هم وخیم گزارش شده بود...
تصمیم گرفتم پیاده بشم... فورا رفتم سمت اتاقی که عقیق منتقل شده بود. دیگه از عزتی وَ اون دختره، وَ اون مَرد ناشناس غافل شدم.
مستقیم رفتم کنار تخت عقیق که داخل یکی از اتاق ها در قسمت اورژانس داشتند بهش تنفس میدادن و شوک وارد میکردن.
وقتی از لا به لای بدن ها و دست های پر از سرعت دکترها و پرستارهایی که بالای سرش بودن و داشتن احیا میکردنش تونستم یه کم بدنش رو ببینم.. وقتی بدنش و از لای دست ها یه بررسی اجمالی کردم، خیلی متعجب شدم.
چون هیچ آثار زخم و جراحتی روی سر تا پاش نبود. همونجا فهمیدم نه با یک جاسوس، بلکه با یک جاسوس حرفه ای و آموزش دیده طرفیم.
خیلی کلافه بودم، اما نباید در تصمیم گیری من اثر میگذاشت. داشتم با استرس به عقیق نگاه میکردم. دوست داشتم برم سمتش اما جلو نرفتم تا یک وقت مزاحم کادر پزشکی نشم...
فقط دائماً ذکر میگفتم و این عبارت و تکرار میکردم:
« یا صاحب الزمان. المستغاث یا صاحب الزمان. المستغاث و بک یابن الحسن. امام زمان، رفیقم داره جلوی چشمام پر پر میشه. کمک کن. آقا کمکم کن شرمنده نشم. امام زمان، یکی از بچه هام و جلوی چشام زدن.. حالم و میبینی آقاجان؟ سرباز گمنامت و میبنی که روی تخت بی حال افتاده؟ آقا من جواب زنش و چی بدم. آقاجان به دادم برس. کمکم کن.» اینارو زیر لبم و توی دلم دائم تکرار میکردم.
همه رو بسیج کردم تا بیان بالای سر عقیق تلاش کنند. داشتن به عقیق شوک میدادن.
در همین حین که تمام پزشک ها و پرستارها داشتن تلاش میکردن، دیدم عقیق یه هویی شبیه یک معجزه چشماش و باز کرد، کمی به سقف خیره شد و چندتا پلک زد، بعد دستاش و به طوری که انگار داره به یکی سلام میده گذاشت روی سینش.
درهمون حین دیدم لب های عقیق داره تکان میخوره.
فورا همه رو زدم کنار... رفتم بالای سرش... سرم و بردم نزدیک دهانش اما بخاطر اتفاقی که نمیدونیم چی بود و یه هویی براش افتاد صداش واضح نبود و نتونستم بفهمم چی داره میگه.
من فقط به دستای عقیق که به روی سینش بود خیره شدم.
اما ناگهان صدای بوق دستگاهی که احیاء و ضربان قلب عقیق رو نشون میداد ممتد شد. نگاه به دستگاه کردم دیدم جز یک خط صاف و مستقیم زرد رنگ دیگه چیزی نیست.
« __________________ »
بعد از اینکه صدای بوق دستگاه ممتد شد، فهمیدم عقیق به شهادت رسید و از بین ما همسنگراش پر زده. اشکام میخواست جاری بشه؛ اما نباید میزاشتم جلوی دیگران این اتفاق بیفته. من فقط در روضه های اهلبیت به چشمام التماس میکردم تا یه کمی هم که شده برای اهلبیت و مصیبت هایی که تحمل کردند بباره. اما اینجا باید التماس چشمام میکردم تا نباره. نمیخواستم اشکام و حدید و سیدرضا و دیگر رفقام ببینن، چون ممکن بود در روحیشون اثر بگذاره. دلم به حال مظلومیت عقیق سوخت. بگذریم...
رفتم یه کناری ایستادم و با فاصله به گلوی عقیق خیره شدم. خیلی ذهنم مشغول بود که چرا گلوش و گرفت، چرا زخمی نداره؟ و هزاران اما و اگرهای دیگه که به ذهنم میرسید.
دکتر محسنی که از عوامل ما بود وَ در پوشش امور پزشکی کارهای اطلاعاتی میکرد اومد به سمتم روبروی من ایستاد دست گذاشت روی شونه هام، کمی نگام کرد.. آروم گفت:
«عاکف جان بهت تسلیت میگم. یکی از بچه ها رو از دست دادیم.»
چیزی نگفتم! پرستار ملحفه سفیدرو کشید روی بدن و صورت عقیق، بعد همه رفتند بیرون. من موندم و یار شهیدم. حدید اومد داخل اتاق، پرده هارو کشید رفت بیرون.. تنها که شدم رفتم سمت پیکرش اون پارچه سفید و برداشتم نگاش کردم.
یه شهید جلوی چشام بود. نمیدونم لحظه آخر چی دید و به کی سلام داد، اما مطمئن بودم یکی از امامان معصوم و دید و بهش سلام داد و جان داد. خوش به سعادتش.
شاید پنج دقیقه ای با همکار شهیدم حرف زدم تا دلم آروم بشه.. کمی چشام تر شد، پیشونیش و بوسیدم، ملحفه ی سفیدرو مجددا کشیدم روی صورتش.. اشکام و پاک کردم... خواستم برم بیرون که صدای بیسیمم در اومد:
_ عاکف/ سعید یک.
+بگو سعید یک.
_حاج آقا اومدیم سمت آزادگان. سوژه داره میره سمت یه خیابونی.
+ببین سعید یک، خوب گوش کن چی میگم. ازش چشم بر نمیداری. به هیچ عنوان نزدیک این آدم نشو. اون آدمی که دنبالشی به شدت حرفه ای هست. تو دنبالشی اما یه هویی میبینی پشت سرت ظاهر میشه. حواست باشه رکب نخوری پسرجان.
_بله.. خیالتون جمع، حواسم هست.
از اتاق زدم بیرون. به دکتر گفتم:
«با اداره هماهنگ باش، نباید فعلا خانوادش چیزی بفهمن.. منم الان باید برم.»
رفتم طبقه بالا پیش مرتضی که با تیم پزشکی داشتن روی افشین عزتی کار میکردن... وقتی رسیدم دیدم دختره به هوش اومده. عزتی هم علیرغم اینکه حالش برای دقایقی وخیم گزارش شد، اما خداروشکر بخاطر حضور به موقع عوامل پزشکی ما که در بیمارستان مستقر بودن نجات پیدا کرد.
وقتی خیالم بابت دکترعزتی و فائزه ملکی جمع شد و گزارش دادن که هر دو زنده هستند، نفس راحتی کشیدم.
تصمیم گرفتم بیمارستان و ترک کنم. برگشتم داخل پارکینگ سوار ماشین شدم.. به راننده گفتم بریم سمت خونه امن 4412.
خانه امن 4412 /عصر همان روز/ ساعت 15
از تک تک بچه های مستقر در بیمارستان اعلام موقعیت و وضعیت دریافت کردم، که همه اعلام کردن «وضعیت عادیه.»
بیسیم زدم به سعید یک:
+سعید یک صدای منو داری آقاجون؟
_بله آقا.
+چخبر؟
_داخل خونه هست.
+سعید یک، اون آدم الآن شاخکاش به شدت حساس و تیز شده. پس حواست باشه سوخت نری مثل اون یکی رفیقمون.
_چشم.
+تمام.
عاصف سنسنور زد وارد اتاقم شد. اومد جلوی میزم ایستاد. باحالت بُهت زده پرسید:
_عاکف! چرا یه هویی اینطور شد.
+نمیدونم عاصف عبدالزهراء !! نمیدونم چرا یه هو اینطور شد. فعلا داریم بررسی میکنیم. خیلی روز بدی بود.
_بد ضربه ای خوردیم.
+یه هویی معادله پیچید و ورق برگشت. اصلا نفهمیدیم عقیق گاف داد، یا...!!
_نگران نباش. خدا بزرگه. ان شاءالله همه چیز همونطوری پیش میره که میخوایم. خودت و اذیت نکن. انقدر بی تابی نکن، عصبی نباش، الآن باید به فکر آرامش خودت باشی.
+عاصف، حیف که مصلحت نیست اون مرده رو الآن دستگیرش کنیم، وگرنه به روح پدرشهیدم قسم، من دهن این مردناشناس و اون دختره رو، با این افشین عزتی آشغال و سرویس میکردم.. به هیچ کدومشون رحم نمیکردم. عه عه عه... موندم چرا یه هویی همه چیز رنگ عوض کرد. من تا نفهمم این از کجا فهمید عقیق دنبالشه بیخیال نمیشم.
یه دونه محکم از شدت عصبانیت زدم روی میز گفتم:
«عاصف، من این آدم و پیداش میکنم. مطمئن هستم عقیق آدمی نبود که گاف بده. عقیق از نفوذی های ایران در سیستم امنیتی یک کشور اروپایی بوده. تجربه ی بالایی داشته. سال ها در اونجا برای سیستم ما کار اطلاعاتی کرده و یک نمره منفی نگرفت، بعد اونوقت اینجا نتونست یه سوژه رو رهگیری کنه؟ من باید خیلی خر باشم باور کنم. به نظرم در این پرونده از همین حالا باگ «حفره امنیتی» داریم. یه جایی نشتی اطلاعات داریم که خبر داره از داخل به بیرون درز میکنه.»
_من نمیخوام روی نظرت حرفی بزنم، چون تجربت بیشتر از منه. اما فکر نمیکنی بدبینی به داخل زود باشه؟
یه چیزی همیشه یادت باشه در کار اطلاعاتی باید همیشه به همه چیز بدبین و مشکوک باشی.
گفتم : نگرانتیم ...
اینقدر موقع اذان توی جاده نزن کنار چند دقیقه دیرتر نماز بخونی چی میشه؟!
افتادی دست کومولهها چی؟!
خندید!
گفت : تمام جنگ ما بخاطر همین نمازه تمام ارزش نمازم توی اول وقت خوندنشه!
#شهید_مهدی_زین_الدین🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ استقبال مردم یاسوج از شهیدان #هوشنگ_خوب و #امید_خوب
پدر و پسر
لالالالا عزیزم
لالالای سوختم بلالم
خیلی این روزها حالم خرابه
دلم میسوزه برای این مردم
برای جمهوری اسلامی مظلومم
برای رهبرم
برای پدران و مادرانی که ميوههاي قلبشون و پاره های جگرشون شهید شدند
دلم برای دوستان شهیدم تنگ شده
خدایا، استغاثه میکنم و ازت میخوام که آرامم کنی
بی قرارم
بی قرارم
آتشی در دل من است، که مرا بی تاب کرده است.
با هیچ چیزی به جز وصال خودت آرام نخواهم شد.
در آغوشم بگیر.
ای کاش میشد حرف زد
ای کاش میشد خیلی چیزها رو با خودمون به گور نبریم
محکوم به #سکوت هستیم.
حضرت آیت الله بهاءالدینی رضوان خدا بر او باد فرمودند سه چیز برای #حل_معضلات_و_گرفتاری خیلی مؤثر است:
اولی، کشتن گوسفند؛ کسانی که تمکن مالی دارند، گوسفند ذبح کنند و به فقرا بدهند. کشتن گوسفند و خون ریختن خیلی از بلاها را رفع میکند.
دومی، حدیث کساء است. «و ادفعوا أمواج البلاء بالدّعاء»، پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) چندبار قسم خوردند که اگر کسی این حدیث را بخواند، اگر غمگین باشد، غمش برداشته میشود، صاحب حاجت حاجتش برآورده میشود.
سومی هم، چهاردههزار مرتبه صلوات فرستادن است. حالا چهاردههزار مرتبه را چندنفر یا در چند جلسه بفرستند فرقی نمیکند. ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میکنم و اثرات عجیبی هم دیدم. خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند. کسی میگفت: مادرم چندسال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچچیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیکند؛ بهترین هدیه که به من میدهی، این ذکر است.
دانشمند کشورمون بود. شهید شد. سر سهل انگاری همسرش.
یکی تماس گرفت با همسر شهید. گفت از دفتر فلان رییس دانشگاه تماس میگیرم.
اون شخصی که پشت تلفن بود به همسر شهید گفت چند روزه به تمام خطهای دکتر زنگ میزنیم جواب نمیدن.
خانمش گفت: کدوم خط؟
شخص گفت فلان شماره، فلان شماره فلان و...
چندتا خط و گفت و همسر شهید خیالش جمع شد که درست گفته.
اما
دکتر یک خط کاملا امن دیگر هم داشت.
همسر دکترشهید، شماره آن خط امن و سفید را به شخصی که خودش را از دفتر رییس دانشگاه معرفی کرده بود، میدهد
شب دکتر به منزل میآید و خانمش
میگوید فلانی به شما زنگ زد؟
دکتر میگوید بله؛ شما فلان شمارهام را دادی؟
خانم میگوید بله. با شما کار داشتند و گیر علمی داشتند و...!
و اینگونه میشود که 20 روز بعد
یکی از دانشمندان اتمی ما به شهادت میرسد.
نکته مهم//// هم شهید عزیز اشتباه کرده بود، هم همسرش. باید بلافاصه به مراجع امنیتی اطلاع میدادند که خط امن دکتر لو رفته تا گوشی و شماره دیگری سیستم در اختیارشان بگذارد.
لطفا
همه
دقت کنند.
دشمن در کمین شماست
حتی گاهی با ساده ترین مسائل
شما را تخلیه اطلاعاتی میکند.
مواظبت کنید.
فتنه جدید بر پایه دو محور جنگ ارزی و مسمومیت دانش آموزان دختر شکل گرفته و چنانچه سریعا کنترل و مدیریت نشود، وارد فاز بحرانی خواهد شد.
گرچه من سربازی گیج و ساده ام
سر خوشم مهدی بود فرمانده ام
گرچه شد فرمانده ام غائب ولی
دل خوشم بر نائبش سید علی
ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر شما و سربازان امام زمان مبارک
#بسیجیام
☑️پشت پرده زندگی یک سرباز گمنام
🔺سرباز گمنام روز تعطیل و غیر تعطیل ندارد.
🔺سربازگمنام روز عید و جشن ندارد.
🔺سرباز گمنام جهت آرامش کشور،آرامش فکری ندارد.
🔺سرباز گمنام برای امنیت کشورش،امنیت ندارد.
🔺سربازگمنام،تعلقات و وابستگی دنیوی ندارد.
🔺سرباز گمنام ساعت خواب مشخص ندارد.
🔺سرباز گمنام ساعت شام و نهار مشخص ندارد.
🔺سرباز گمنام زندگی روزمره عادی ندارد.
🔺سرباز گمنام مسافرت ندارد.
🔺سرباز گمنام رویایی جز امنیت ندارد.
🔺سرباز گمنام پول و ثروت ندارد.
🔺سرباز گمنام هیچ شهرت و نامی و نشانی ندارد.
🔺سرباز گمنام هراسی از تیر و فشنگ ندارد.
🔺سرباز گمنام ترسی از شهادت ندارد.
🔺سرباز گمنام.
سلام
لطفا
برای
مادرم
خیلی
دعا
کنید
بخصوص
عزیزانی
که به کربلا
تشرف خواهند
داشت
بعد نماز عشاء رفقاء در حیاط سازمان جمع بودند تا از زیر قرآن رد شوند و به طرف.... حرکت کنیم.
قرآن باز کردم و استخاره گرفتم و سوره عنکبوت آمد:
والذین آمنوا و عملوا الصالحات لنکفرن عنهم سیئاتهم و لنجزینهم أحسن الذی کانوا یعملون...
معادلات منطقه، در دستان
فرزندان علیبنابیطالب است.
سیدنصرالله،
سیدسیستانی، سیدبدرالدین.
و در راس همهی اینان، ولی امر مسلمین جهان آیتالله العظمی امام خامنهای روحی له الفدا
به نماز صبح و شبت سلام_5949782559805149201.m4a
2.62M
آقای من سلام💔
حالمان خراب است
کجایی جانان؟!
آرزوی نابودی اسرائیل
با ما بزرگ شده
اما با ما به گور نخواهد رفت !
الهی
به حق این ایام که شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است
شهادت ما را در راه آزادی قدس شریف رقم بزن.
اللهم عجل لولیک الفرج به حق علی و اولاد طاهرینش