#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 9⃣1⃣
📚📖محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت.
✅بچهها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن.
✅اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود.هردو آماده شدن.بچهها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم.
🔴روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند.وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد.
⁉️اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت.
‼️با همهی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچهها بره،حرکت کرد.اما لحظه ای بعد برگشت.گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن.
🔴هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت.کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه.
⁉️به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچهها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچهها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن.
✅حسین که در جریان همهی قضایا بود یه لحظه از فکر بچهها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید...
✔️به روایت از حسین متصدی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 0⃣2⃣
📚📖حسین بلاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به اونا گفت:شما حرکت کنین من هرچند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم.
‼️شما جهت حرکت تیرها رو بگیرین و برین جلو،در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنین وعقب بیایین.گروه،حرکت کرد و حسین هم تیرها رو درون خشابی گذاشت.
🔴اسلحه رو مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر رو شلیک کرد.این کار هر چند دقیقه تکرار می شد.اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچهها دوباره برگشتن.
⁉️گفتند که این راه هم فایدهای نداره،تیرها به خوبی دیده نمی شه.و نمی تونیم جهت حرکت رو تشخیص داد.حسین هر لحظه بخاطر آن دونفر بی تاب تر می شد.
🔰نهایتا شهید پرنده غیبی رو صدا زد،و جلسه ای گذاشتن،تا با مشورت هم راهی پیدا کنن.یه بار دیگه امکانات موجود و شرایط منطقه رو بررسی کردن و بلاخره تصمیم گرفتن خودشون دست بکار شوند.
‼️هردو به طرف جزیره حرکت کردن،یه سری تیرک برق اونجا بود.سعی کردن با رسیدن به تیرک ها و کمک از اونا راه رو پیدا کنن. از گذشت زمان مشخص بود که اونا نیزبه سختی پیش میروند.
✅سرانجام بعد چند ساعت قایقشون از لابه لای مه پیدا شد،اما ظاهرا دونفر بیشتر نبودن.وقتی قایق به ساحل رسید دیدیم،کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادن.
✅هردو زنده بودن اما سرمای شدید جزیره بی حسشون کرده بود،توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشون رو سرپا نگه دارن رو نداشتن.هردو بی رمق و بی حال افتاده بودن،بچهها بسرعت کمک کردن و اونا رو برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند.
✅خدا میدونه اگه دیرتر سراغشون می رفتیم چه اتفاقی می افتاد.وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی رو می شد از چهره اش خوند.همه می دونستیم که او هر سختی رو تحمل می کنه اما طاقت دیدن ناراحتی بچهها رو نداره.
✔️به روایت از حسین متصدی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 1⃣2⃣
📚📖شجاعتی که حسین وبچه های اطلاعات عملیات در والفجر 3از خودشون نشون دادن فراموش شدنی نیست.عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه رو خالی کرده بود.فقط هشت نفر از بچههای اطلاعات در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودن.
🔴وقتی عراق پاتک کرد،نوک حمله رو به سمت شیار گاوی قرار داد،حسین این هشت نفر رو در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد.
🔴می دونست که اگه این خط سقوط کنه مهران در خطر می افته،این این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادن که عراقیها فکر کردن شیار گاوی پراز نیروست.۱
✅اون روزحسین صبح زود برای غسل از مقر خارج شد،رفته بود توی رودخونه شیار گاوی و در آب سرد اون غسل کرده بود ، بعد هم برای شناسایی رفته بود،حدود ساعت نه و ده صبح بود که دیدم با عجله داره میاد.
‼️تا رسید گفت:علیرضا فکر میکنم عراقیها می خوان حمله کنن،گفتم:چرا؟-گفت:وقتی رفتم شناسایی دیدم اون پایین دارن معبر باز می کنن احتمالا زیاد می خوان بیایند جلو.-گفتم: خب حالا چیکار کنیم؟
🔴-گفت:هیچی جلوشون رو می گیریم.-گفتم: چطوری؟با همین چند نفر؟-گفت:اونا که تعدادمون رو نمی دونن.۲
🔴مدتی نگذشت که سریع بچه ها رو خبر کرد و گفت که لشکر زرهی عراق داره میاد.طول خط زیاد بود و نفرات کم.سعی کردیم با همین تعداد هر طور شده خط رو پوشش بدیم.
⁉️سلاحمون هم فقط کلاش و آر پی جی بود،وقتی درگیری شروع شد هرکس با هرچی می تونست شلیک می کرد.خود حسین بالای سنگر ایستاده بود و آر پی جی می زد،اصلا انگار نه انگار که از هر طرف گلوله می بارد.
⌚️حدود سه ساعت در حالیکه می خندید ایستاده بود و شلیک می کرد .انقده بی خیال و راحت بود که اصلا متوجه اطرافش نیست.۳
✅بلاخره بچهها انقده مقاومت کردن تا بعد چند ساعت نیروی کمکی رسید. و عراقی ها رو مجبور به عقب نشینی کردن،اون روز اگه حسین و نیروهاش نبودن،قطعا مهران سقوط می کرد و دوباره دست عراقیها می افتاد.۱
✔️راویان:۱-سردار حاج قاسم سلیمانی ۲-علیرضا رزم حسینی۳-محمد علی یوسف اللهی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#مولایغریبمالعجل
کهکشانها به حول محورشان میچرخند
زمین به دور خورشید میچرخد
ماه به دور زمین میچرخد
و من به دور تو
کجایی تا دورت بگردم؟
مهدی جان
#شبت_بخیر_مولای_غریبم😔
#بحقزینبعجللولیکالفرج
@mahdisahebazman
#حضرت_دلبر 💚
نرگس گل زمستان است
زمستان رفت
نمی آیی گلِ نرگس؟؟؟
آخرین جمعه ی این سالِ عجیب ...
میدانیم به ظهور نزدیک شده ایم ...
اما نمیدانیم چقدر به شما نزدیکیم ...
ای که ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم ...
تا تو برایمان دعا نکنی، بارانِ شفا نمی بارد ...
حضرت صاحب ...
دستت را برای سلامتیمان بالا بیاور ...
بهار بی تو و بی دعای تو آمدنی نیست ...
دل تو اولین روز بهار
دل ما آخرین جمعه ی سال
و چه دورند و چه نزدیک به هم ...
#کجایی_آقا ؟ 🍂. #شبتون_امام_زمانی💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج. @mahdisahebazman
#سلام_امام_زمانم♥
پدر منتظران!
چشم به راهان توایم
روزها گم شده
در پشت سر غیبت تو
روشنایے شب تار ڪجایے آقا..؟
#صبحت_بخیر_امام_خوبیها.
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@mahdisahebazman
#السـلام_عـلےالـحسـین ✋
دارم به شوق #کربُ_بَـلا🍃
مـیکـشم نـفس •[❤️]•
دنیاۍ،بی #حُسین(ع)💔
بہ،دردم نمیخـورد🍂
#صباحڪم_حسینے🌹
#مولای_غربیم_مهدی_جان! در این 🌤 روز شنبه با شما عهد میبندیم که امروز را با #صدقه برای سلامتی شما شروع کنیم. #اقا_جان یاریمان کن🤲
#مولای_من❣
میان اینهمه دغدغه ، دلم برای چهره دلربایت ، برای صوت داودی ات ، برای عطر زهرایی ات ، برای لبخند احمدی ات ، برای شکوه حیدری ات ... بال می زند ...
خوب می دانم آرامش محض فقط در سایه سار امن توست که معنا می گیرد و زندگی در حریم بهاری توست که جان می یابد ...
کی میرسی تادرزلال دیدارت آرام بگیرم ؟
تعجیل در فرج مولا #صلوات @mahdisahebazman
#بیقراری
این روزها هر که نَفَسَش تنگ میشود
بستریاش میکنند!!
پس تکلیف من و این همه
" دل تـنـــگی " چیـسـت!؟
نه تنها جمعهها
همه روزها افسردگی گرفتهاند
از این همه نیامدن ...
▪️مرهم دردهای دل مضطرم، بیا
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
@mahdisahebazman
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 2
استاد پناهیان:
✍ تو نقل ها هست که وقتی در شام اسیرا رو آوردند پیش یزید ، 🗣 یکیشون گزارش داد ، صدا زد یزید هر چی این بچه های حسین و زدیم😭😭 هیچکدومشون یه حرف ناسزا به ما نزدند ، یه بی ادبی نکردند
😭😔
✅ ادب مال ماست ، ادب مال وقتیه که انسان کم میاره ، با ادب قشنگ برخورد میکنه ، مگه هر کی هر چی دلش خواست باید انجام بده ❓
✅🌺
🍃 اگر بچه 👨🎓👩🎓 من از دبیرستان اومد بیرون ،
از راهنمایی اومد بیرون ، یه دفعه ای جلوی ننه باباش وایساد🗣 گفت : دلم میخواد ،
معلومه که آموزش و پرورش ما کارش خرابه
⛔️❌❌⛔️
بچه رو چرا بی ادب کردی ❓
❓❗❓
❌من به مسئولین آموزش و پرورش عرض کردم
⭕️ شما نمیخاد به بچه من نماز خوندن یاد بدین
⭕شما نمیخواد خدا و پیغمبر به بچه یاد بدین
✅ به بچه من ادب یاد بدین ✅
👈 بگید انسان است و مخالفت با هوای نفس کردن .
💯 برای اینکه انسان رفتاری رو انجام بده همیشه نباید دل به خواهی هاشو وسط بیاره .
❌⭕
✅ ادب کنترل کننده هوای نفسه
یه مدت ادب و رعایت کن تا بتونی نماز مودبانه بخونی ☝️✅
امتحان کن 👌👌
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
ادامه دارد....
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 3
🔶🔶🔶🔶🔶
استاد پناهیان:
خدا میخواهد تو خودت را محکم کنی،
در تواضع ❗️❗️❗️
✅ پس من رفتم سر نماز ،
اتفاقا هر موقع خدا اذان گفت ،
موذن اذان گفت ،
من حالش و نداشتم ، رفتم سر نماز ،
👈بهترتکبرم خوردمیشه .
خدایا میخواستی بزنی ❓
ماکه کتک خورده تیم ، الله اکبر...
✅🌺😢
دیدی کار خودش و کرد❓
ببین من چه جور مودب وایسادم😊
دلم جای دیگه س ها ،
اما زیر سنگ آسیاست تکبر دلم ،
👈داره آدم میشه
🔰 توجهت به خدا باشه ،
البته طول میکشه تا ما توجهمون به خدا جلب بشه هااا ،
بذار آدم بشیم ، همینکه مودبانه داریم نماز میخونیم ،
داریم کم کم آدم میشیم . ✅🌺
یه مدتی مودبانه نماز بخون تکبر از دلت میره،
❤️❎
بخدا دیگه به هیچ منبری هم احتیاج نداری ،
یه دفعه ای خدا از دلت طلوع خواهد کرد ،
بعد یه دفعه ای شروع میکنی خدا رو دوست داشتن ،
🔶🔶
انقده عااااااشق خدا میشی
اشک میریزی گلوله گلوله در فراق خدا ،
خدایاااااا ، کی میشه من ببینمت ❓
😭😭
همه تعجب میکنند ، میگن مگه تو دیوانه ای ❓
🤔
میگی دلم برای خدا تنگ شده،
✅❤️
ادامه دارد...
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝
@mahdisahebazman
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 2⃣2⃣
📚📖یکی از بچههای مخلص واحد اطلاعات و عملیات شهید امیری بود.در واقع او هم در همون فضای معنوی که حسین بوجود آورده بود.
✨قبل از عملیات والفجر سه،امیری روی یکه از محورها کار می کرد هر شب وقتی که برای شناسایی می رفت،قبل از ورود به میدان مین داخل گودالی می رفت که از قبل در نظر گرفته بود.می نشست ودعای توسل می خوند.وبعد از خوندن دعا دنبال کار شناسایی می رفت.۱
‼️در یکی از همین شبا شهید امیری سخت مجروح شد ونتونست برگرده عقب،موقعیت خطرناکی داشت.به خاطره فاصله کمش با دشمن بچهها نمی تونستن اونو به عقب برگردونن،از طرفی جراحتش شدید بود وبدتر هم می شد،بچهها همه نگران بودن.
⁉️هرکس فکر چاره ای بود،ازهمه حال حسین بدتر بود مثل اسپند رو آتیش بی قرار بود،واقعا حالت مادری داشت که فرزندش جلوی چشمانش دست و پا میزد وبا مرگ دست و پنجه نرم می کرد،معلوم بود فشار زیادی رو متحمل میشه.
✅امیری بین بچه ها محبوب بود وهمه اونو دوست داشتن،شجاعت وایمان و اخلاصش رو همه می شناختن،و حالا یک چنین دوست وبرادری نزدیک دشمن روی زمین کم کم داشت جون می داد.
🔰حسین می خواست هر طور شده جلو بره واونو بیاره،اما این کار امکان نداشت.فرمانده لشکر هم چنین اجازه ای نمی داد.چون آوردن امیری به قیمت شهادت تعداد زیادی از بچهها تموم می شد.
🔴به همین خاطر علیرغم همه تلاش هایی که حسین کرد با رفتنش موافقت نشد.
🕊اون شب امیری بین ما و عراقیها موند تا عاقبت مقابل چشمان گریان بچهها به شهادت رسید.روز بعد در واحد اطلاعات و عملیات عزای عمومی بود.
◾️واقعا روز غم انگیزی بود،همه ناراحت بودن وچشمها همه خیس اشک بود و حال حسین در این میان دیگه نگفتنی است.۱
✔️راویان:۱-سردار حاج قاسم سلیمانی۲-علیرضا رزم حسینی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد.
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 3⃣2⃣
📚📖وقتی بلاخره جسد شهید امیری رو آوردیم حسین به من گفت آماده شو بابرویم اهواز.پیکر شهید امیری رو پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم.
🔴بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی می کرد. او که همیشه در سفر ها با حرف و شوخی های شیرینش راه رو کوتاه می کرد.این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت.
✨قرآن کوچکی رو که یازده سوره بیشتر نداشت از جیبش در آورد.اون رو به من داد و گفت: بخون.قرآن رو گرفتم.باز کردم و از اول اون شروع به خوندن کردم.
✨حسین همچنان در حال خودش بود.انگار در عالم دیگه ای سیر می کرد.وقتی اون قرآن کوچک رو یه دور کامل خوندم و تموم شد دوباره حسین گفت،بخون.
✨باز از اول شروع کردم و این بار تا رسیدنمون به اهواز طول کشید.وقتی پیکر شهید امیری رو به معراج شهدای اهواز تحویل می دادیم حسین با ناراحتی گفت:«خیلی دلم می خواست شهید امیری رو خودم تا کرمان ببرم.»
🔴اما نمی شد.یکی دو روز بیشتر به عملیات والفجر نمانده بود و هنوز کارهای شناسایی تموم نشده بود.باید هرچه سریعتر برمی گشتیم.۱
◾️اگر چه شهادت امیری خیلی حسین رو ناراحت کرد اما هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت.حسین بلافاصله از شب بعد شخصا برای شناسایی به میون عراقیها رفت.
🔴مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود.ارتفاعات اون زیاد وبلند بود وبالا رفتن از اونا کاری مشکل.از طرفی دشمن دیگه هوشیار شده بود وبا دقت بیشتر منطقه رو زیر نظر گرفته بود.
✨یادمه هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد حسین چند رکعت نماز می خوند و از خداوند یاری می طلبید ، اون شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می بایست ده خسروی رو رد می کردیم.
🔴در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود.همون محوری که چندی قبل امیری در اون به شهادت رسیده بود.ضمنا مشکلات اصلی کار نیز از همین نقطه آغاز می شد.۲
ادامه دارد....
✔️راویان:۱-ابراهیم پس دست ۲-محمدرضا مهدی زاده
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 4⃣2⃣
📚📖حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد.من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. پس از اتمام نماز حسین،حرکت کردیم و روی یکی از تپه ها رفتیم.
🔴من جلو حرکت می کردم. تازه به میدان مین رسیدیم که یه دفعه حسین شانه ام رو به نشانه نشستن فشار داد،من بلافاصله نشستم،آهسته گفتم:چی شده ؟-حسین دوربین دید در شب رو بهم داد و گفت:بگیر اونجا رو نگاه کن.
‼️با دوربین به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم،باور کردنی نبود.عراقیها در فاصله خیلی کمی از ما داشتن راه می رفتن.انقده نزدیک بودن که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد.من تعجب کردم که حسین چطور اونا رو دید.
⁉️چون من جلوتر بودم طبیعتا باید زودتر عراقیها رو می دیدم فکر کردم شاید عراقیها رو ندیده واتفاقی دوربین رو دستم داده،دوربین رو سمتش گرفتم که نگاه بندازه با اشاره سر بهم فهموند که قبل من اونا رو دیده.
⁉️خطر بزرگی از کنارمون گذشت،اگه چند قدم جلوتر می رفتیم با عراقیها درگیر می شدیم و کارمون ساخته بود.پشت میدان مین نشستیم تا عراقیها رفتن.من اسلحه ام رو زیر سیم خاردار گذاشتم و اون رو بلند کردم هردو رد شدیم.
🔴همون موقع چند عراقی از تپه ی مقابلمون پایین و به سمت ما می اومدن،سریع روی زمین دراز کشیدیم،گیر افتاده بودیم نمی دونستیم باید چیکار کنیم.
‼️دستان حسین رو روی مچ پام احساس کردم.منو صدا می کرد .برگشتم،نگاهش کردم با دست به سمت راست اشاره کرد.منظورش رو فهمیدم.با احتیاط به سمت راست رفتیم وداخل معبری شدیم،از لحاظ کار وموقعیت حساسی که داشتیم معبر خوبی بود.
✅چند لحظه اونجا موندیم.حسین منطقه رو بررسی کرد و تمام جوانب کار رو سنجید،و دوباره به خط خودی برگشتیم. کار به خوبی انجام شد و منطقه از همه لحاظ آماده عملیات بود.
✅وقتی به مقر رسیدیم خیلی خسته بودم داخل سنگر رفتم تا استراحت کنم که حسین خارج شد،تعجب کردم پشت سرش رفتم،دنبال آب می گشت وضو بگیره.می خواست نماز شب بخونه.
✅در فکر مأموریتمون بودم و کارهای حسین،نماز خوندنش در محل شهادت امیری،پیدا کردن معبر،موفقیت آمیز بودن شناسایی توی اون منطقه حساس وخطرناک،یقین داشتم دراین امر سری نهفته است.
✅به حسین گفتم:مسائل امشب ذهن من رو مشغول کرده،من هنوز باور نمی کنم که کار به این مهمی انجام دادیم.همون کاری که امیری بخاطرش شهید شد،بگو قضیه از چه قراره؟
🌟حسین سرش رو پایین انداخته بود،سعی می کرد از جواب دادن امتناع کنه ولی من همونطور با تضرع واصرار سؤالم رو تکرار کردم.
🌟سرش رو بلند کرد و به صورتم نگاه کرد،وقتی چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود دیگه نتونستم چیزی بگم.
✔️به روایت از محمدرضا مهدی زاده
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#مولای_من
زیر بارون دلم رو دریا ڪن
لایه ے پرونده ے منو وا ڪن
منی ڪه بهٺ ندیده دل بستم
شما هم آقا ندیده امضا ڪن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شب_بخیرهمه_زندگیم
@mahdisahebazman