ازعارفےپرسیدند:↓
از اینجا ٺـا خدا چہ مقدار راه استــ ؟
فرمود: #یڪقدم
گفٺند: این یڪ قدم ڪدام استـــ ؟!
فرمود: پـا بگذار روے خودٺـــ
#حرفحساب
@mahdisahebazman
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 18
🔊استاد پناهیان؛
🔸 برم در مغازه دیر شد..
🔸 الان مشتری ها میایند
🔸 "دیر نشد"
✅ سجده رو یه کم طولانی بکن اون مشتری که باید تو روبه نوا برسونه میاد
🔘 جلسات قبل از نماز اول وقت گفتیم
📣 یه روایت؛ 👇👇👇
یه پیر مرد صحرا نشین امد پیش رسول خدا
🗣 گفت ای رسول خدا 🌺
👈 یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید من بهتون کمک کردم، حالا امدم پاداشم و بگیرم💎
🌺رسول خدا گفت هر چی بخوای بهت میدم
پیرمرد خوشحال شد😊😊
⏳ گفت صبر کنید فکر کنم
🗯 بعد یه مدتی گفت یا رسول خدا یه حاجت دارم
🌺 آقا رسول خدا گفت چیه حاجتت و بگو بر آورده ش کنم
📍پیرمرد گفت یا رسول خدا میخوام تو بهشت همنشین شما باشم
🔶 رسول خدا گفت؛ کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی⁉️
🔹گفت خودم فکر کردم
»🌊 چشمه باید از خودش اب💧 داشته باشه«
🌺آقا رسول خدا گفت چطوری به این نتیجه رسیدی❓
🗣 گفت دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم، اون وقت شما کجا ،من کجا❕
💢 من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم
🔅دیگه چیزی نمیخوام
🌱 رسول خدا گفت باشه به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی، تو هم منو کمک کن با ✨👇👇👇👇
سجده زیاد کردن
#ادامه_دارد
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 3⃣4⃣
📚📖یادمه یه بار با حسین در گلزار شهدا بودیم،او یک یک،قبرهای دوستای شهیدش رو نشون میداد و خاطرات مختلفی از اونا نقل می کرد.اونجا هنوز اینقده وسعت نداشت ،همینطور که میون قبور شهدا قدم می زدیم،یه مرتبه ایستاد.
🌟رو به من کرد و گفت:هادی یه چیزی می خوام بگم.-گفتم:خب بگو.-گفت:من شهید میشم و من رو توی این ردیف دوم خاک می کنن.
✳️اون روز متوجه حرفش نبودم،دوسال بعد از شهادتش وقتی به زیارت قبرش رفتم باز یاد حرفش افتادم. دیدم قبرش هونجایی هست که اشاره کرده بود با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانوادشون نبود و بنیاد شهید طبق نقشه خودش قبور رو تعیین می کرد،خیلی عجیب بود که پیش بینی حسین کاملا درست از آب دراومده بود.
✅هیچوقت حرفی که یه شب بهم زد رو فراموش نمی کنم. من سرباز بودم و تازه به مرخصی اومده بودم.نیمه شب به خونه رسیدم،برای اینکه اهل خونه بیدار نشن،بی سرو صدا به اتاقی رفتم،خیلی خسته بودم و می خواستم بخوابم.
✨لحظه ای نگذشته بود دیدم در باز شد و آقا حسین اومد تو.از دیدن هم خوشحال شدیم و باهم رو بوسی کردیم.دقیقه ای رو نشستیم و حرف زدیم ولی چون خسته بودیم نمی تونستیم بیدار بمونیم.حسین پتویی برداشت و به گوشه ای رفت خوابید ، عادت داشت پتو رو روی سرش بکشه.
🌟ده دقیقه ای نگذشت که سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت:هادی هیچوقت تا بحال شده جای خودت رو ببینی؟.واقعا جا خوردم.-گفتم:یعنی چی جای خودم رو ببینم؟-گفت:یعنی جای خودت رو ببینی که چطور هستی،کجا هستی؟
‼️من اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم با تردید گفتم:نه.-گفت:من جای خودم رو دیدم.می دونم کجا هستم.نمی فهمیدم چی میگه،از طرفی خسته بودم و خوابم میومد. گویا حسین هم متوجه شده بود چون دیگه حرفش رو ادامه نداد.
✳️بعدها وقتی بیشتر به صحبت های اون شب فکر کردم خیلی از کارم پشیمون شدم.ناراحت بودم چرا از حسین معنی حرفاش رو نپرسیدم.احساس بی لیاقتی کردم.واقعا فرصت نابی رو از دست داده بودم چون حتما اسرار زیادی در اون حرفها نهفته بود.
✔️به روایت از محمد هادی یوسف اللهی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 4⃣4⃣
📚📖هفته های آخر آمادگی برای عملیات بود،یه روز ما دیدیم ماشینی اومد و در محوطه ی اردوگاه توقف کرد.در باز شد و آقا حسین با دوتا عصا پیاده شد.
✳️همه تعجب کرده بودیم. هیچکس فکر نمی کرد اوبا اون مجروحیت سختی که داشت دوباره به منطقه برگردد.بچهها از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن.
✅حسین با اونکه هنوز نمی تونست به درستی راه بره و با تنی مجروح،برای شرکت در عملیات اومده بود،بدنش به شدت ضعیف شده بود.اصلا توانایی لازم رو نداشت.
🌟کاملا مشخص بود به جهت دیگه ای اومده بود جبهه گویا می دونست که این آخرین دفعه است.چون واقعا از لحاظ جسمی در موقعیتی نبود که به منطقه بیاد.معلوم بود از بدن نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که این عملیات رو با او بیاد و تحمل کنه.
✳️هرچه به عملیات نزدیک می شدیم حال و هوای حسین هم تغییر می کرد. دیگه از اون فرد شوخ و شلوغ خبری نبود. نه اینکه زخمها و جراحاتش خستش کرده باشه،بلکه حالت خاصی داشت.
✨بیشتر توی خودش بود.در کلیه ی فعالیت ها حاضر و ناظر بود اما زیاد محوریت نداشت.در واقع داشت بچهها رو برای بعد خودش آماده می کرد.سعی می کرد در تصمیم گیری ها نقش کمتری داشته باشه می خواست راه رو برای بچهها باز کنه تا در غیابش بتونن کارارو بگردنن.
✳️و سعی می کرد خودش نیز برای عملیات آماده کنه او هیچوقت دوست نداشت که سربار کسی باشه و نمی خواست جلوی دست و پا رو بگیره وبر مشکلات واحد اضافه کنه. برای باز کردن گرهی اومده بود و باید توانش رو بالا می برد.
✔️به روایت از مجید آنتیکی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 5⃣4⃣
📚📖چند روزی مونده بود به عملیات اومد کنار اتاق بچه ها.با دوتا عصا زیر بغلش.بهش گفتم:حسین چطوری؟گفت:خوبم فقط این عصاها مزاحمن.گفتم:خب چاره چیه؟ باید تحملشون کنی.گفت:چاره اینه که بندازمشون کنار.
✅و بدون معطلی عصاها رو به گوشه ای انداخت و شروع کرد به راه رفتن ، مشخص بود خیلی درد می کشه چون به سختی راه می رفت.گفتم:حسین آقا می خوری زمین مجبور میشی دوباره برگردی عقب.
💠سرش رو برگردوند و گفت:حسین جان!دیگه به رفتن ما چیزی نمونده،این عصاهارو هم دیگه نمی خوام.اگه به اینا وابسته باشم حالا حالاها موندگارم.دیگه تا آخرین لحظات هم عصا بدست نگرفت.همونطور راه می رفت و تمرین می کرد.
✅او حتی با تن مجروح در آخرین مانور لشکر شرکت کرد. یکی دوروز مونده به عملیات قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچههای اطلاعات،روی رودخونه بهمن شیر مانوری انجام بدن تا آمادگی لازم برای مأموریت اصلی پیدا کنن.
✳️اون روز حسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند غزال تیز پا می دوید شور و شعف خاصی داشت.چشماش برق می زد.وقتی دیدم با اون تن مجروح می دود صداش کردم و گفتم:حسین در چه حالی؟
✳️همونطور که می دوید گفت: خوب!، خوب!
حالتش طوری بود که فهمیدم حسین رفتنیه.یه شب که بچهها خواب بودن باهم مشغول صحبت شدیم. دوستای شهیدش رو یاد کرد و بحالشون غبطه می خورد.بچههای واحد رو نشون میداد و می گفت:اینا رو نگاه کن ضمیرشون پاکه پاکه و مستعدرشد و تعالی.
🕊از راه می رسند و دوماه نشده پر میکشن و میرن ولی ما همینطور موندیم.وقتی این حرفارو میزد اشک تو چشاش بود و بغض تو گلوش.قفس دنیا براش تنگ شده بود،دیگه نمی تونست بمونه،این دفعه اومده بود که بره.
✳️شب عملیات فرا رسید.بچهها همه تقسیم شدن و هرکس به یگانی مأمور شد.چون انتقال وهدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچههای اطلاعات بود،همهی بچه هایی که بارها کارهای شناسایی رو انجام داده بودن می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدن.
✔️راویان:۱-حسین ایرانمنش ۲-مجید آنتیکی
#ادامه_دارد...
سر خط دفتر عشقم❤️
نوشتم مهدی
تا قیامت می نویسم
می نویسم تا بیایے😍
تا که تکلیف همه روشن شود
#شب_بخیرهمه_زندگیم
❣ #سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ...
💠سلام بر تو ای امید دلهای رنجور💔
تنها آرزوی ظهور توست که امید را در این قلب های خسته زنده نگاه می دارد.
#صبحت_بخیر_پسر_فاطمه
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahdisahebazman
#سلام_بر_شاه_ڪریمان✋
صُبحِ مَــن با یڪ سَلـــام
اِمْروز زیبٰا میشَود 🍃
اَلسلام اِی حَضْرٺــ اَربابــْ
مولانٰا حسین(ع) 😍
@mahdisahebazman
#امام_دلها در این ✨ روز دوشنبه با شما عهد میبندیم که امروز برای شادی قلب مبارک شما حداقل از یک 🔥گناه🔥 صرف نظر کنیم.... #امام_زمانم یاریمان کن🤲
✍️ «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»
بلا ، تکان داده زمین را !!
بهزودی با #ظهورت
خواب زمستانی با قدمتی هزار ساله؛
از سر روزگار خواهد پرید ...
به گمانم "یُسر"
همان بهار قدمهای توست،
که از دل
هزار لایهی سختِ زمین خواهد رویید ...
▪️خير فقط شماييد مولایم
▫️اللهـم عجـل لولیک الفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_استاد_پناهیان
مانند جنگیدن در رڪاب خود امام 🌹
استاد پناهیان : ظهور امام زمان (عج) را جدی بگیریم .
#منتظر مانند ڪسی است ڪه در رڪاب امام زمان (عج) در خون خودش غلطیده و بہ #شهادت رسیده ...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#پناهیان
تنهایت گذاشتیم...
و در هیاهوی دنیا، صدایت را گم کردیم.
حالا که به تاوان این غفلت، از زمین و زمان بلا میبارد،
به دامان خودت پناه می آوریم.
حضرت پدر!
صدای فرزندان گنهکارت به آسمان نمیرسد؛
پس خودت برایمان استغفار کن...
«يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا، إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»
#بحقزینبعجللولیکالفرج
@mahdisahebazman🌷
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 19
🔊استاد پناهیان
⭕️ خدایا ازت ممنونیم 🙏 که این نماز رو به ما هدیه کردی🎁
🔸 سجده خیلی قشنگه
🔘 آدم نهایت کوچک شدنش رو در خونه ی خدا تمرین میکنه
این تمرین اول ،تو دل 💗 غوغا به پا نمی کنه
⚪️ مودبانه این کار رو انجام میدی
خدا میبینه ،میدونه از عشق و عرفان خبری نیست تو دل من❣
🔹 ولی وقتی میبینه من خودمو نگه داشتم، میگم🗣
سبحان ربی الاعلی و بحمده
سبحان ربی الاعلی وبحمده
💚 دلم میگه بلند شو بسته دیگه❕
☝️ میگم یه دونه دیگه ،میگم حال خودمو میگیرم
"خدا نگاه میکنه"
📚 در روایت داریم؛
🔵 اگه بنده ی من بفهمه که در هنگام سجده چه رحمتی اون رو در بر گرفته دیگه سر از سجده بر نمیداشت
⚪️ امام سجاد علیه السلام بعضی مواقع از شب تا به صبح یک سجده انجام میداد💐
✨ فرصت داشته باشند اهل تقوا
✨چه میکنند در خانه ی خدا ، بماند
خدا میدونه وقتی من سجده ميکنم عشق و عرفان ندارم
💫 اما خدا میدونه من دارم خودمو وادار میکنم به سجده
بالاخره اون شعور واگاهی امد کمک کرد
🕋 میگه در خونه خدا هرچی خاک بشی عیبی نداره
▪️خدا به ملائکه اش میگه این جوون منو ببینید
🔺 ببینید چگونه داره سرمایه و وقت خودشو میزاره
✅یه ذره وقت بزاریم✅
🔊 ""اینقدر تحویلت میگیرند""♥️
#ادامه_دارد.....
@mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی_استاد_راىفي_پور
🌺عشق بازی با #امام_زمان علیه السلام
🔹استاد رائفی پور
#کلیپ
#رائفی_پور
@mahdisahebazman
❣ #سلام_امام_زمانم❣
"انتظــــ💔ـــــار ..."
مثلِ بارانِ بهاری🌦
سَر زده
از #راه بِرِس
بِبار بر ما
ما همه
تشنه ی #حضورت هستیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
@mahdisahebazman
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 20
🌹استاد پناهیان
💠 خدمت آموزش و پرورشیان عزیز بودم گفتند ما چه جوری تعلیمات دینی یاد بچه هامون بدیم ❓
گفتم خواهش میکنم ،
تو رو خدا شما تعلیمات دینی یاد بچه ها ندین ،
⭕️❌😒
شما یه کار دیگه انجام بدین ،
یکی از کارایی که انجام میدید این باشه که ، به بچه من مستقل بودن و یاد بدین ،
✅💯
بچه ی من از مدرسه بیرون اومد ، بگه یعنی که چی ❓ آدم مثل بقیه باشه ❓
⁉️⁉️
نه اینکه تا یکی مسخره ش کرد ، بترسه ، جابخوره .
جابزنه .
بخاطر لبخند چهار تا رفیقش دنبال هرزگی بیفته .
مستقل بشه... 👏👏
به بچه من استقلال یاد بده ☝️✅
خدا خیلی راحت ، عین هلو که میاد میپره تو گلو ،
میره تو دلش .
کاری نداره ، خدا پرستی
رفتند آمار گرفتند خیلی از خانمهایی که از حجاب دست برداشتند ،
چادر و برداشتند تبدیل کردند به حجاب ضعیفتر.
♨️♨️♨️
پرسیدند چرا حجابتون ضعیفتر شده⁉️⁉️
70% گفتند از ترس تمسخر دیگران .
آخه تو چیکار داری به تمسخر دیگران ❓
مستقل باش .✅
سفت باش ، رو پای خودت وایسا .
رگ خواب شما رضایت اهل بیته ،
بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج )نیست دق میکنید .
کاری کن که کارهات مورد رضایت امام زمان (عج) باشه .
ادامه دارد...
@mahdisahebazman
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 6⃣4⃣
📚📖حسین قرار بود لب رودخونه بمونه و بچهها رو وارد آب کنه بعد خودش روبه سنگر ما که فاصله چندانی با رود نداشت برسونه.بین سنگر ما و نقطه حرکت بچهها با تلفن صحرایی رابطه داشتیم.
‼️هنوز بچهها حرکت نکرده بودن که حسین تماس گرفت و گفت:حاجی خیلی وضع خرابه.-گفتم:چرا مگه چی شده؟-گفت:آب شدیدا موج داره.بعید میدونم کسی بتونه خودش رو به اون طرف برسونه.
⭕️-گفتم:چاره ای نیست.به هر حال باید بچهها رو بفرستم.تو حسن یزدانی رو توجیه کن و بگو به امیدخدا و بدون تردید حرکت کنه به سمت دشمن.
🔴نیروها وارد آب شدن ،حسین خودش رو به من رسوند وقتی دیدمش بی قرار بود و تا اون موقع و در اون شرایط سخت اتفاق نیفتاده بود اشک چشمش رو ببینم.-گفتم:چطوری حسین؟با حالت گریه گفت:بعید میدونم کسی سالم به ساحل برسه،مگه اینکه حضرت زهرا واقعا کمکمون کنه.
❌در همین موقع سجادی-یکی از نیروهایی که وارد آب شده بودن-پیش من اومد و با ناراحتی گفت:همه ی مارو آب برگردوند.حسین بلند شد و گفت:من رفتم لب آب.می خواست ببینه صدای بچه ها رو می شنوه یانه.آب خیلی متلاطم بود و صدای بچه ها نه به ما می رسید نه به عراقی ها و این معجزهای الهی بود.
🚫تا بچهها بتونن با نهایت اختفا به دشمن نزدیک بشن.هنوز چهل دقیقه از رفتن بچهها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همون نقطه ای که ما باورمون نمی شد.وقتی تماس گرفت و موقعیت خودش رو اعلام کرد گل از گل حسین شکفت.بلافاصله تماس گرفت و گفت:وضع خوبه.
✳️هیچ چیز دیگه ای اون شب نمی تونست حسین رو آروم کنه بی تابی او فقط با موفقیت بچهها رفع می شد.و اکنون چنین شده بود.حضرت زهرا واقعا کمکمون کرده بود.
✔️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 7⃣4⃣
📚📖روز دوم،عملیات به سمت جاده ی ام القصر ادامه می یافت.قرار بود لشکر شب وارد عمل بشه.از طرف فرماندهی دستور رسید به واحد اطلاعات که هرچه زودتر یه گروه برای شناسایی به خط مقدم اعزام بشه.
⁉️حسین با همون وضعیت جسمی که داشت خودش رو آماده کرد و سوار موتور شد.ما هم همینطور.همگی با چهار موتور سیکلت بطرف جاده ام القصر راه افتادیم.حسین با وجود ضعف شدیدی که داشت با سرعت توی جاده حرکت می کرد ماهم به دنبالش.
🚫دشمن دو طرف جاده رو بشدت می کوبید.نزدیکی های خط یه هلی کوپتر عراقی بالا سرمون ظاهر شد و راکتی شلیک کرد.فکر کردیم این شلیک بطرف ماست بخاطر همین فوری از موتورا پیاده شدیم و موضع گرفتیم.
🔴اما راکت به یه دستگاه ایفا که پشت سرمون بود اصابت کرد و منفجر شد. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.باید سه راهی کارخونه ی نمک بود.دشمن آتش شدیدی روی این منطقه متمرکز کرده بود اما حسین راحت و بی خیال جلو می رفت و با کمک بچهها منطقه رو شناسایی کرد.
✅بعد اتمام مأموریت به خط خودی برگشتیم.تو راه از چهرهی حسین بخوبی معلوم بود که هر لحظه منتظر گلوله ایه تا بیاد و اون رو به آنچه که می خواست برسونه.وقتی به خط خودی رسیدیم،گزارش شناسایی رو به فرماندهی دادیم اما همون موقع قرارگاه اعلام کرد که امشب هم لشکر حضرت رسول وارد عمل میشه.
⚪️به همین خاطر قرار شد که بچهها برای یه استراحت کوتاه به مقر اصلی واحد در عقبه بروند و فرداش دوباره برگردن منطقه،همه به همراه حسین سوار قایق شدیم و به ساختمون واحد که در کنار اروند بود اومدیم.
✔️به روایت از مجید آنتیکی
#ادامه_دارد...