♦️هر روز یک حکایت
🔹مردی وارد داروخانه شد و با لهجهای ساده گفت: کرم ضد سيمان دارين؟
متصدی داروخانه با لحنی تمسخرآميز گفت: بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجی ميخوای يا ايرانی؟ خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهی به دستانش کرد و رو به روی فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم، دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم .....
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده!
لبخند روی لبان متصدی يخ زد !!!
🔹واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است.چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج
شاه و سرباز را در يک جعبه می گذارند
انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است
جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه "قبر" است
برای رسيدن به "کبريا" بايد نه "کبر" داشت نه "ريا"
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹كمانگیر پیر و عاقلی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود.
نشانه كوچكی كه از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد.
جنگجوی اولی تیری از تركش بیرون میكشد، آن را در كمانش میگذارد و نشانه میرود.
كماندار پیر از او میخواهد آنچه را كه میبیند شرح دهد.
جنگجو میگوید: آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را».
كمانگیر پیر میگوید: كمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود.
كمانگیر پیر میگوید: هرآنچه را میبینی شرح بده. جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم».
پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.»
تیر صفیركشان بر نشان مینشیند. پیرمرد میگوید: «عالی بود. موقعی كه تنها هدف رامیبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع كنید.
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد و به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان»
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد و چاق و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج میبرد و نمیخوابد و مثل موی لاغر و باریک میشود.
🔹️صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو میرسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول میشود و تا شب میچرد و چاق و فربه میشود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا میکند یا نه؟ لاغر و باریک میشود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علفزار میخورم و علف همیشه هست و تمام نمیشود، پس چرا باید غمناک باشم؟
🔹تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست.
مثنوی معنوی، دفتر پنجم
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹️شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکردند: در روزهای اوایل هیئت، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
🔹️به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
🔹️شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه عاشق خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️مردی با دندانپزشک خود تماس گرفت و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندانهایش از او وقت گرفت.
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار گرفت، دندانپزشک نگاهی به دندان او انداخت و گفت: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر میکنم.
مرد گفت: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن میزدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.
دندانپزشک با لبخندی بر لب گفت: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است! برای همین است که میگویند نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود.
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️حكيمى را گفتند: چگونه به عقل کسی میتوان پی برد؟
گفت: از حرفهایش
پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟
پاسخ داد: هیچ کس آنقدر عاقل نیست همیشه سکوت کند...
#داستان_بخوانیم
اخبار سمنان در تلگرام👇
@akhbar_semnan
پاتوق سمنانی ها در اینستاگرام👇
instagram.com/_u/akhbar.semnan
♦️هر روز یک حکایت
🔹️دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود؛ بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
#داستان_بخوانیم