🥇 تا اسم مدال میآد
همه ما به فکر مدال طلا میافتیم
همیشه مدالها از جنس طلا نیست!
بعضی وقت ها از جنسِ
خون جگر است و داغِ دل ...
📷 تصویر آقای حسنعلی ضرغام پور پدر ۵ #شهید عالیقدر که عکس فرزندانش را مثل مدال به سینه چسبانده..
مدال افتخار
شادی روح مطهر همه شهدا صلوات❤️
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
چرا پدرم موقع عکس گرفتن زانوهایش را خم می کرد؟
دکتر محسن زندی
چند وقت پیش پدرم عکسهای قدیمی آلبومش را بیرون آورده بود و به من نشان میداد. عکسهایی از دوران نوجوانی و جوانی خودش در کنار پدرش.
چیزی گفت که هنوز هم نتوانستهام این حجم از ادب و توجه و احترام را درک کنم.
در تمام عکسها زانوهایش را شکسته بود تا هم قدِ پدرِ کوتاه قدش باشد. میگفت آنقدر حواسم به احترام و جایگاه پدرم بود که همیشه در کنارش طوری میایستادم تا بلندتر از او به نظر نرسم؛ و مهمتر آنکه او احساس نکند بلندتر از او هستم.
راستش هر چقدر سنم بالاتر میرود و بادِ چرخِ نخوت و تکبر و همهچیز دانیِ ایام جوانیام کمتر میشود، به اهمیت وجود بزرگسالان و حفظ جایگاهشان در هر خانوادهای بیشتر پی میبرم.
بزرگترها اساس و بنیان و محور هر خانوادهای هستند. وقتی میمیرند یا جایگاهشان را از دست میدهند، خیمه آن خانواده از هم میپاشد. چه بسیار خانوادههایی را دیدهایم که حتی با وجود فرهیختگی و صمیمیت اعضای آن، بعد از مرگ والدین از هم دور شدهاند. حتی اگر سالی یک بار هم دور هم جمع شوند، دیگر خانواده نیستند؛ بلکه ازدحامی از تنهایانند.
پدرم همیشه به مادربزرگ ساکت و نحیف و رنجورم اشاره میکرد و میگفت: همین یک مشت پوست و استخوان را میبینی که چگونه همه را دور خودش جمع کرده؟ اگر روزی نباشد دیگر این جمع پا نخواهد گرفت.
و دقیقاً همان شد که میگفت.
به جرات میگویم یکی از آیتمهای به شدت تاثیرگذار بر خانواده بودن یک خانواده و نه اینکه صرفاً ازدحامی از تنهایان باشند، میزان ادب و احترام و حفظ جایگاه بزرگترها در هر خانوادهای بود.
چقدر تفاوت بود بین آنها که بچههایشان را طوری تربیت کرده بودند که با هر رفت و آمد بزرگترها، حتی به دستشویی، به احترامشان تمام قد از جایشان بلند میشدند؛ با آنها که حتی یک حرف و کلام ساده و معمولی را با تندخویی و بیاعتنایی و بیتوجهی به بزرگترها میزدند.
نه اینکه بزرگترها همیشه درست میگویند، یا همیشه بیشتر و بهتر میفهمند، یا هیچگاه حرف زور و بیحساب نمیزنند، و گاهی ناخواسته و خواسته آسیب نمیرسانند.
ابداً منظورم این نیست. مقصودم حفظ جایگاه و شأن آنها، محبت، ادب، احسان، خشوع باطنی و ظاهری به آنها، حفظ بزرگیشان در هر خانه؛ و ازین مهمتر، القای این حسِ بزرگی و ادب و جایگاه به آنها، حتی در صورت مخالفت با نظرشان است.
این وضعیتی است که سودش به جیب همه میرود.
سالخوردهای که در برابر خود غبارِ غمناک مرگ را میبیند، دلخوشیای جز ثمرهها و محصولات باغش ندارد. چه مصیبت دردناکیست آنکه در برابرش هم باغی سوخته از گذشته میبیند و هم پایانِ آینده را.
پدرم که خودش یک کشاورز و باغدار حرفهای است همیشه درختها را کج و معوج و نادرست میکاشت. میپرسیدم چرا این کار را میکنی وقتی میدانی غلط است؟
میگفت: میدانم غلط است. اما پدرم اینگونه خوشش میآید. چرا باید برای ۴ کیلو میوه بیشتر، دلش را بشکنم و بعدش سالها حسرتش را بخورم؟
و البته پدرش هم همیشه از او راضی بود و از دیدنش لذت میبرد و دعایش میکرد. با اینکه ۲۰ سال از مرگش گذشته است هنوز هم پدرم با احترام و جلالت از او یاد میکند و اشک در چشمانش حلقه میزند.
به راستی این ادب چیست که مولانا میگوید:
از خدا جوییم توفیقِ ادب
بیادب، محروم گشت از لطفِ رب
بیادب، تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
از ادب پُر نور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک
دوست بسیار ثروتمندی دارم که از هر لحاظ انسان موفق و حسرتانگیزی است. یکبار خاطرهای تعریف میکرد که هروقت آن را تعریف میکنم گریهام میگیرد.
میگفت: مادری داشتم که سالها زمینگیر بود و لگن زیرش میگرفتیم برای دفع ادرار و مدفوع. مادرم که بسیار ماخوذ به حیا بود، از شدت خجالت، ادرار و مدفوعش را تا آنجا که ممکن بود نگه میداشت که نکند ما را به زحمت بیندازد. هر ساعت هم از خدا مرگش را میخواست تا از رنجِ این سرشکستگی و سربار بودن رها شود.
هر چقدر به او میگفتم که مادرجان این کار را نکن. ما وظیفهمان است حفظ و نگهداری از تو؛ به خرجش نمیرفت که نمیرفت.
یک روز بعد از دفع ادرارش در لگن، مشتم را پر از آن کردم و به صورتم مالیدم و التماس کردم که تا زنده است توفیق خدمتگزاری به خودش را از ما نگیرد. و این کار را به خاطر ما بکند. ماییم که محتاج اویم، و نه او محتاج ما.
با این کارم بهت زده شد و شروع به گریه کرد. از عمق جان دعایم کرد و همان دعا شد توشه دنیا و آخرت من.
آری. بزرگترها مثل هوایی هستند که نفس میکشیم. تا هست قدرش را نمیدانیم، اما وقتی نیست، احساس خفگی بیچارهمان میکند:
هر که جز ماهی زِ آبش سیر شد
هر که بی روزی است، روزش دیر شد
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂
🔻خواب غفلت
«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»🎓
پشت ابرخودبینی های ماامام زمان«عح»
نشسته است🍂
دعا کن هرگل پرپرنمیرد
کسی باچشم های ترنمیرد
دوباره جمعه ای ردشددعاکن
دلم تاجمعه ی د یگرنمیرد🥀
خدایا!
به دست حجت خاتم گره از کارهای فروبسته ی عالم بگشای!!!
السلام علیک یابقیت الله فی ارضه
هدایت شده از جهادتبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دو نفر زیاد محبت کن،
تا هیچ وقت فقیر و درمونده نشی!
{وَ اْحرِصْ في الدنيا على الاِثنين}
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم
🌹 #شهید_حسین_لشگری
خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد.
وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟
و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را مرور می کردم.
سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت،
#قرآن را کامل حفظ کرده بود،
زبان انگلیسی می دانست
و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود.
🌹حسین می گفت:
از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم!
🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود!
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم،
این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...
🌹سالروز شهادت
🕊شادی روح بلندش صلوات
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعی کن منطقی باشی
اسرائیل ایران را با سلاحی خطرناک تر از بمب اتم نابود می کند
سلام و عرض ادب
درپیاده روی اربعین دعاگوی همه
شماهستم
ازهمه بزرگواران التماس دعا دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️پیشگویی یک جانباز #روشن_دل نزد رهبرمعظمانقلاب در سال۹۴ درباره برجام و آینده مذاکرات با آمریکا
📌رهبری: این حرفها را به من نگید، به مجلسیها بگید که متوجه نیستند!
✍ببینید خدا چه نور بصیرتی در دل این جانباز قرار داده است که بسیاری از بزرگان و مدعیان سیاست، از درک آن عاجزند...
📘#داستان_کوتاه_آموزنده
👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇
🗣 ابن رجب مي گويد :
يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام مي كرد گردنبندش گم شده است.
خودش ، مي گويد:
👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست مي گويد ؛ لذا 💎گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت .
🤔با خودم گفتم : بار خدايا !
برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده .
پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند.
او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد.
اهالي جزيره گفتند:
آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟
مي گويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز .
وی مي گويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش مي دادم و آنها ، به من مزد مي دادند .
سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟
گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد مي گرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد مي دادم .
سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا مي خواهی با او ازدواج كني؟ 🗣 گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان 💎 گردنبند در گردن اوست !!!
گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن.
او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا مي كرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳
بدين سان ☝️ خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد.
در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد. 🌺
مژده دادند که برماگذری خواهی کرد
نیت خیرمگردان که مبارک فالی است است«حافظ»
راستی کن که راستان رستند
راستان در جهان قوی دستند
یوسف ازراستی رسیدبه تخت
راستی کن که راست گرددبخت «اوحدی مراغه ای»
درود سلام بر راستان و حقیقت جویان درگاهش.روزگارتان بربنای حقیقت وراستی استوار
روزها از بستری بودنم در تیمارستان* می گذشت و همچنان هیچ حرکت جدی برای مداوایم صورت نمی گرفت. وضعیت بهداشت تیمارستان هم اسف بار بود و هر روز عفونتم بیشتر می شد و تقریباً به همۀ بدنم سرایت کرده بود. وقتی به پوست شکمم دست می زدم پوستم کنار می رفت و عفونت خارج می شد. قرار بود عملم کنند و اضطراب عمل زیاد شده بود . از طرفی عراقی ها قصد درمان کردن نداشتند و می خواستند پایم را قطع کنند و از طرفی دل نگران خانواده و به خصوص مادرم بودم که مطمئناً تا آن روز خبر مفقود شدنم را به او رسانده بودند .وقتی به این موضوع فکر می کردم چهره مادرم و بی تابی هایش در ذهنم نقش می بست و دلتنگم می کرد. بیشتر از اینکه نگران خودم باشم ،نگران مادر بودم که می دانستم با اشک و حسرت روزگار می گذراند و با فکر اینکه محمد علی اسیر شده است، خودش را تسکین می دهد. بالأخره زمان عمل جراحی رسید و به بیمارستان الرشید منتقل شدم. قبلاً شنیده بودم که اعضای بدن برخی از اسرا را بدون بیهوشی و حتی بی حسی موضعی قطع کرده بودند و آن ها از شدت درد بیهوش شده بودند، ولی به لطف خدا من را با بیهوشی عمل کردند .
وقتی به هوش آمدم که به بخش منتقل شده بودم. متوجه صداهای اطراف می شدم، ولی همچنان بین خواب و بیداری بودم و اطراف را تیره و تار می دیدم .وقتی حالم کمی بهتر شد و به یاد آوردم که از عمل جراحی زنده بیرون آمده ام به سختی ملحفه را کنار زدم. پای چپم را از زیر زانو قطع کرده بودند و محل قطع شدگی را با پانسمان پوشانده بودند. واقعیت تلخی بود که باید می پذیرفتم و خودم را برای زندگی جدیدی آماده می کردم. اسارت به اندازه کافی سختی داشت و با این وضعیت پیش آمده حتی از انجام کارهای شخصی نیز ناتوان شده بودم. شاید این جنگ کربلای ما بود تا ایمان ما آزموده شود. آزمون سختی بود و جز با عنایت الهی نمی توانستم از آن سربلند بیرون بیایم.
غرق در فکر و خیال بودم و متوجه اطرافم نشده بودم. اتاق تمیز و مرتبی بود. از امکانات موجود هم می شد فهمید که بیمارستان مجهزی است. حداقل از تخت های سفت تیمارستان که باعث شده بود زخم بستر بگیرم ،خبری نبود .
بعدها فهمیدم که این بیمارستان مخصوص افسران ارتش است و حتی مردم عادی عراق هم نمی توانند از آن استفاده کنند .
دو مأمور استخبارات، بیست و چهار ساعته مسئول نگهبانی از من بودند و آدم های تحمل نشدنی ای بودند .دائم غر می زدند و اذیت و آزار من ،تفریح اوقات بیکاری شان بود. هر روز چند بار می آمدند و تلویزیون را روشن می کردند و به عمد شبکه های رقص و ترانه را انتخاب می کردند تا اذیتم کنند. من هم که نمی توانستم از تخت پایین بیایم ،پای راستم را دراز می کردم و سیم تلویزیون را از پریز بیرون می کشیدم .وقتی صدای تلویزیون قطع می شد دوباره بر می گشتند و مبارزه از نو آغاز میشد.
از انسانیت بویی نبرده بودند و وقت و بی وقت یاصدای ترانه از اتاقشان به گوش می رسید یا با صدای بلند می خندیدند. زنگ تخت را می زدم و از آنها می خواستم که صدا را کمتر کنند .آنها هم بی اعتنا از اتاق خارج می شدند و صدای ضبط را بلندتر می کردند.
*راوی را برای مداوای بدن مجروحش به جای بیمارستان به تیمارستان منتقل کرده بودند.
📚(#تجمع_ممنوع/ #مسعود_زین_العابدین/انتشارات روایت فتح/ چاپ اول ۱۳۹۹/صص۸۲_۸۰)
سربلند...🌴🌴🌴
...اگرداغ دل بودمادیده ایم
اگرخون دل بودماخورده ایم
اگردل دلیل است آورده ایم
اگرداغ شرط است مابرده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
اگرخنجردوستان گرده ایم
گواهی بخواهیداینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلندوسری سربه زیر
ازاین دست عمری به سربرده ایم
«قیصرامین پور»🌺
سالروزورودآزادگان سرافرازبه آغوش ملت و
خانواده هایشان گرامی باد.🪴
ای خدای عاشورا!
داغ فرزندان حسین راومصیبت شیعه رابه ظهورحضرت منتقم تسلی ببخش.🌹