eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار مردم قم: جهاد تبیین را جدی بگیرید.بارها گفتم،بازهم می گویم، در راس نقشه های دشمن تبلیغ است و علاج آن تبیین حقیقت است۱۴۰۱/۱۰/۱۹ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با داد گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید. هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود. با صدای دو رگه ای گفتم : - آیه کی بود ؟! کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت با جا به جاش شدنش آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده. آراد سرش به سمت من چرخید ، توی چشماش هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد. به یاد حرفایی که زدم افتادم و اینکه ممکنه آراد شنیده باشه لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد. نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد . × با اجازه من باید برم. احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم : + اونی که باید بره منم نه شما. به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم. از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم. × مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟! با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شد بهش چشم دوختم. - یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟! × متوجه نمیشم ! - اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید. با اجازه. لعنت به اشک هام که باز راه باز کردن روی صورتم بی توجه به صداهای متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم. دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم. کنارش زانو زدم ... - آقای حجتی حالتون خوبه ؟! دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت : + داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟! صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم : + مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟! علت میخوای ؟! میخوای بازم حرفایی که اون تو زدم رو بگم ! اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم. انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت : + دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن ! داد زدم . - بس نمی کنم بس نمی کنم آراد ! من عاشق بودم ، عاشق بودم و هستم میفهمی ! میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟! میدونی چقدر درد داره ! تو که همه چیز رو می دونی ، د آخه لعنتی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی . پس چرا ... چرا ... پوزخندی زد . + چرا چی ؟! صدای لرزونم نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ... - ‌نه تو نه هیچ کس دیگه ! نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• لیوان آب رو یک نفس بعد از خوردن قرص بالا کشیدم. این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عشقم به آراد گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم. حالم از خودم بهم می خورد ، نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میزاشتم کف دستش بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته. با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر ما رو باز به هم رسوند دیگه پا پس نمی کشم و از لحاظ شرعی و راه درستش پیش میرم. زهی خیال باطل من و اون ؟! محاله ، محاله ! از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونمون. اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم. همون روزی که باهم بحثمون شد وقتی به خونه رسیدم پشت دستم رو سوزوندم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند. مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکند به خاطر وزش باد چشمش به گناهی ناخواسته آلود شود . اما من چی کار کردم ؟! مثل تازه به دوران رسیده ها توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه ! آخه این حرف از کجام در اومد ؟! باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی مثل بز زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم. کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه . به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه. اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
🔴دما رو به کاهش هست و طبیعتاً مصرف گاز توی کشور بالا میره ان شاءالله با مصرف کمتر گاز، گرمایش منزل دیگر هموطنانمان رو تضمین کنیم هم خودمون و هم دیگران رو ترغیب کنیم به جدی مصرف گاز یه هفته با لباس گرم‌تر توی خونه باشیم، هیچی نمیشه
باز دلم یاد تو افتاد و شکست 🥺💔
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با شنیدن صدای در لیوان رو ، روی میز گذاشتم. سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت : + برات خواستگار اومده. نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته خیلی سرد گفتم : - باز آقا علیرضا ؟! به ظرفشویی تکیه داد. + آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود . چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجبش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه‌‌، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه ! اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناهه میشناسیش ... آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجبش داری ، درسته ؟! نگاهم رو از دستای لرزونم گرفتم و خیلی قاطعانه گفتم : - آره میشناسمش . شناخت که چه عرض کنم ، خیلی کم روی اخلاقیاتش شناخت دارم چون توی شرایط مختلف مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه و نظر کلی نمیشه راجبش داد. خلاصه که پسر خوبیه ، از نظر اعتقادات و بقیه چیزا هم تا حدودی با هم تفاهم داریم اما فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان. مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت. + بابات گفته امشب بیان. این بار با صدای بلندی گفتم : - امشب ! آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟! + مگه اونها الان به ما گفتن؟! سه روز پیش آقای حجتی پدر آراد با ، بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز ! این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم. کلافه دستی توی موهام کشیدم. - آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه ! چرا صبح نگفتی ؟! بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم. آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟! اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی ! اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟ به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ! به عکس برادر شهیدم که گوشه ای اتاق بود نگاه کردم ، هنوز سر عهدم هستما ! امشب حواسم جمعِ جمعِ خیالت تخت خواب سه نفره. امشب هوامو خیلی داشته باش ، به قول خودت صد بار اگر توبه شکستی بازآی ... خدایا عاشقتم ، ممنونم که این همه مدت هوام رو داشتی و با این همه گناهی که انجام دادم بازم رهام نکردی بازم مثل گذشته شتر دیدی ندیدی بغلم کردی و بی خیال گناهم شدی. آخدا جون تو همون خدایِ ابراهیم توی آتیشی همه چیز رو میسپارم دست خودت ، می دونم تنهام نمی زاری . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• [[[[ از زبان آراد ]]]] پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم تب و لرز خیلی شدیدی گرفته بودم، امروز صبح هم موقع تعویض لباس هام متوجه لکه های قرمز رنگی روی سطح پوستم شده بودم. هر روز علائمم بیشتر از قبل می شد ، نمی دونم با چه جرئتی به بابا گفتم که با پدر خانم فرهمند تماس بگیره و راجب خواستگاری باهاش صحبت کنه انگار امید زیادی به درمان داشتم. به گفته دکترم از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع می کردم، از تمامی عوارض شیمی درمانی مطلع بودم اما باز با این وجود درخواست خواستگاری دادم، بابا که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شد ولی مامان همه نگرانیش آینده مروا خانوم بود می گفت نباید آینده یه دختر رو اینجوری به بازی بگیریم و در پاسخ تمامی نگرانی های مامان بابا جمله ای که همیشه می گفت رو تکرار می کرد. " که داند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار " اگر به عشق مروا خانوم شک داشتم و قدمی برای خواستگاری بر نمی داشتم با گفتن اون حرف هاش به آیه دیگه جای شکی برام نموند و متوجه شدم که عاشقمه‌، از حسی که خودم هم راجبش داشتم مطلع بودم ، هوس نبود عشق بود ... این رو همون موقع که گم شد متوجه شدم. برای اینکه هر دوتامون به گناه کشیده نشیم باید خیلی زودتر از ایناها اقدام می کردم اما اتفاقات اخیر الخصوص سرطانم باعث شده که کمی به تاخیر بندازمش. اگر عشقش واقعی باشه حاضره با سرطانی بودنم کنار بیاد و جواب مثبت بده. هرچی خدا میخواد ، امیدم به اونه و از وقتی بحث خواستگاری رو پیش کشیدم انگیزه بیشتری برای شروع شیمی درمانی دارم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• [[[[ از زبان مروا ]]]] شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم. چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت خواب برداشتم و به سر کردم، به خودم نگاهی انداختم بدک نبودم میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام. از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه! اگر بابا اینا متوجه بشدند که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشوای بر پا میشه. روی تخت خواب نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خوندم امشب اصلا آرامش نداشتم. علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد. اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه! گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه! نمیشه که! خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت. اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره. وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم. توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست. " يامُنْتَهي‌مَطْلَبِ‌الحاجات ای‌تنهاشنوای‌حرف‌های‌دلم." چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم: - مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن! نکنه پشیمون شدن؟! همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم. همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید و توان کنترل دست و پام هام رو نداشتم، چند باری هم آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم. برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم. فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود. همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم. با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد. از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه. صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه می رفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ... لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ... + خل شدی؟! چرا با خودت حرف میزنی؟! یالا چایی ها رو بیار دیگه! با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم: - چرا مثل جن ظاهر میشی مادر من! نزدیک بود سکته کنم! باشه، خب الان میارم تو برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم! باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم. عجب چایی شده بود! لبخند گله گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
🟥 مگس روی شیرینی! 🔶️ چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت می‌کردم. ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند! ♻️ می‌فرمودند: «چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارک‌های بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه می‌کردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدم‌زدن است و توجه جوان‌های اطرافش را به خودش جلب کرده است! بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم به‌عنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماری‌های متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد! به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام می‌دهید؟! گفت: قطعاً و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید! به او گفتم: بنده به‌صورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان می‌تواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی می‌شود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد! بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را می‌شناسید؟! دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخه‌ای که عمل کردم همان بود که گفتید!» 🔶️ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژی‌ها در عالم، کاملاً اثبات شده است. وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام به‌عنوان تیر مسمومی از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل می‌تواند مانند سم، انرژی‌های منفی‌ای را وارد روح و جسمِ نگاه‌کننده و نگاه شونده، کند! وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن می‌داند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد! اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این می‌شود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس می‌نشیند! دکتر کمیل یوسف شعیبی - پژوهشگر سبک زندگی ایرانی اسلامی عضـویت در کــانال👇 📡 @www_irismed_ir
خاطره مادر شهید آرمان علیوردی از روز مادر
- وَاَرزشِ‌زَن ؟ 🙂💙 خدا میگه : محمد ! اگه تو نبودی افلاک رو خلق نمیکردم . اگه علی نبود ، تو رو خلق نمیکردم ! و اگر [ فاطمه ] نبود شما دو تا رو خَلق نمیکردم ! حرفی میمونه ؟! اینه ارزش زن ؛ حالا شما هی برو مسیح پولی نژاد و دٌنبال کن :] خانم ها اونقدر ارزش دارن در دین ما ، که همین یك مصرعِ شعر کفایت میکنه : [صَدپسردرخون‌بغلتد ، گٌم‌نگَردَددختَرۍ] !