eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پیام یه دهه نودی به برعندازا 🔹 چقدر خوب بود 👏🏻👏🏻 🇮🇷 کانال رسمی 👇🏻 @antarnational
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرعا بر گردن همه ی شماست که این کلیپ را منتشر کنید اگر یک عمل صالح در طول عمرمان بتوانیم انجام بدیم و قدمی برای ظهور برداریم و مورد قبول خداوند قرار بگیره، شاید انتشار همین کلیپ چند دقیقه ای باشه.... خواهشا تمام دوستان مذهبی و انقلابی این چند دقیقه را با دقت ببینند و نشر دهند وظیفه خودمون را در قبال ظهور بدانیم و کوتاهی نکنیم. او خواهد آمد..... 🕊✨❤️
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم . با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم . قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته . به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم . ★★★★ بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم . یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم . سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود . لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن . به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم . یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم . لیلای منی ، مجنون توام . لیلای منی ، مجنون توام . هرشب تو حرم ، مهمون توام . من با تو باشم ، آروم میگیرم . با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد . با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم . آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟! چرا اینجوری نابودم کردی ! این رسم عاشقیه ، نامرد ! خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی . تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته ! با گریه فریاد زدم . برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد . نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ... هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم . خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم . مقصر خودم بودم ، خودم ! وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم ! با دستم به قفسه سینم کوبیدم . د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟! موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم . دوست دارم نامرد ، دوست دارم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• [ یڪ ماه بعد ] جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم . چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم . لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم . یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم . زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه . فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه . باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد . توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم . امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم . قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ... بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری . با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم . + خواهر جان افتخار می دید ؟! - کاوه خیلی جیگر شدی ها ! ‌خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن . به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم . + اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟! با خنده گفتم : - میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه . با دستش به عقب هلم داد . + دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی . با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم . با لحن بچه گانه ای گفتم : - داداشی . + جان داداشی . - میشه نلی خواستگالی ؟! با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت : + چلا ملوا خانوم ؟! خنده ی بلندی کردم . - اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی . به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟! فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟! هوم ؟ تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم . - تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی . وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش . با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم . × خواهر و برادری خوب خلوت کردینا ! کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها . مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم . فقط سریع بیاید که داره دیر میشه . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۱۲_۰۴_۲۱_۲۲_۳۸_۳۷۸.mp3
6.01M
یا باب نجاة الامه عشق تو دلارو برده کربلایی مهدی رعنایی
20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤫 با این کلیپ دیگه هیچ عذری برای بی حجاب‌ها باقی نمی‌مونه! 🌱 لطفا تا جایی که میتونید انتشار دهید # آگاهی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم . کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم . مامان نیشگونی از دستم گرفت . - آخ آخ مامان چی کار میکنی دستم ... + چته دختر ، چقدر میخندی ؟! - نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره . به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم . مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت. بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند . جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم . سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم . خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند. به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت . یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست . بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست . من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم . پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن . × چه خبر آقای فرهمند ؟! خوب هستید ان شاءالله ؟ کار و بار خوبه خداروشکر ؟! بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست . ‌= ‌الحمد الله خوبیم . کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه . می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم . ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت : × دخترم چایی ها رو بیار . به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد . خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند . یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت : × دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن . اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم . بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد : + م ... م ... مروا . اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من ! چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟! با صدایی پر از بغض گفتم : - ج ... ا ... ن ... مروا . به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد . همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند . بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود . با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم . با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن . اما خودم چی ؟! مگه من دل نداشتم ! مگه من غرور نداشتم ؟! پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم . با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم . × شما مژده جان رو میشناسید ؟! بدون اینکه فکر کنم گفتم : - بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم . پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود . = شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟! خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم . - ب ... بله . مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد . اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت : = دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟! پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم . تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید . حالا که خداروشکر به خیر گذشت . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . - شرمنده . با مهربونی گفت ‌: = دشمنتون شرمنده بابا جان . نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت : = شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد . به شیرینی ها اشاره کرد . = بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید . اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •