هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پیام یه دهه نودی به برعندازا
🔹 چقدر خوب بود 👏🏻👏🏻
🇮🇷 کانال رسمی #عنتر_نشنال 👇🏻
@antarnational
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرعا بر گردن همه ی شماست که این کلیپ را منتشر کنید
اگر یک عمل صالح در طول عمرمان بتوانیم انجام بدیم و قدمی برای ظهور برداریم و مورد قبول خداوند قرار بگیره، شاید انتشار همین کلیپ چند دقیقه ای باشه....
خواهشا تمام دوستان مذهبی و انقلابی این چند دقیقه را با دقت ببینند و نشر دهند
وظیفه خودمون را در قبال ظهور بدانیم و کوتاهی نکنیم.
او خواهد آمد..... 🕊✨❤️
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم .
با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم .
قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته .
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم .
★★★★
بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم .
یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم .
سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود .
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن .
به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم .
یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم .
لیلای منی ، مجنون توام .
لیلای منی ، مجنون توام .
هرشب تو حرم ، مهمون توام .
من با تو باشم ، آروم میگیرم .
با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد .
با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم .
آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟!
چرا اینجوری نابودم کردی !
این رسم عاشقیه ، نامرد !
خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی .
تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته !
با گریه فریاد زدم .
برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد .
نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ...
هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم .
خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم .
مقصر خودم بودم ، خودم !
وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم !
با دستم به قفسه سینم کوبیدم .
د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟!
موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم .
دوست دارم نامرد ، دوست دارم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۱۲_۰۴_۲۱_۲۲_۳۸_۳۷۸.mp3
6.01M
یا باب نجاة الامه
عشق تو دلارو برده
کربلایی مهدی رعنایی
20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤫 با این کلیپ دیگه هیچ عذری برای بی حجابها باقی نمیمونه!
🌱 لطفا تا جایی که میتونید انتشار دهید
# آگاهی
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم .
کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم .
مامان نیشگونی از دستم گرفت .
- آخ آخ مامان چی کار میکنی دستم ...
+ چته دختر ، چقدر میخندی ؟!
- نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره .
به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم .
مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند .
جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم .
سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم .
خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند.
به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت .
یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست .
بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست .
من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم .
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم .
پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن .
× چه خبر آقای فرهمند ؟!
خوب هستید ان شاءالله ؟
کار و بار خوبه خداروشکر ؟!
بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست .
= الحمد الله خوبیم .
کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه .
می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم .
ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت :
× دخترم چایی ها رو بیار .
به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد .
خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند .
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد .
به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد .
نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .
نمی دونستم چی کار کنم .
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود .
استرس کل وجودم رو فرا گرفت .
به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد .
خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه .
بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا .
هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد .
آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم .
پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت :
× دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن .
اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم .
بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد :
+ م ... م ... مروا .
اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من !
چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟!
با صدایی پر از بغض گفتم :
- ج ... ا ... ن ... مروا .
به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد .
همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند .
بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود .
با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم .
با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن .
اما خودم چی ؟!
مگه من دل نداشتم !
مگه من غرور نداشتم ؟!
پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم .
با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم .
× شما مژده جان رو میشناسید ؟!
بدون اینکه فکر کنم گفتم :
- بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم .
پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود .
= شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟!
خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم .
- ب ... بله .
مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد .
اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت :
= دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟!
پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم .
تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید .
حالا که خداروشکر به خیر گذشت .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
- شرمنده .
با مهربونی گفت :
= دشمنتون شرمنده بابا جان .
نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت :
= شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد .
به شیرینی ها اشاره کرد .
= بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید .
اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •