•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم .
کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم .
مامان نیشگونی از دستم گرفت .
- آخ آخ مامان چی کار میکنی دستم ...
+ چته دختر ، چقدر میخندی ؟!
- نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره .
به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم .
مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند .
جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم .
سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم .
خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند.
به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت .
یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست .
بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست .
من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم .
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم .
پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن .
× چه خبر آقای فرهمند ؟!
خوب هستید ان شاءالله ؟
کار و بار خوبه خداروشکر ؟!
بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست .
= الحمد الله خوبیم .
کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه .
می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم .
ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت :
× دخترم چایی ها رو بیار .
به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد .
خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند .
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد .
به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد .
نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .
نمی دونستم چی کار کنم .
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود .
استرس کل وجودم رو فرا گرفت .
به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد .
خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه .
بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا .
هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد .
آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم .
پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت :
× دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن .
اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم .
بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد :
+ م ... م ... مروا .
اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من !
چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟!
با صدایی پر از بغض گفتم :
- ج ... ا ... ن ... مروا .
به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد .
همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند .
بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود .
با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم .
با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن .
اما خودم چی ؟!
مگه من دل نداشتم !
مگه من غرور نداشتم ؟!
پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم .
با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم .
× شما مژده جان رو میشناسید ؟!
بدون اینکه فکر کنم گفتم :
- بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم .
پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود .
= شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟!
خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم .
- ب ... بله .
مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد .
اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت :
= دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟!
پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم .
تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید .
حالا که خداروشکر به خیر گذشت .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
- شرمنده .
با مهربونی گفت :
= دشمنتون شرمنده بابا جان .
نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت :
= شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد .
به شیرینی ها اشاره کرد .
= بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید .
اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
✍ دلبخواهی نیست!
بعضیا حتی دستورات صریح قرآن رو هم #گزینش میکنند❗️😳
👈 هرجا از #دین رو که عشقشون بکشه عمل میکنند و هر جا رو که عشقشون نکشه عمل نمیکنند.
☜میگن اینجا رو قبول داریم، 😍
☜ولی اونجا رو قبول نداریم. 😣
📖 یَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْضٍ(نساء/۱۵۰)
🌷 میگویند: به بعضی ایمان میآوریم، و بعضی را انکار میکنیم...
☘ نیمی رو از #اسلام میگيرند و نیمی رو از #غير_اسلام❗️😱
🌾 احکام رو هرجور که دلشون بخواد انتخاب میکنند...😟👇
#دروغ بعضی وقتها خوبه❗️
#شراب تو عروسی اشکال نداره! 🥂
#روزه و #حجاب تو تابستونها که اصلا 🙅♀😣
#فقرا به ما مربوط نیستند، دولت باید بهشون بده! 😏
اگر #وام_ربوی هم باشه اشکال نداره!
یهکمی #آرایش تو این زمونه اشکال نداره چون مردم اینطوری بهتر دوست دارند!
و .....
🌸 تا زمانیکه دین خدا رو #دلبخواهی کنیم روز به روز قلبمون به سیاهی نزدیکتر میشه❗️ چون خدا به ما اجازه نداده که #دلبخواهی عمل کنیم👇
📖 وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً (احزاب/۳۶)
🌷 و هيچ مرد و زن با ايمانى حقّ ندارند هنگامى كه خدا و رسولش امرى را مقرّر كنند، از سوى خود امر ديگرى را اختيار كنند و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى نمايد، پس یقیناً به صورتی آشکار گمراه شده است.
👌 #مومن_واقعی اونه که، در برابرِ همهی قوانین الهى #تسلیم باشه.
سلااااام شب یلداتون مبارک باشه😎♥️
معما اوردم چه معمایی ...
البته شاید بیشتریا بدونن جوابشو😁
جایزه شاید دادم😂
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
لطفا پیوی بفرستید😉👍🏻 روزه چیست؟🧐
کلاس اولیا بهتر میدونن😐
یه نفرم نگفت از ۱۰ نفر که پیاممو دیدن