eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم . کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم . مامان نیشگونی از دستم گرفت . - آخ آخ مامان چی کار میکنی دستم ... + چته دختر ، چقدر میخندی ؟! - نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره . به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم . مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت. بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند . جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم . سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم . خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند. به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت . یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست . بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست . من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم . پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن . × چه خبر آقای فرهمند ؟! خوب هستید ان شاءالله ؟ کار و بار خوبه خداروشکر ؟! بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست . ‌= ‌الحمد الله خوبیم . کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه . می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم . ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت : × دخترم چایی ها رو بیار . به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد . خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند . یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت : × دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن . اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم . بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد : + م ... م ... مروا . اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من ! چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟! با صدایی پر از بغض گفتم : - ج ... ا ... ن ... مروا . به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد . همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند . بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود . با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم . با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن . اما خودم چی ؟! مگه من دل نداشتم ! مگه من غرور نداشتم ؟! پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم . با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم . × شما مژده جان رو میشناسید ؟! بدون اینکه فکر کنم گفتم : - بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم . پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود . = شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟! خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم . - ب ... بله . مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد . اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت : = دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟! پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم . تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید . حالا که خداروشکر به خیر گذشت . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . - شرمنده . با مهربونی گفت ‌: = دشمنتون شرمنده بابا جان . نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت : = شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد . به شیرینی ها اشاره کرد . = بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید . اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
✍ دلبخواهی نیست! بعضیا حتی دستورات صریح قرآن رو هم میکنند❗️😳 👈 هرجا از رو که عشقشون بکشه عمل می‌کنند و هر جا رو که عشقشون نکشه عمل نمی‌کنند. ☜میگن اینجا رو قبول داریم، 😍 ☜ولی اونجا رو قبول نداریم. 😣 📖 یَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْضٍ(نساء/۱۵۰) 🌷 می‌گویند: به بعضی ایمان می‌آوریم، و بعضی را انکار می‌کنیم... ☘ نیمی رو از می‌گيرند و نیمی رو از ❗️😱 🌾 احکام رو هرجور که دلشون بخواد انتخاب می‌کنند...😟👇 بعضی وقت‌ها خوبه❗️ تو عروسی اشکال نداره! 🥂 و تو تابستون‌ها که اصلا 🙅‍♀😣 به ما مربوط نیستند، دولت باید بهشون بده! 😏 اگر هم باشه اشکال نداره! یه‌کمی تو این زمونه اشکال نداره چون مردم اینطوری بهتر دوست دارند! و ..... 🌸 تا زمانیکه دین خدا رو کنیم روز به روز قلبمون به سیاهی نزدیکتر میشه❗️ چون خدا به ما اجازه نداده که عمل کنیم👇 📖 وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً (احزاب/۳۶) 🌷 و هيچ مرد و زن با ايمانى حقّ ندارند هنگامى كه خدا و رسولش امرى را مقرّر كنند، از سوى خود امر ديگرى را اختيار كنند و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى نمايد، پس یقیناً به صورتی آشکار گمراه شده است. 👌 اونه که، در برابرِ همه‌ی قوانین الهى باشه.
سلااااام شب یلداتون مبارک باشه😎♥️ معما اوردم چه معمایی ... البته شاید بیشتریا بدونن جوابشو😁 جایزه شاید دادم😂
یلدای اونایی که رفتن هم مبارک باشه😃
لطفا پیوی بفرستید😉👍🏻 روزه چیست؟🧐
جوابش یه کلمه‌س🤷🏻‍♀ @HANIN28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا