eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔹سگ گردانی و سگ کردن زنان در غرب وحشی. نتیجه و نهایت برهنگی زنان ته جاده ای که تازه برخی میخوان شروع کنن!!!! اونا از آزادی اینو میخوان ✓جاهلیت_مدرن ✓دوران_جاهلیت ✓بردگی_زن ✓زن_در_اسلام ✓غرب_وحشی @kilo_mtr_5
🔴عکس شهید سلیمانی در رم @kilo_mtr_5
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم‌خوانی گروه سرود در دیدار جمعی از بانوان با رهبر انقلاب @kilo_mtr_5
🌹 السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا علی ابن موسی الرضا 💚
هدایت شده از  «𝓜𝓪𝓻𝓲𝓱𝓪⁶⁹مࢪیحا»
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوباره دوباره😁 توقع دارم حسابییی فور بشه و بازدید بخوره اصن عالی بود حیفه بقیه بهره نبرند:) مسیح جان سلام😁
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور . مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری . باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره . تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره . هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی . همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه . هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید . + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید . با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم . - بله ببخشید . کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم . سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد . نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم . - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده . از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟! من که خیلی حسودیم شد . این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده . به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه . چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد . + م ... مروا . با بغض گفتم : - جان مروا . صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم . خواهرای راحیل اومده بودن . یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن . دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم . - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد . کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود . دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن . با تعجب گفتم : - چرا ؟! پرستارم نگران نباشید . دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته . هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر . شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها . صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم . لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم . - بیا گلی یکم از این بخور . با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم . یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ... قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن . به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم . با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم . کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد . با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت . + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی . بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها . راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی . با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت . دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ... آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید . آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت . + مروا آق ... ا مرتضی ... دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم . - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه . نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم . لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم . - بیا این ها رو بهش بده . یکی بهش بدی ها ‌! نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت . دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن؛ با مردم بی درد، ندانی که چه دردی ست...
تا حالا رفتید کرمان، مزار حاج قاسم؟ اگر نرفتید ولی دوست دارید همه‌جاش رو ببینید، روی لینک زیر کلیک کنید☺️👇🏻 https://tour.soleimani.ir/ همراه با پخش موزیک ملایم.. زیارت مجازی مزار حاج قاسم☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد . چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم . - چی شده ؟! در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت . + دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم . با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم . به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم . - خب بگو چی شده ؟‌ دستی به چشماش کشید و گفت ‌: + آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد . دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم : - به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی . گریه نکن ، حرف رو بزن . + ب ... باشه میگم . لیوان رو شکوند و گفت که اون روز توی کافه که دستم رو به دستش زدم ، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بود . به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت : + گ ... گفت که دیگه نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه . گفت که برم گم بشم . کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم . - آنالی تو دیوانه شدی ‌‌‌؟! واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟ میخوای من رو دست تنها بزاری و بری ؟ بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده ! مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟! اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی ! یکم درک کن ، از این به بعد هم دور و ور آقا مرتضی نپلک خودم کارها رو انجام میدم . بیا برو پیش آیه اینا ‌، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم . چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت . ظرف خرما ها رو برداشتم و از هال خارج شدم . توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود که مبادا خودزنی کنه . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• قرص مسکنی توی دهنم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم . نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم : - پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم . بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت ، دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم . جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن . قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند . با صدای آه و ناله‌ی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمی زد . آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند . به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست . استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم . در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم . - الو ، کجایین ؟! + رفتیم دنبال بی بی یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا . - خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن . مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن . بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم : - با فاطمه تماس گرفتی ؟! + آره گفت میاد . - خوبه . به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم . در سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار مژده رو از ماشین بیرون آوردیم . با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید تا یک ساعت دیگه راحیل رو توی قبر بزارند و با سنگ و خاک روش رو بپوشونند . راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •