eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•گریه‌ڪن‌های‌غم‌تو•🖤 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خدايا! راز خود را با كه بگويم؟ آيا كسى حرف مرا خواهد فهميد؟ آيا كسى مرا باور خواهد كرد؟ من فقط به خاطر تو مى خواهم با محمّد(ص) ازدواج كنم، پس خودت كمكم كن! خودت ياريم كن! تو بر هر كارى توانا هستى. تو مى توانى مرا به او برسانى. تو مى توانى دل او را به من متمايل كنى. خدايا! من اكنون به كمك تو نياز دارم. من هيچ كسى را غير از تو ندارم... آفتاب سوزانِ مكّه بيداد مى كند. اكنون اطراف كعبه خلوت است و خديجه مى تواند براى طواف برود. او بر جاى دست ابراهيم(ع) بوسه مى زند و سپس پرده كعبه را مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. اشك او جارى مى شود... خديجه با چشمانى كه ديگر قرمز شده است به خانه مى رود. وقتى به خانه مى رسد، مستقيم به اتاق خود مى رود و در را مى بندد. خدمتكاران او تعجّب مى كنند. چه شده است؟ چرا خديجه اين قدر ناراحت است؟ يكى از خدمتكاران به خانه هاله، خواهر خديجه مى رود و از او مى خواهد تا به ديدن خديجه بيايد. هاله با سرعت خود را به خانه خديجه مى رساند و وارد اتاق مى شود. او كنار خديجه مى آيد. حال او را دگرگون مى يابد. او نگاهى به خديجه مى كند و مى گويد: ــ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پريده است؟ ــ چيزى نيست. آيا خديجه مى تواند راز خود را به خواهرش، هاله بگويد؟ نه، بايد صبر كرد، هنوز وقت آن نشده است. مى ترسم هاله هم به خديجه اعتراض كند و چنين بگويد: رسم است كه مرد به خواستگارى زن برود، حالا تو مى خواهى به خواستگارى محمّد(ص) بروى! اگر تو كسى بودى كه خواستگار نداشتى، تعجّب نمى كردم. شب فرا مى رسد و خديجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ كم رنگ ماه از پنجره مى تابد. خديجه در فكر است. چشمانش پر از اشك است. او نمى داند چه كند. خدا را صدا مى زند و از او يارى مى طلبد. خديجه حرفى ندارد كه همه سنت ها را بشكند و خودش به محمّد(ص)پيشنهاد ازدواج بدهد; امّا مشكل اين است كه او نمى داند آيا محمّد(ص) او را قبول خواهد كرد يا نه؟ خديجه با خود مى گويد: نكند من لياقت همسرىِ محمّد(ص) را نداشته باشم. خدايا! من چه كنم؟ عشقى مقدّس را در قلبم ريختى و پريشانم كردى! فقط تو مى توانى آرامم كنى! اى آرامش دلِ بندگانت! 🌻🌻🌻🌻🌳🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
سلامتی چشاش......... 💖💖 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
از سه چیز باید ترسید........ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
Delam Gerefte - Artiman.mp3
8.92M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 💠🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓❤️ محبت به امام زمان چه زمانی شکل می‌گیرد؟ و اولین گام ایجاد محبت چیست؟ ◀️قسمت اول ‌‌💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
همدیگر را دور میزنیم تا زود به مقصد برسیم.... غافل از اینکه زمین گرد است و باز به هم می رسیم....!! 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
اهل دلی میگفت........ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.ــ سلام ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.ـوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ــ آره، تو راهم.ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام.ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.ابروهام روبالا دادم وگفتم: –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:–می خوری برات بگیرم؟ــ پس راحیل چی؟ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم:–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟خندیدم و گفتم:–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:–یه لذت محوی داره. دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت: –خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.سه تایی زدیم زیر خنده.درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم.ــ خب پس، لطفا فردا بریم.ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.چینی به پیشانیش انداخت و گفت:–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... توی حرفم پرید و گفت:–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد.–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. ✍ ... 🌻🌻🌻🌻🔻🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـارالهــا🙏 بشنـو دعايم ومستجاب ڪن نيازهايم ڪه تنهـا تـويے شنونده و پذيرنـده دعـا! شب همگے بخیر و سرشار از آرامش 💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی! چه عزتی دارد اینکه بندهٔ تو باشم🍂🌸 و چه فخری بالاتر از اینکه تو خدای من باشی تو آنگونه خدایی هستی که من دوست دارم🍂🌸 پس از من آن بنده ای را بساز که تو دوست داری 🙏🍂 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جمعه صبح ست به نرگس برسان اين پيغام سوخت بی عطر تو اين باغ، كمی زود بيا السلام علیک یا صاحب الزمان عج 🌺🍃 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بہ شادی🌸🍃 الهی همیشه خونه دلتون گرم فنجون عشقتون پر مهر منحنی لبتون خندون دستاتون پر روزی نڪَاهتون قشنڪَ و 🌸🍃 لحظه هاتون ناب وعالی 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
CQACAgQAAxkBAAEa3kBf7RJ2Po4M5LIQhOPq5aj_g_SamAACGgkAAtXRWFA9w5PkVEPJpx4E.mp3
7.3M
کدوم شاعر، کدوم عاشق، کدوم مرد تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟ به یادِ هق‌هقِ بی‌وقفه‌ی من توی آغوش معصومانه‌ی باد ... 🕊💞🌿 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
بيا برگرد از دور دست‌ها شايد كه كنار هم شعر شديم... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😻 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم. در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت: –به به سلام راحیل جان. ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟ همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت: ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده. سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت. –دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. –لباسشویی که اینجا هست. ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم. ــ دستتون درد نکنه. ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. ــ چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم. چند تقه به در اتاق زدم.ــ بفرمایید.ــ سلام.به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:–شرمنده نکنید بفرمایید.آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.ــ از این حرفش تعجب کردم. تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم. ــ نه من نمی خورم.ــ چرا مگه ناهار خوردید؟کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:نه ــ اگه با من سختتونه پس... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:– آخه من روزه ام. ــ دوباره لبخندی زدو گفت:–قبول باشهاینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.شروع به تمیز کردن کردم.بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.ــ زحمتی نیست.خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود. دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت یک موی ندانست ولی موی شکافـت اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.با صدایش به خودم امدم،– می دونید شعرش از کیه؟ــ با دست پاچگی گفتم:–نهــ ازابو علی سیناست.با تعجب گفتم:–مگه شاعرم بوده.ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.باحسرت گفتم:–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.نچ نچی کردم و گفتم:–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:– با اجازه من برم. ✍ ... 🔺🔺🔺🔺🌹🔺🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست داری الا کی بهت زنگ بزنه؟؟؟ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
الهی خنده امون اسیر غم نشه...... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
دو چیز انسان را نابود میکند.......... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تُ......... 🌻🌹🌻 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
دقیقا..... 🌹🔺🌹 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯