eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 صبح بخیر! امیدوارم که تو این روز را به شکلی به پایان برسانی که گویی هرگز برای بار دیگر تجربه نخواهی کرد. 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
گفٺم شـب وصالټ💍 ، آیا شـود نصیبم؟🙈 گفٺا نمے تواݧ گفټ، اما خـدا ڪریم اسټ...☺️ 😍 🙏خدایا مجردهای کانالمون رو ان شاالله به همین زودی زود متاهل بفرما و بهترین رزقهارو نصیبشون کن.الهی آمین 🤲😉 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هیچوقت راجب گذشته کسی که دوسش دارید زیاد کنجکاو نشید...! قشنگترین باغچه رو هم بکنی زیرش کرم پیدا میشه..! ‌ 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
🌹🔺 خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم.سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم.ــ خب از دوستات بپرس.ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای.ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.ــ می خوای چیکار کنی؟ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه.سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت:– نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد.وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است.برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم.اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند.وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه.تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت.سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت.استرس گرفته بودم، پرسیدم:– به نظرت کارم درسته؟ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده.کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم.سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت.باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید.سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده.اینجوری حساب بی حساب می شیم.سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه.انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد.نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم.با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟مبهم نگاهم کرد.ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.اخم هایش نمود پیداکرد و گفت:– نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه.همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه.حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود.انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.با لبخند مقابلم گرفت و گفت:– چطوره؟لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه...نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم.چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد.دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون.تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم.نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه.آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور 💚 بعضی جاها امام زمان عج نمیزارن گناه کنی ... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
دنیا را بد ساخته‌اند… کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نمی‌داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد، به رسم و آئین هرگز به هم نمی‌رسند و این رنج است…. و این تمام زندگیست… و زندگی یعنی این…. 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
می‌خواستم زندگی کنم، راهم را بستند ستایش کردم، گفتند خرافات است عاشق شدم، گفتند دروغ است گریستم، گفتند بهانه است خندیدم، گفتند دیوانه است دنیا را نگه دارید، می‌خواهم پیاده شوم! 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
شاید یک روز یک نفر یک جوری آدم را بخواهد که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود... سیلویا_پلات ╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮ @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابوسفيان با خود فكر مى كند خوب است نزد ابوجهل بروم، حتماً او از اين ماجرا خبر دارد. وقتى ابوسفيان با ابوجهل سخن مى گويد، او هم تعجّب مى كند. آخر محمّد(ص) اين همه پول را از كجا آورده است؟ ابوجهل به ابوسفيان مى گويد: حوصله كن! من به زودى از ماجرا با خبر مى شوم. سرانجام ابوجهل مى فهمد پول مهريّه را خود خديجه داده است. او نزد ابوطالب مى آيد و مى گويد: ما تا به حال نديده بوديم كه عروس براى داماد مهريّه پرداخت كند.59 ابوطالب از اين سخن ابوجهل ناراحت مى شود و مى گويد: اگر شما هم به درستكارى محمّد بوديد، هيچ مهريّه اى از شما نمى گرفتند. مردم دسته دسته به خانه خديجه مى آيند، تا ساعتى ديگر جشن بزرگى برپا خواهد شد. ابوطالب هم براى محمّد(ص) لباسى زيبا و نو تهيّه مى كند. وقتى او اين لباس را به تن مى كند زيباتر به نظر مى آيد. همه مهمانان آمده اند. آنها با انواع ميوه ها پذيرايى مى شوند. در ميان اين جمعيّت، ابن غَنْم را مى بينم. او يكى از شاعران معروف است. او همانطور كه مشغول خوردن ميوه و شيرينى است با خود مى گويد: خوشا به حال تو اى خديجه كه همسر بهترين مرد روزگار شده اى! بعد از لحظه اى او حس زيبايى را در خود مى يابد و مى خواهد شعرى بسرايد. او از ابوطالب اجازه مى گيرد و سپس از جا برمى خيزد و چنين مى گويد: هَنيئاً مَريئاً يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ *لَكِ الطَّيْرُ في ما كانَ مِنْكَ بِأَسْعَدِ تَزَوِّجْتِهُ خَيْرَ الْبَرِيّةِ كُلَّها*وَمَنْ ذَا الَّذي في النّاسِ مِثْلُ مُحَّمَدِ اى خديجه! خوشا به حال تو كه امروز پرنده خوشبختى بالاى سر تو پرواز مى كند. تو با خوب ترين مرد روزگار ازدواج كرده اى. همه مى دانند كه هيچ كس در خوبى و كمال به محمّد نمى رسد. اين شعر براى هميشه در تاريخ خواهد ماند و رازِ انتخاب خديجه را براى همه بيان خواهد كرد. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat @hedye110
دوستان عزیزم سلام عصرتون بخیر... مادر یکی از اعضای محترم کانال بیمار هستن جهت شِفای همه ی بیماران مخصوصا مادر دوست عزیزمون یه حمد شفا قرائت بفرمائید 🌹🌹🌹
🍃❤️با ارزش ترین چیز در زندگی دل آدم هاست❤️ ✨اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش😊🌹 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌