eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
*راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم.خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم:– بیایید دیگه.فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد.ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟باچشم های گردشده نگاهش کردم.–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم.وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن.ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم. لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم.بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که... اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی.ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:– الان تو بریدی؟دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.– ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کم‌کم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد.بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.– قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر روببینیم بدتره.این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد. فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده.بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی ازدورنمایان شد.ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید: –خانم حالتون خوبه؟صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه.به طرف پاهایم خم شد و گفت:– کفشتون رو دربیارید تا ببینم.با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره. به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم.با صدای تقریبا بلندی گفت:– من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ــ ناله ایی کردم و گفتم: – الان وقت این حرف هاست؟ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد.موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:– حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم.سرم راپایین انداختم و گفتم:– می خواستم ماشین بگیرم.سرش را تکان دادو گفت: – کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟ ــ بله.زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:– لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید.شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.کارت را پس زدم وگفتم:ــ ما خودمون میریم شمابرید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم. 🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌹🌺🍀🌹 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی زیادی...🦋😍🦋😍🦋😍🦋😍 ┄┄┅┅•|❈🕊🧁🕊❈•|┅┅┄┄ 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
حـق مـان بـه آرزو بـدل شـد 💞‍🦋 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
من از جهان به تو دلبستم ک جاااان منی❤️😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️♥️ 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚🌴پروردگارا در این شب‌هاي‌ زیبا ... 🍃💙دلی آرام ، 🍃💖قلبی نورانی؛ 🍃❤️شفای همه ی بیماران ، 🍃💝زندگی شاد؛ 🍃💙وسلامتی جسم و روان؛ 🍃🌸نصیب همه ی بندگانت بفرما 🍃🌴💚شبـتـون پــراز یــاد خــــدا 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
🌸پروردگار من!! 💖خدای زیبایی ها!! 🌸خالق تمام ذرات هستی!! 💖ای خودت همه عشق!! 🌸با من باش.. 💖با من بمان.. 🌸که نیاز بی نهایتی!! 💖به توکل زیباترین نامها 🌸به رسم ادب به نام خدا ❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❣ دیشب به چشمانت خدایت را قسم دادم بلکه بر آورده شوی ای آرزوی خوب! ♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج♥️ 🌹تعجیل درفرج صلوات 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی من شیدا چه بگویم؟که تو هم این و هم آنی صبح بخیر 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی مرا به طرف آسانسور می کشید.– چه بگم به مامان که دروغ نباشه.سعیده گردنش را تابی داد و گفت: –بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن.ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانه‌ایی بود برای ندیدن آرش. مادر راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا...سعیده دستم راگرفت و گفت:– تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه.ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو.فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن سرو وضع من ماتش برد.سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد.–چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من را لنگان لنگان داخل برد.مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر گذشته.سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت: _خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.مادر انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید:– مگه شکسته؟ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته.مادر با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت: –فکر نکنم زیادم فرقشون باشه. ــ چرا خالا جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت:– ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه.مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت: –شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟ سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم.–من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.دستش را گرفتم. –سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآورد و گفت: –ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه.ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟سعیده در صورتم براق شدو گفت:– یعنی اینقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می پرسی چه بگی؟ خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثلا بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.دستش رارهاکردم.ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم.با صدای تلفن خانه، سعیده هینی کشید و گفت: –فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما الان نگرانم شده. صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست.سعیده مایوسانه گفت: –می بینی، من حتی مامانمم نگرانم نمیشه‌ها.مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت: –توش عسل ریختم بخور.ــ دستت درد نکنه مامان جان.ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی.می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده. به سعیده نگاه کردم.–گوشیم کجاست؟ ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین.ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟سعیده بلند شد و رو به مادر گفت: –خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید.مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت:– کجا؟ ناهار بمون.سعیده با مسخرگی گفت:– ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه.البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.مادر گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام ازآقای معصومی داشتم. کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشته‌ام. وقتی یادم امد زنگ زدم.با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سلام کرد و بدونه این که منتظر جواب من باشه پرسید:– چی شده پاتون؟–سلام، شما از کجا می دونید؟ ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادید نگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید. ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...ــ نه، خواستم با دفترچه‌ی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست. واسه همین مزاحم شدم.حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصا‌ی خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره. ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره. ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم. من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده. با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی گفتم. –قدمتون روی چشم. پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش. 🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹 💖🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228ee
هر آروزیی داشته باشید برآورده میشه. چون وقتی چیزی به دلتون می افته یعنی خدا استعدادش رو در شما دیده . 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
CQACAgQAAxkBAAEhRatgJvTUne0sbYxbMfed5zReVvZsOQACHBEAAmbiAVCcUkTKC_2kQR4E.mp3
7.53M
حضرت یار ♥️♥️ ____❄️🌻❄️____ 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
میدانم ....! یک چیز را خوب میدانم،! یک روز میرسد که در حِین دوست داشتَنَت ، جان خواهم داد♥️ 💞‍🦋 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
عشق پاڪم♥️ عاشقانه دوست دارم♥️ دیوانه وار دیونتم♥️ 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسم زندگی شدی اینو بدون😍 💞💞💞 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی قصه عشق “انسان” بودن ماست… 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نانان ...😍😍😍😍😍😍😍😍 ┄┄┅┅•|❈🕊🧁🕊❈•|┅┅┄┄ 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💙🌧🎼 لحظاتی برای دیدنِ منظره زیبا و کوهستانی و بر فرازِ ابرها ؛ در ییلاقاتِ دُرفَکِ رودبارِ گیلان. 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
جسارتا دوستت دارم ! لطفا به دل بگیر... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️♥️ 🤞🤞 💞‍🦋 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
روزهایـی ڪـه نـیـسـتـی همـه چـیـز اسـراف مـیـشـود حــتـی نـفـس... 💞‍🦋 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
خدایا هر شب به آسمان نگاه می کنم و می اندیشم در این آرامش شب چه بسیار دلها که غمگین و پر اضطرابند خدایا‌ تو آرام دلشان باش خدایا شبم را بایادت بخیر کن شبتون پر از حِسِ خوبِ آرامــش 🌙🌟 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آغاز کنم به نامت 🌸ای حضرت دوست ✨هر آنچه شود 🌸به نامت آغاز، نکوست ✨دفترچه‌ٔ عشق را اگر بگشاییم 🌸سطر از پی سطر، ✨آیتی از تو در اوست ✨سلام 🌸صبح آدینه تون بشادی 🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❣ دیشب به چشمانت خدایت را قسم دادم بلکه بر آورده شوی ای آرزوی خوب! ♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج♥️ 🌹تعجیل درفرج صلوات 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
🌸 سلام 🌸 صبحتون بخیر اینکه امروزت را به گلایه‌ کردن از دیروزت اختصاص بدهی، اوضاع فردای تو بهتر نمی شود؛ پس امروز بی‌ بهانه باش و با توکل بر خداوند متعال، با قدرت شروع کن.. 🌸 امروزتون متفاوت و زیبا 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💙🌧❄️📹 یه روز برفی و رمه گوسفندا در روستای فشکور؛ چالوس ؛ مازندران. 🍃🌸 روستای فشکور نگینی در دل کوهستانِ البرز هستش که در فصولِ گرم؛ پذیرای بسیاری از طبیعت دوستان است. 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
🌸🍃🌸 🍃🌸 وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید: –می‌خواد بیاد ملاقاتت؟ –اینطور گفت. طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.– می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم. ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد. ــ آخه از صبح...صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.– خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم. اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت: –لباست رو عوض کن وبیا بشین. دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.مادر نگاهی به غذایم انداخت. –چرانمی خوری؟ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم. راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم. اسرا فوری بلند شد.– بگین کجاست من براش میارم.مادر با تعجب گفت: –به به خواهرمهربون...اسرا لبخندی زدو گفت: – از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت: –آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو. چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت: –راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.نگاهش کردم و گفتم: –لباس چی؟ ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟ــ خب چرا. به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت:–اینا خوبه؟ اعتراض آمیز گفتم: –اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر ازاوناست. دیگه چرا عوض کنم؟فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست. ــ مِنو مِنی کردو گفت: نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟ خنده کجی کردم.–انوقت چرا؟ سرش را پایین انداخت.– اینجوری بهتره دیگه. بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت. "این دیگه چشه؟" زنگ را که زدند. اسرا با عجله امد و گفت:– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.در حال بلند شدن گفتم: –میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.نگاهش رنگ تعجب گرفت.–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه. پوفی کردم و گفتم: –خوشم نمیاد.نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت: – آخ ببخشید.اخمی کردم و گفتم:– چی می خواستی بگی؟ – هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.لبخندی زدم و گفتم:– خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم.وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من. بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کم‌کم موفق شد.مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت: –زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:– خواهش می‌کنم، قابل راحیل خانم رو نداره. 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ 💖🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
رابطه هایی كه از یک سال بگذرد ديگر يك رابطه نيست، تقريبا همه چيز است. رابطه تان را اگر ميخواهيد تمام كنيد ، حتى شده در يازدهمين ماه و بيست و نهمين روز تمام كنيد. نگذاريد به سال بيفتد. بعد از آن هيچ كس نميتواند كارى برايتان بكند؛ دل کندن بعد از اینکه دیگر به همه ی رفتارهای هم خو گرفته اید کار سختیست. البته زمان.. زمان گاهی همه كار از دستش بر می آید :)💔 💞‍🦋 🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
‌‌ بهترین‌مکانِ‌دنیا‌زندگی‌کردن تو‌قلبِ‌کسیِ‌که‌دوسشٍ‌داری!♥️🍃 ‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋💙 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خبر به ابوطالب مى رسد كه گروهى پيامبر را اذيّت و آزار كرده اند، او از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود. اكنون ابوطالب براى رهبران مكّه پيامى مى فرستد و به آنها مى فهماند كه حواسشان را جمع كنند. درگير شدن با محمّد(ص)يعنى درگير شدن با ابوطالب! به همه خبر مى رسد كه ابوطالب قسم خورده است كه از پيامبر حمايت كند. آنها مى فهمند كه اگر فقط يك بار ديگر سنگى به سوى پيامبر پرتاب شود سرانجامِ شومى در انتظار آنها خواهد بود. امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنى هاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّد(ص)را بدهد همه جوانان غيور بنى هاشم به ميدان مى آيند. وقتى او شمشير به دست بگيرد براى بت پرستان روز سختى خواهد بود. اكنون پيامبر مى تواند مردم را به اسلام دعوت كند. او از هر فرصتى استفاده مى كند تا رسالت خود را به مردم برساند. بيا دعا كنيم خدا عمر ابوطالب را زياد كند! او تنها كسى است كه از پيامبر ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat @hedye110