eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
چند نکته راجع به مسابقه 🌻۱ دوستان عزیزم جهت شرکت در مسابقه فقط به آیدی زیر پیام بدید تا خدائی نکرده اسم کسی از قلم نیافتد...👇👇 @Yare_mahdii313 🌹۲ نام و نام خانوادگی و شهرتون رو هم حتما بگید که اگر با تشابه اسمی مواجه شدیم از روی شهر بدونیم برنده چه شخصی است.... 💐۳ لطفا از زمانی که در مسابقه شرکت میکنید از اول تا آخر مسابقه با یه آیدی پیام ارسال کنید یعنی همون آیدی خودتون که از اول شرکت کردید 🌷 ۴ با یه آیدی می‌شود چند نفر شرکت کند به طور مثال من مادر یا پدرم فضای مجازی ندارد ولی جزء خوانی می‌کند و یا صلوات می‌فرستد. 💖۵ دوستانی که جزء و صلوات برداشتند و هنوز مشخصات ندادند لطفا مشخصات خودشون رو برای آیدی زیر ارسال کنند. @Yare_mahdii313 💖از تمام دوستان عزیزم التماس دعا دارم 🦋🦋 @kamali220
من یک زنم ، همانی که اگر دلش بشکند فریاد نمی زند ، مشت به دیورا نمی کوبد ، پشت سر هم سیگار دود نمی کند ، فقط ممکن است از سر ناسازگاری شبی ، تا صبح اشک بریزد ، بی صدا تا گل لبخندش برای فردا صبح شکفته شود.... 🦋💙    @Aksneveshteheitaa 🦋💖🦋
هر چه زخم خوردیم از فامیل و دوست و آشنا بوده و گرنه غریبه چه میدونه زخم زندگیمون کجاست که نمک بپاشه... 🦋💙    @Aksneveshteheitaa 🦋💖🦋
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😅 تا آخر ببینید هرجور فکر میکنم درست ترین کار همین بود 🦋💙    @Aksneveshteheitaa 🦋💖🦋
احساس کردم از این سردی‌ام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم. او هم تعجب کرد. مادر فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم. هنوز چند دقیقه‌ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید: – خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟ کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مادر به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم: – چیز مهمی نبود. خنده ایی کردو گفت: –آهان پس خصوصیه. بالبخند زورکی گفتم: –نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست... یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست. مادر با چشم و ابرو اشاره‌ایی به من کردو گفت: – بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستن. نگاه دلخوری به مادر انداختم و گفتم: – راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم... احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مادر. یک سکوت چند ثانیه‌ایی باعث شد مادر کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید: –واقعا؟ خنده ایی کردم. – منظورتون چیه؟ مادر با تعجب گفت: – آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟ ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته... از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم، –راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانواده‌اش هم صحبت کنه... همه با تعجب نگاهم می‌کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند. مادر ابروهایش بالا داد و پرسید؟ –چرا بار اول جواب منفی داد؟ خیلی خونسرد گفتم: –خب دلایل خودش رو داشت دیگه... مادر باشک و تردید نگاهم کرد. انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت: –من برم چایی بریزم. گفتم: –شما بشین، من می ریزم. موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شد و گفت: – آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده. مادر هاج و واج گفت: –وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید. ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم. اصرارهای مادر نتوانست به نشستن مجابشان کند. بعد از رفتنشان گفتم: – مامان میشه زودتر شام بخوریم. مادر عصبانی شروع به چیدن میز کرد. شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم. ولی برعکس من مادر خوب غذا نخورد. برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم: –مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟ در حال جمع کردن ظرف ها گفت: – خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر. اونوقت تو یهو... حرفش را بریدم و با تعجب گفتم: –چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد... این بار مادر حرفم را برید و گفت: – خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم... خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهایش گفتم: – ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن. مادر آهی کشید و گفت: – آره دیگه، وقتی تو خودسر... حرف مادر را بریدم: –مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم. مادر حرفی نزد و به آشپزخانه رفت. ولی بعد از نیم ساعت امد کنارم نشست و با لبخند گفت: –خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟ اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟ با چشم های گرد بهش نگاه کردم. – چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ... ــ بگو بهانه نیار، زود... یکم در مورد راحیل با مادر حرف زدم و در آخر گفتم: –مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده. مادر با اخم گفت: – اصل کار پدرشه. وقتی سکوتم را دید پرسید: –نکنه پدر نداره؟ سرم را به علامت تایید تکون دادم. باتعجب گفت: –چی میگی؟ واقعا؟ ــ مامان جان من خودمم... نگذاشت ادامه بدم. – همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم... عصبانی شدم. – مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم. صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید. 💖💖💖💖💖💖💖☘☘☘ 🦋💙    @Aksneveshteheitaa 🦋💖🦋
‌‌ دلتنگی یعنی ایستادن کنار پنجره زل زدن به کوچه‌ای خالی و فکر کردن به اتفاقی که هیچ وقت رخ نخواهد داد.. 🦋💙    @Aksneveshteheitaa 🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستانی که ختم قرآن می خونن لطفا از روی لیست جزء هائی رو انتخاب کنید که کمتر انتخاب شده....... ادمین کانالمون احتیاج به دعای خیر شما عزیزان دارند التماس دعای فرج از همگی دوستان عزیزم @kamali220 لیست ختم قران تو کانال کمال بندگی سنجاق شده 👇👇👇👇 ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت:کُما😂👌 (پارت اول)ادامه دارد . . . 🆘 🎞 کلیپهای اینستا رو با ما ببینید 😉 ꙱🦋💙    @Aksneveshteheitaa 🦋💖🦋