eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از جمعه ها جان خواهد آمد به درد عشق، درمان خواهد آمد غبار از خانه های دل بگیرید که بر این خانه مهمان خواهد آمد ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد سوگند به هر چهارده آیه نور سوگند به زخم های سرشار غرور آخر شب سرد ما سحر می گردد مهدی به میان شیعه برمی گردد یا امام زمان انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
یکی از خدمتکاران خانه‌ی امام کاظم(ع) به نام مسافر چنین نقل می‌کند: «هنگامی ‌که امام کاظم(ع) را [به فرمان هارون به بغداد] بردند، آن حضرت به فرزندش امام رضا(ع) فرمود: «همیشه تا وقتی که زنده‌ام، در خانه‌ی من بخواب، تا هنگامی‌که خبر (وفات من) به تو برسد.» ما هر شب بستر حضرت رضا(ع) را در دالان خانه، می‌انداختیم و آن حضرت بعد از شام می‌آمد و در آنجا می‌خوابید، و صبح به خانه‌ی خود می‌رفت، این روش تا چهار سال ادامه یافت، در این هنگام شبی از شب‌ها بستر حضرت رضا(ع) را طبق معمول انداختند، ولی او دیر کرد و تا صبح نیامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و ما نیز از نیامدن آن حضرت، سخت پریشان شدیم، فردای آن شب دیدیم آن حضرت آمد و به اُمّ احمد (کنیز برگزیده و محرم راز امام کاظم(ع) ) رو کرد و فرمود: «آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بیاور.» اُمّ احمد [از این سخن دریافت که امام کاظم(ع) وفات کرده است] فریاد کشید و سیلی بر صورتش زد و گریبانش را چاک نمود و گفت: «به خدا مولایم وفات کرد.» حضرت رضا(ع) جلو او را گرفت و به او فرمود: «آرام باش، سخن خود را آشکار نکن و به کسی نگو تا به حاکم مدینه خبر برسد.» آنگاه اُمّ احمد، صندوق یا زنبیلی را با دو هزار دینار (یا چهار هزار دینار) نزد حضرت رضا(ع) آورد و همه را به آن حضرت تحویل داد، نه به دیگران. اُمّ احمد، ماجرای فوق را چنین بیان نمود: «روزی امام کاظم(ع) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: این امانت را نزد خود حفظ کن، و به کسی اطلاع نده، تا من بمیرم، وقتی که از دنیا رفتم، هر کس از فرزندانم، آن را از تو مطالبه کرد، به او تحویل بده و همین نشانه آن است که من وفات کرده‌ام، سوگند به خدا اکنون آن نشانه را که آقایم فرمود، آشکار شد.» امام رضا(ع) ‌آن امانت را تحویل گرفت و به همه‌ی بستگان و خدمتکاران دستور داد، جریان وفات امام کاظم(ع) را پنهان کنند و به کسی نگویند، تا زمانی که (از بغداد به مدینه) خبر برسد. سپس حضرت رضا(ع) به خانه‌ی خود رفت، و شب بعد، دیگر به خانه‌ی امام کاظم(ع) نیامد، پس از چند روز به وسیله‌ی نامه‌ای خبر وفات امام کاظم(ع) رسید، ما روزها را شمردیم معلوم شد همان وقتی که امام رضا(ع) برای خوابیدن نیامد، امام کاظم(ع) وفات نموده است. به این ترتیب از ماجرای فوق به دست می‌آید که امام هشتم(ع) با طیّ الارض از مدینه به بغداد رفته و در بالین امام کاظم(ع) هنگام وفات (یا در کنار جنازه‌ی آن حضرت) به‌ طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و کفن کردن و نماز و دفن جنازه‌ی پدر، حاضر بوده و سپس بی‌درنگ به مدینه بازگشته است. 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
『♥️』 ‌ آدما به دودسته تقسیم میشن دسته اول:هفت میلیاردو شیشصدو هفتادو دو میلیون و دویست و سی و چهار هزار و پونصد و بیست و چهار نفر دسته دوم: تو!   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
『♥️』 ‌آدم گاهی آنقدر تنها می شود و با خودش حرف میزند که تبدیل می شود به دو نفر ...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
『♥️』 ‌‌ ‏آنقدر تنهایی داریم که دیگر از پسِ دوست داشتنِ کسی برنمی‌آییم...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
مـن حـالم خـوبه❣ بهـ شـرطی کـه تو خـوب بـاشی❣ تـو بهـم آرامـش بـدی…❣ مـن در کنـاره تـو❣ بخـاطـره وجـوده تـو زنـدم❣ اگـه تـو کنـارم نبـاشی❣ مطمعـن بـاش کـه مـنم نیسـتم❣ پس بمـون تـا آخـره دنیـا🌍 کنـارم بمـون،قـدم بـزن❣ دسـت به دسـت هـم در کنـاره هـم❣ دوستتـ دارم بهترینم ❤️😍😘💕❣💕   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
سلام طاعات و عبادات قبول باشه سوژه مرکز نیکوکاری صدیقه کبری س مناطق محروم جنوب در این اطلاعیه یکی از سادات موسوی🙏 مناطق محروم جنوب است که منزلش در آتش سوزی نابود میشود و با ۲ فرزند یتیم و مادرش بلاتکلیف است...😔 ساعت ۱۰شب خودشون خانه نبودند همسایه ها تماس گرفتند از خونه ی شما دود میاد😱... مسیر دور بود اول به آتش نشانی زنگ زدن بعد خودشان زود به انجا رسیدند ولی متاسفانه بیهوده بود چون تمام ساختمان آتش گرفته بود و همه چی سوخته بود... جمعیت زیاد بود ولی هیچ کس نمی تونستد کاری انجام دهد😔 خیرین بزرگوار تا آنجا که برایتان مقدور می باشه همکاری کنید و به گفته خود نیازمند(( جدّم یار و نگه دارتان)) این خانوار در وضعیت خیلی سختی به سر می برند و بدون خانه و مایحتاج..... ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۱۰۷۹۵۴ مرکزنیکوکاری صدیقه کبری ۰۹۱۳۱۴۸۴۴۸۷ خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد..... 💐 شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری صدیقه کبری س را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری سراسر کشور ب دیگران معرفی نمایید. 💐 پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این راه خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین ان شالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج ╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮ @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: – آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند. احساس می کردم او هم همین حس را تجربه می‌کند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کردو گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ ــ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستادو بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست. آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه. آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگی‌ام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا... وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت: –اینجا بزارشون عزیزم. برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم. گفتم: –میشه خودت بزاری، می‌خواستم از این فرصت استفاده کنم 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
خدایا ، ما را به چیزهایی مبتلا نکن که صبر و ظرفیتشو نداریم ، بگو الهی آمین   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
دلخورم ، از آدمی که برایش دویدم ...به زمین و زمان چنگ زدن ، از غرورم گذشتم و برای او زمین خوردم ، اما او برای من حتی قدمی برنداشت...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
یه قانونی هست که میگه : وقتی یکی داره سرد میشه ، از جای دیگه داره گرم میشه ، خودت برو تا حرمتت نشکسته ، هیچ چیز دیگه مثل سابق نیست ، سر این متن حاضرم قسم بخورم حکایت خیلیاست....   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖💖💖💖 ✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖💖💖 دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الی اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین. خدایا، مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن و دلم را با روشنایی انوارش روشنی بخش و تمام اعضایم را به پیروی آثارش بگمار، به نور خودت ای روشنی بخش دلهای عارفان. ❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
❤️ 🌱 دل آمده از غمت بہ جان ادرڪنی ⚡️ جان آمده بر لب الأمان ادرڪنی 🌱 ترسم ڪہ و رویت ⚡️ صاحب الزمان ادرڪنی 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↘️💖🌻🌷   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ با کسی که دوستش داری شب ها مهربان حرف بزن... ما نمی دانیم چقدر هستیم ولی شب همیشه هست او بعد ما شب ها باید بخوابد نخواستی نمان! ولی پیش چشم هایش خاطره خوب بگذار...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم... 👤 قیصر امین پور   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ تو از فرق تا قدم جانی...!! 👤 سعدی   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلم با تو من یاد گرفتم که چگونه زنده باشم و چگونه زندگی کنم . . . روزت مبارک معلم عزیزم🎉🎈 💖❤️🦋💖❤️🦋💖❤️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸11 اردیبهشت ✨روز جهانی 🌸کار و کارگر خجسته باد🌹 🌹🌻🦋💖🌻🦋🌹🌻🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام شاید روزی از روزها غیبتت را کردم ، یا شاید جایی دلت را شکستم ... واین لغزش زبانم بود...در دلم یا در جمع عمدا یا سهوا .... از تو میخواهم مرا ببخشی میدانم که خداوند کسی را که غیبت کند یا حق الناسی به گردنش باشد، نمیبخشد😔 تا زمانیکه کسی که غیبتش را کرده او را ببخشد این نامه را برای تمام دوستانم فرستادم نه به عنوان تحفه بلکه به خاطر ترس از خداوند. هرگاه مرا بخشیدی آن را بر من برگردان .این دعوت برای بخشش است...بیا دلهایمان را صاف کنیم بخاطر الله سبحانه... مرا ببخش این روزها مرگ ناگهانی زیاد شده اگرمیتوانید این نامه را برای بخشش وبخشیدن برای همه بفرست. تا قبل از شب احیا همدیگر را ببخشیم🙏🏻😊