✍🏻 #حافظ
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ماازاین بهترنمیگیرد
☘╯\╲☘
@aksneveshteheitaa
هزار سال،
من از میان جنگل ستارهها
پیِ تو گشتهام
ستارهای نگفت
کز این سرای بی کسی،
کسی صدات میکند؟
عزیزِ همزبان
تو در کدام که
نشستهای...؟
#هوشنگ_ابتهاج
🆔 @aksneveshteheitaa
#محمود_دولتآبادی
هر روز
هردم که سروقت خود می روم
بیشتر ملتفت می شوم که دستم خالی ست
که جیبم خالی ست
که مغزم خالی ست
که قلبم
که روزگارم خالی ست
╭┅───────┅╮
@aksneveshteheitaa
╰┅───────┅╯
به زودی می دهی پرچم به دست حضرت مهدی (عج)
تویی آنکس که می جنگی چو طغیان کرد سفیانی
تویی آن نایب مهدی (عج) که نامت در احادیث است
تویی سید از آن نوعی که گویندش خراسانی
تویی آن نوح کشتی بان که هستی یاور مهدی (عج)
در این دوران پر آشوب و دریاهای طوفانی
تو آن فانوس پر نوری که قبل از نور خورشیدی
تویی رهبر، تویی مونس در این شب های ظلمانی
تو را من دوست می دارم که یک پرتو ز خورشیدی
اگر من بد شدم آقا شما اما ز خوبانی
من از آن روز می ترسم که بینم روی خورشید و
ببندم چشم خود بر او ز گمراهی و نادانی
ظهور حضرت مهدی (عج) جلو افتاد از خونی
که کرکس های جنتلمن مکیدند از سلیمانی
وصیتنامه مالک تمام نکته اش این بود
علی تنها نماند تا نگردد کربلا ثانی
سلام من به آن رهبر که دارد لشکری مخلص
شعیب و موسوی، حاجی، سلامی ها و قاآنی
سلام من به خورشیدی که باشد منجی عالم
و ماهی که مسیح است و کُشد دجال شیطانی
خوش آن روزی که مهدی (عج) را ببینیم و هم عیسی را
که بر ظلم و ستم باشد ظهورش خط پایانی
📝 علی شیرازی
@aksneveshteheitaa
💕🌻💕🌻💕🌻
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_67😍✋
علی آقا هم همین طور فقط این وسط
اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود
ولی با یک دوخت ساده !
لبخندی روی لبم نشوندم و
رو به همه سلام بلندی گفتم و
فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و
هر دو جواب شنیدیم...
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت
و امیرعلی نزدیک من
با اون لبخند دوست داشتنیش!
-خوش گذشت ؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود !
ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
-خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود...
وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ...
سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟
چرا پاکش نکردی؟!
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد...
امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ...
رژم رنگ جیغی نبود که!...
قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم
وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم
مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !...
من هم به حرفش عمل کردم...
ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود
حتما اثری ازش روی لبهام نمونده!
-دلخور شدی؟!
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ...
هول کردم
-نه ...نه..!!
لبخند محوی روی صورتش نشست!
و کامل جلوم وایستاد و...
نه من کسی رو میدیدم نه کسی من
رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالاآورد
–تمییزه!
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم !
با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که
روی لبم مونده بود رو پاک کرد!
و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده!
از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال!
امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت:
-خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!...
باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه
و اونم فقط سمت خانومها
یاهم فقط برای خودم!!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم...
این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت
دیگه؟!...!؟
یعنی قشنگ شدنم رو
فقط سهم خودش می دونست؟!
چی بهتر از این؟؟!
باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون
شد!!
یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت :
_حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ...
با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم!
چی نمیشد؟!
-امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟
نگاه از امیرعلی گرفتم
و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
-آره علی جان!
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا!
چون عمو اکبر ماشین نداشت
و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه!
امشبم که امیرعلی نتونسته بود ،
ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود
باهم برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!!
با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر
کردم و تعارف زدم بیان تو خونه
ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن!
در خونه که با صدای تیکی باز شد
و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا
که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد.
–ببخش علی جان الان میام!!
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با
تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
-چیزی شده؟!
با نگاه خندونش جلو اومد
-نه
چادرم روی شونه هام سر خورد
-پس...؟؟
هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت:
نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم!
گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی!
کنار گوشم با خنده گفت :
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!!
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد...
-خب من دیگه برم!!
زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم ازوجودش!!!
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻
💕 #کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
ﯾﻪ ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﺟﺎﻟﺐ
قبل از اين كه جواب رو ببينى، حساب كن و برو پايين!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﺯ ﺳﻦ ﺧﻮﺩﺕ 20 ﺳﺎﻝ ﮐﻢ ﮐﻦ !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
➖➖➖➖➖➖➖
ﻋﺪﺩ ﺑﺎﻗﯿﻤﻮﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﺎ 7 ﺟﻤﻊ ﮐﻦ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺯﻭﺝ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ 1 ﺟﻤﻊ ﮐﻦ!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﻣﺎ اﮔﺮ ﻓﺮﺩ ﺑﻮﺩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺵ ﮐﻢ ﮐﻦ!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺑﺎﻗﯿﻤﻮﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺭﻗﻢ ﺁﺧﺮﺳﺎﻝ ﺗﻮﻟﺪﺕ، ﺟﻤﻊ ﮐﻦ!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺑﺎ ﻣﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ، ﺟﻤﻊ ﮐﻦ!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻣﻨﻬﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﮐﻦ ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻋﺪﺩ ﺑﺪﺳﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ، ﺧﻮﺩﺕ ﭼﻄﻮﺭﯼ؟!!!
خوبی؟؟؟ مواظب خودت باش!
😆😆😆بفرست برای بقیه کمی حواسشون از کرونا پرت شه. 😜😜😜
خدایا قرار ده او (پیامبر) رابرای من شفیعی پذیرفته و راهی بسویت که همواره باشد و مرا پیرو او گردان .
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆فرازی از صلوات شعبانیه .
سلام علیکم
صبح آدینه شما بخیر .
@aksneveshteheitaa
هدایت شده از کانال گسترده تبسم1k+
🔴 به خاطر کرونا نمیتونی بری بیرون ما بهترین وشیک ترین و ارزانترین لباس ها رو در خونه بهتون تحویل میدیم👌👌
🔰 تمام اجناس رو زیر قیمت بازار میدیم😱😱😱
کلی مانتو وشومیزهای مجلسی وشیک👗👗🧥🧥 ست های خانگی زیبا👚👚👖👖👙👙همراه با روسری شیک با قیمت های شگفت انگیز🤩🤩
گران نخرید❌❌
✅#اففففف های استثنایی و بینظیر 😳😳😳
✅تنوع و کیفیت عالی👌👌💯💯
✅#ارسال_رایگان🚛
✅از سایز 36تا70
✅با ضمانت تعویض و مرجوعی
عجله کنید تا مدلای حراجی مون تمام نشده🏃♀🏃♀🏃♀ 👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/235339802C2b4bb76ae8
هدایت شده از کانال گسترده تبسم1k+
💃حراج #ويژه مانتو 🧥🧥👗👗 و شومیز و تونیک 👚👚🤩🤩
این کانال مدلاش رو #حراج 70 % زده😳😳😱😱
#شومیز #مانتو #خانگی #تونیک
قیمتهاش عالیییه😳😳
کافیه با بازار #مقایسه کنید✅
از سایز ۳۶ تا ۶۰😍
ارسال رایگان🚚🚚
قابل تعویض و مرجوعی
🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀عجله کنید پشیمون نمیشید
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/235339802C2b4bb76ae8
💝☂💝☂💝☂
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_68😍✋
لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام
–خیلی شب خوبی بود...
مرسے که اومدی...
مرسی که خوبی ..
نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!!!
خداحافظ
فقط تونستم زمزمه کنم:
-خداحافظ
داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ...
چون بیشتر کلاسهام
به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!...
مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ...
منم کلی حرص می خوردم...
بیزار بودم از این فصل سال
و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!!
با خستگی از نردبون پایین اومدم
– مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!!
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت
-آره
خوبه تمییز شده...
دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن
روی زمین وارفتم
_آخه این چه رسم مسخره ایه بابا...
همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه...
اونم چطوری به صورت فشرده!!
تویِ یه هفته!!
مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد
- گفتم این قدر غر نزن تازه باید
یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک؟!
براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا
- بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا!
مامان لب پایینش رو گزید
_ درست حرف بزن ...
تو جای خودت عطیه جای خودش!
پوفی کردم
–ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا
نه؟!
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت:
_خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفیدبزنه خودم نوکرشم!
چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید
محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:
_منم همین طور!!
دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم
_چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا؟؟؟!
حالاکی به شما دوتا زن میده!
محسن تخس گفت:
_همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت
یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده!
خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد
- محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه!
محمد نگاه مامان کرد
- خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین ..
عمه سرش کلاه رفته گشاد! ...
نمی کنه یه زنگ بزنه یه تعارف بزنه و بره کمک...
قبول کنین عروس مذخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...!
من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت:
_ بله بله چشمم روشن ...
دوباره نشنوم این
حرفها رو ها....
اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین؟
مگه نگفتم اتاقتونو مرتب کنید؟؟!
درضمن شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست!
اینـــــــــه!!دلم خنک شد...!
محسن پوفی کشید
-بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروعه!
اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد!
خودش و لوس کرد
– جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه
حمالی !
خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم:
_اون که وظیفه جفتتونه!
محمد که حواسش توی تلوزیون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من
_چی استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم:
نخیر حمالی!
ابروهاش بالا پریدو مامان خندید...
جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون
–به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم!
محسن گردنش رو ماساژ داد
– دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسمابدبخت شده!
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم
وسط هال...
مامان هم از ته دل خندید!
دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده زیر آب شستم
خداروشکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم!
💝☂💝☂💝☂💝☂