#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتهفتم 🌺
-نترس چیزی نمیشه!
-از کی تا حالا نگران حال من میشی؟
از سوالش جا خوردم اما سریع خودمو جمع کردمو گفتم:-کی گفته نگرانتم،میدونم تو چه پوست کلفتی هستی هیچیت نمیشه،اومدم اینجا چون میخواستم اولین نونی که با دستای خودم پختم رو برات بیارم تا ببینی چقدر دست پختم خوبه شاید کمتر مسخرم کنی،حالا که تو نمیخوایش خودم میخورم!
پوزخندی زد و گفت:-اگه اولین نونیه که درست کردی از کجا میدونی خوبه؟تو که هنوز ازش نخوردی؟
تکه ای ازش جدا کردمو گذاشتمو توی دهنم:-حالا که خوردم،خیلی هم عالی شده،تاحالا همچین نونی نخوردم!
خنده ای کرد و تکه ای از نون جدا کرد و گذاشت توی دهنش:-ای بدک نیست،میشه خوردش!
اینو گفت و بقیه نون رو از بشقاب برداشت و گاز بزرگی بهش زد!
لبخند پر رنگی که روی لبم نقش بست رو جمع کردمو با عصبانیتی ساختی گفتم:-اگه بده چرا میخوری؟
-مجبورم،هر چی هست از دستپخت ننه حوری بهتره،حالا که عصمت نیست باید با این غذاها کنار بیایم!
آروم لب زدم:-چرا؟تو که میتونی بری توی عمارت زندگی کنی،چرا اینجا موندی؟
پوزخندی زد و گفت:-ترجیح میدم توی طویله زندگی کنم تا اونجا!
-اما عمه اونم گناه داره...آخه ننه میگفت اونم از چیزی خبر نداشته!
-اون زن چیزی که نشون میده نیست،حتی یه درصدم نمیتونه مادره من باشه!
-چرا همچین حرفی میزنی؟نکنه اصغر خان چیزی بهت گفته؟
اخمی کرد و سر چرخوند به سمتم:-راجع به چی؟نکنه تو هم خبر داری؟
ناراحت سر به زیر انداختم:-یعنی خودش هم نمیدونست چقدر ناراحت کننده،حتما خیلی غصه خورده برای همینم خواسته عمارت رو به نامت کنه!
-درست بگو ببینم راجع به چی حرف میزنی؟
-همین که عمه خواسته با دوا اصغر خان رو بکشه دیگه!
به یکباره رنگ نگاهش عوض شد از جا بلند شد و رو به روم ایستاد:-چی؟عمه خواسته چیکار کنه؟
ناباور لب زدم:-مگه تو راجع به همین حرف نمیزدی؟
پوزخندی زد و نشست سر جاش:-این زن دست شیطونم از پشت بسته،گمون میکردم فقط مال و اموال آنامو بالا کشیده،اما مثل اینکه دستشم به خون آلودس،تو این چیزارو از کجا میدونی؟
-همون موقع که ده بالا بودم فهمیدم،راجع به کدوم مال و منال حرف میزنی؟
-اموالی که از دایی آنام بهش رسیده و عمه نذاشته آقاجونم بهش بده و خودش صاحبش شده،به هر حال دیگه مهم نیست نه آنام توی این دنیاست نه اصغر خان،تو هم بهتره تو این مسائل دخالت نکنی خودم بهتر میدونم چیکار کنم!
-پس چرا مانع من میشدی؟میگفتی نباید به فرهان التماس کنم؟اونم به من مربوط میشد!
نگاه جدی ای بهم انداخت و گفت:-یعنی الان پشیمونی؟اگه هنوزم فرهان رو میخوای بگو خجالت نکش!
اخمی کردمو گفتم:-منظورم این نبود،منظورم این بود که من اون لحظه به حرفت گوش کردم اما تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی فقط لجبازی میکنی،حاضر نیستی خودت رو بذاری جای بقیه،در ضمن اگه هنوزم بخوام با فرهان عروسی کنم خودم مستقیم بهش میگم احتیاجی نمیبینم تورو در جریان بذارم!
پوزخندی زد و دستشو کرد توی جیبش و چاقوی فرهان رو گذاشت روی لبه پشت بوم:-هرموقع خواستی بری پیشش و مستقیم با خودش صحبت کنی این امانتی رو هم بهش برگردون،نه که تو براش خریدی از خودت پسش بگیره بهتره!
نگاهی به چاقو انداختم،هر لحظه ممکن بود از اون رفتار سردش بغضی که توی گلوم چنبره زده بود منفجر بشه برای همین بی هیچ حرفی برداشتمشو آروم لب زدم:-از سر علاقه نخریدمش فقط به خاطر اینکه نمیخواستم زیر دینش...
پرید توی حرفمو گفت:-منم نگفتم از سر علاقه خریدی،مگه نه یدونه هم برای من آوردی؟خنده قهقه واری کرد و گفت:-پس یعنی منم دوست داری؟هر دومون رو؟
اخمی کردمو گفتم:-اصلا هم اینطوری نیست،امیدوار بودم با دیدن حال و روزم بفهمی،اما انگار تو هیچ حسی نداری،هیچی!
اینو گفتمو چاقو رو محکم کوبیدم لبه پشت بوم و گفتم:-بهتره اینم پیش خودت باشه،شاید با این همه خشمی که توی وجودت داری با یه چاقو کارت راه نیفتاد!
از جا بلند شدم برم که با صدای خش دارش میخکوبم کرد:-آیلا؟
برگشتم به سمتش و ملتمسانه به چشماش خیره شدم توقع داشتم بابت رفتارش ازم عذرخواهی کنه اما بشقاب رو گرفتم سمتمو گفت:-بابت نون ممنون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻