قشنگی عشق...❤️
💞🦋 🦋💞
🧞♀🧚♀🧚♂🧜♀
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼💛يكي از بهترين هدايايي
💛🌼كه ميتوانيد به كسي بدهيد
🌼💛اين است كه به خاطر
💛🌼 اينكه بخشي از زندگي شماست
🌼💛از او تشكر كنيد
💛🌼آدمها تکرار نمی شوند!
🌼💛قدرشونو بدونیم
💛🌼ممنونم دوست خوبم که هستی
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
voice.ogg
1.52M
تقدیم به تمام قلبهای عاشق
باتوخوبه حالــــم
💞🦋 🦋💞
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از گسترده رایگان مینا عصرانه
خبر خوب🎺🎺🎺
یه کانال #پارچه پیدا کردم😍
✳️ چه پارچه های خوشگلی😇 #قیمتاش چه مناسبه👏👏👏
♻️شما هم یه سر بزن پشیمون نمیشی 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1411317784C34204b9130
#سود_کم_ما_تخفیف_به_شماس🌸
🔅من عضو شدم #پارچه خریدم یه #مدل شیک هم پیدا کردم 💯
آخه کانال #مدل لباس هم دارن😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2947285027Cd07b9039fe
هدایت شده از گسترده رایگان مینا عصرانه
🔴 #پارچه خریدی 😍😍
میخوای بری پیش خیاط👚👚
حتما میخوای #لباست تک باشه 👗👗👗👗
قبل اینک بری پیش #خیاط این کانال رو👇👇حتما ببین😇
https://eitaa.com/joinchat/2947285027Cd07b9039fe
کلی مدل لباس #متنوع_شیک
#کودک_مانتو_مجلسی
سلام دوستان عزیزم شبتون بخیر 🌹🌹خانم های کانال و مادران کانال روزتون مبارک 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت37
*آرش*
با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.دم دمای صبح بود که خوابم برد.با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.ــ بیدار شدی پسرم؟ـ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:– خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.سرش راروی ساعد دستش گذاشت.وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام.بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.ــ باشه زودتر.با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟از لبخندش جون گرفتم و گفتم: –بله خب همون.ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️نجوای شبانه❤️🍃
🍃💖زیباترین و ماناترین حس و حال و لحظاتِ نابِ زندگی نصیبتون...
شبتون بخیر......
🍃❤️🇮🇷❤️🍃
🌟دعایی جلب خواستگاران زیاد
برای جلب خواستگار زیاد و گشایش #بخت و تسهیل امر #ازدواج ، با حضور و توجه قلبی سوره های مبارکه ذیل را
#در_کانال_سنجاق_شده
👇
https://eitaa.com/joinchat/449576986C29c5e50e56
نماز برای بخت گشایی و ازدواج 🌻
👌 روش خواندن این نماز :⇩
https://eitaa.com/joinchat/449576986C29c5e50e56
شهیدی که جوانها برای ازدواج بهش متوسل میشن🙈👇
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
اگر مجردین یا جوون مجرد دارین بزنین رو حلقه ها 😍
#توسل_به_بانویی_که_حاجت_میدهد🌷
💢آیت الله مجتهدی👇
👈«به حضرت #نرجس_خاتون مادر امام زمان متوسل شوید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
روی این گلها بزنید ببینید کجا دعوت شدین سر زدنش ضرر نداره
یه کانال پر از
🦋حدیث_های_ناب
🦋عکس_نوشته_های_بی_نظیر
🦋حرف_های_دل
🦋کیلیپ_های_دلنشین_وتاثیرگذار
🦋مداحی_های_بسیار_زیبا
حرف های دلت رو برامون ارسال کن با نام خودت تو کانال قرار میگیره
#نیای_ضرر_کردی_خود_دانی
اینم لینکش👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
از اینکه دعوتمون رو پذیرفتی یه دنیا سپاس💖💖💖💖💖💖💖
[معرفت الله بالاترین کمال انسان است]
اینجا یه کانالیه که توهرچی به فکرررت برسه اشتراک میزارن 😇👍
💎کانالی #باهدف گسترش معارف قرآنی
💎 #مهدوی و #اخلاقی
💎 #تفسیر و #تمثیل آیات
💎 #داستان های زیبا و آموزنده
من که یه نگاه به کانال انداختم آروم شدم🙃
🌸تو این اوضاع میتونیم با این کانالایاد
#امام_مهدی_عجل_الله رو برا بچه هامون زنده کنیم
لینک زیرو لمس کن متوجه میشی چی میگم✅
http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
امروزمیخوام بگم ...
🌹سلامتی اونیکه پاتوقش مزار شهداس نه سر قرار دوست دختراش ...💖
🌹سلامتی کسی که جای پرورش اندام وتزریق بازو پرورش ایمان میکنه وخودسازی...💖
🌹سلامتی پسری که سرش و خم میکنه
تا سنگ فرش خیابونا ،نه رودروی ناموس مردم....💖
🌹و سلامتی اونی که دعوت شهداء رو به کانالشون پذیرفت صلوات
اینم لینکش👇👇
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
به کانال شهداء و مهدویت دعوت شدید💖💖
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
😭ماجرای شفا گرفتن دختر4 ساله آلمانی 😭
💢برای#تبلیغدین رفته بودم آلمان💢
🔴مردی #پولدار با #کرواتسفید و #کت از ماشینش پیاده شد و به من گفت:
میشه به خونه من بیای و برای ما #روضه #حضرتزهرا بخونے😭
💢منم قبول کردم و رفتم.خونه اش مثل #کاخ بود ناگهان دختر 4 ساله اش رو دیدم...😭😭😭
🔴برای شنیدن ادامه داستان روی لینک بزنید😭👇
https://eitaa.com/joinchat/4279894090C63bc2ecbf5
✨هدیه ویژه ولادت حضرت زهرا(س)🎊
4_5814688366418987071.mp3
444.5K
📙سوره مبارکه کوثر
👤استاد عبد الباسط
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
موفقیت برای کسانی است که قدرت اراده و موفقیت را دارند. برای تو یک صبح فوق العاده آرزو می کنم!
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❣ #سلام_امام_زمانم❣
خواهد آمد ای دل دیوانه ام
او که نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیده ام
باورم کن خواهد آمد با وفاست
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
مداحی_آنلاین_جوهر_میشد_اگر_که_دریا.mp3
6.63M
🌸 #میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
جوهر میشد اگر که دریا
تا قطع میشد همه درختا
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
#تبریک_امام_زمانم 😍💕
#ولادت_حضرت_زهرا_س 💖
#روز_مادر 💚
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#يا_فاطمه_الزهرا_س
زهرا بهانه ایست که عالم بنا شود
او آمده که مادر آئینه ها شود
او آفریده گشت که یک چند مدتی
نور خدا به روی زمین جا به جا شود
او آفریده شد که در این روزهای سخت
زهرا شود، علی شود و مصطفی شود
او مادر تمامیِ دل های حیدری ست
باید که کُفو فاطمه شیر خدا شود
هر کس مگر که مادر معصوم می شود؟
او آمده که مادر کرب و بلا شود
زهرا اگر نبود چگونه به عالمی
صدها روایت از مِی کوثر عطا شود
بی اذن فاطمه کسی اصلاً اجازه داشت؟
بر روی خاک و اوج فلک پیشوا شود
ای خوش به حال آن که در آن لحظۀ حساب
با انتخاب مادری او سَوا شود
مادر سلام روز ظهورت مبارک است
لعنت بر آن که منکر صدق شما شود
ما را گدای خانه ي لطفت حساب کن
ما را برای نوکریت انتخاب کن
#تبریک_امام_زمانم 😍💕
#ولادت_حضرت_زهرا_س 💖
#روز_مادر 💚
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت38
*راحیل*
خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلام کردو گفت:–شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا.از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم:–گرسنه نیستم مامان جان.
لبخند مامان جمع شد.–سعیده امده.
به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند.چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم: –علیک السلام.اسراگفت:– من میرم کمک مامان.سعیده هم تبسمی کردو گفت:
– چه خبر راحیلی؟همانطور که مانتوام را آویزان می کردم گفتم: –این ورا؟ــ تو که جواب تلفن نمیدی امدم ببینم چه کردی؟ــ چیو؟
چشمکی زدو گفت:– عاشق خوش تیپ رو دیگه.
آهی کشیدم و گفتم: –ردش کردم، تموم شد.
باتعجب گفت: –باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند.
ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زدوباشیطنت ادامه داد:–حداقل من رو بهش معرفی می کردی.
برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم:– اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید. کنارم روی تخت نشست.–بزار برات ببافم.بعد آهی کشید.– راحیل واقعا خیلی به هم میومدید آخه. تازه اون بی حجابی تو رو ببینه با این موهای خرمن، خر من، که سر به بیابون میزاره. فرق با حجاب و بی حجابت زمین تا آسمونه. شروع به بافتن موهایم کرد.–یعنی اونم بی خیال شدو خیلی منطقی برخورد کرد؟
با حرفهایش بغض امد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم: –بالاخره باید کنار بیاد دیگه.اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم.موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم.می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم. مامان جایم را کنار خودش انداخت.وقتی دراز کشیدیم گفت:–فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟
آهی کشیدم.– نه مامان حوصله ندارم.
مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت:– اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می تونی...ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض تیرشدتوی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تانفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم.
مامان سرم را در سینهاش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد. –می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت خواستی.ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمی دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟مامان سرم رااز خودش جدا کرد.
– راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کمکم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده.عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، وچشم به چشم همدوختنه...سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی.
تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد.ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس.ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثلا میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصلا میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بزار...ــ بلند شدم سر جام نشستم.– می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه.مامان هم بلند شد نشست.– آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد.به حالت اعتراض گفتم:– ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی...حرفم را قطع کردوگفت:
–می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ایی نیست. اگر همون موقع قبل از این که باهاش قراردادببندی بهم می گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی.– به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش.ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش. ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم.
"دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی"
دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیر گفتم و سعی کردم بخوابم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd