eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️نگاهی به زندگی علی انصاریان پیشکسوت فوتبال کشورمان که دقایقی پیش به رحمت خدا رفت. 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علاقه خاص به مادرش و آرزویی که برآورده شد! 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️آوای شبانه❤️🍃 🍃🎼📹🌸آوای بسیارزیبای محلی با گویشِ لریِ بختیاری . 🍃💜دِلُم از‌غم چو جنگلهای‌انبوه 🍃💜نگاهُم دشتی‌از گلهای اندوه 🍃🧡اگر‌از‌دره‌عشقم‌خبر‌داشت 🍃🧡 آخ‌نمیشد‌آهویت‌آواره‌کوه 🍃🥀غروب‌است‌و‌غمی‌مثل‌کبوتر 🍃🥀آی‌درون‌سینه‌دائم‌می‌زند‌پَر 🍃🌼دلم افتاده در سردرگمی‌ها 🍃🌼آی‌شبیه بره‌ی‌گم‌کرده‌مادر شبتون بخیر 🌻 🍃❤️🇮🇷❤️🍃 .💙
┄┅─✵💝✵─┅┄   با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
❣ ای غایب از نظر ها کی میشود بیایی برقع زرخ بگیری صورت به ماگشایی هم دست تو ببوسم هم دور تو بگردم هم رونِما ستانی هم به ما نمایی جانم شود فدایت تابشنوم ندایت دائم زنم صدایت کجایی 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 من می دانم که یک صبح سرد است و ترک کردن تختخواب برای تو سخت است، اما جهان است که با آغوش باز منتظر توست تا بتوانی داستانت را بنویسی. پس بلند شو! 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
در حریـم تـو نـور بـاران است✨ آسمان و زمین چراغان است مشهد تو بهشت جانان است حـرمـت کـعـبـه فقیران است 🤚 در حرم باشید❣️   💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
آرش به من نزدیک شدو گفت: –چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: – جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من...با اخم نگاهش کردم.– مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست.بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شایدهم عصبانی شده بودجا عوض کرده‌ام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم.برای این که پیروز این نبرد باشم گوشی‌ام رااز کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم.بالاخره آرش رفت و جای قبلی‌اش پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم.کلاس های بعدی‌ام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلی‌اش برگشته بود.وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زدو بچه را به من سپردو رفت.ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگی‌ام، کلی اسباب بازی ریختم جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود.چقدر دل کندن سخت است.بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد.به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد.بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف هارا می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دحترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد.ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت:– امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم.ــ چه برنامه ایی؟ ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید. – آخه کجا؟ من نباید بدونم؟ ــ چون امروزآخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بزارید به حساب تشکر.الانم اونا رو نشورید،بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارهاروبی توقع انجام می دید. به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم.از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم:–من که کاری نکردم، الان آماده میشم. ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم.وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت. ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است. اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس.تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخوداگاه پرسیدم:–شماجنگ رفتید؟عمیق نگاهم کرد.–نه، سنم کم بودبرای رفتن.نگاهش راپدرانه برداشت کردم و قدوهیکلش روازنظرگذراندم وگفتم:–شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید.خندیدوپرسید؟چطور؟ –خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید.فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص باآن دندانهای سفیدویک دستش. حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده بابلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی راازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند.بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید:–اگه ناراحت میشیدبریم؟ ✍ . 🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
من با خود فكر مى كنم چرا محمّد(ص) در مورد علاقه خديجه به او چيزى نگفت؟ شايد او مى خواهد كسى نفهمد كه خديجه شيفته او شده است. اگر مردم بفهمند خديجه براى محمّد(ص) چه پيامى داده است، نجابت خديجه را زير سؤال خواهند برد. محمّد(ص) به گونه اى با عمّه اش سخن گفت كه او از ماجراى پيام خديجه باخبر نشود. اكنون صَفيّه به سوى خانه خديجه حركت مى كند تا با او سخن بگويد. به خديجه خبر مى دهند كه صَفيّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفيّه مى رود. سخنانى ميان صَفيّه و خديجه رد و بدل مى شود، صَفيّه مى فهمد كه خديجه حاضر است با محمّد(ص) ازدواج كند. صَفيّه خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا هر چه سريعتر اين خبر را براى ابوطالب ببرد. صَفيّه آخرين سخن خود را به خديجه چنين مى گويد: "ما امشب به خواستگارى تو مى آييم". خديجه كسى را مى فرستد كه به عمويش خبر بدهد تا در مراسم امشب شركت كند. بعد از مرگ پدر خديجه، اين عموى خديجه است كه همه كاره اوست. صَفيّه هم به خانه ابوطالب مى رود و با او سخن مى گويد. وقتى ابوطالب ماجرا را مى شنود خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا در اوّلين فرصت به خواستگارى خديجه بروند. امروز دهم ماه ربيع الأوّل است. ابوطالب همراه با گروهى از زنان و مردان بنى هاشم به سوى خانه خديجه مى روند. آيا محمّد(ص) را مى بينى؟ او لباس زيبايى بر تن كرده و عطر خوشبويى زده است. وقتى آنها به در خانه خديجه مى رسند، خدمتگزارانِ خديجه به آنها خوش آمد مى گويند. آنها نيز خوشحالند. همه واردِ خانه مى شوند، و داخل اتاق پذيرايى مى نشينند، خديجه دستور مى دهد تا با انواع ميوه ها از مهمانان پذيرايى كنند. آن طرف مجلس عموى خديجه با چند نفر نشسته اند. اكنون ابوطالب شروع به سخن مى كند. روى سخن او با عموى خديجه است. گوش كن! او چقدر زيبا سخن مى گويد: ستايش خدايى كه ما را از نسل ابراهيم(ع) قرار داد. اين برادر زاده ام محمّد است كه خوب مى دانيد در پاكى و درستكارى، هيچ كس به پاى او نمى رسد. درست است كه دست او از مال دنيا كوتاه است; امّا مال دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. محمّد جوانى است كه دين دارد و اين بهره اى بس بزرگ است! امروز محمّد مشتاقِ خديجه شده و خديجه هم شيفته اوست. همه مى دانيم كه خديجه به سخاوت و پاكدامنى مشهور است. ما به خواستگارى خديجه آمده ايم. 🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺 @shohada_vamahdawiat @hedye110
Hanoozam Mishe - Ashvan.mp3
8.1M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯