eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد. کادو را به طرفم گرفت و گفت: – راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت. از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم. آرش گفت: –بازش کن ببینم خوشت میاد. خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت: – مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه. خندیدم و سریع تر بازش کردم. یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمه‌ایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم: –خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه. ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی. بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم: –برم آماده بشم؟ آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد. لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد. دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد. چادرو روسری‌ام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگی‌ام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت: – وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون. با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم: – ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان. امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت: –می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام. باتعجب گفتم: – یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟ ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم. مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم. مردد نگاهش کردم و گفتم: –خودم می پوشم. نگاهی به کتم انداخت و گفت: –خب درش بیار دیگه. با خجالت گفتم: – میشه لطفا بری بیرون... دلخور نگاهم کردو گفت: – نه. سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم. با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته. حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم. بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد. سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کرده‌ام؟ یا بانارنجک زده‌ام غرورش را پوکانده‌ام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشته‌ام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست. از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند. الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم. بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت. با خودم گفتم طاقت نمی‌ آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند. چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند. بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود. خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت: – میارم تا در آسانسور. خوشحال شدم. وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت: – خداحافظ. "عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده." نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت: – جانم. این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم: – ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت: – نه. با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم. –با اخم وتَخم برم؟ با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد. لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت: – وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من. آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم. ادامه دارد... 🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
『♥️』 روزی به دخترم خواهم گفت: اگر خواستی ازدواج کنی، با مردی ازدواج کن که آنقدر به باتو بودن ایمان داشته باشد که به تو احساس رفیق بودن بدهد و نه تنها احساس زن بودن. طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه‌تان حسودیشان شود. آنوقت شاید زمان مناسبی رسیده که تن به ازدواج بدهی. وگرنه هیچگاه به ذهن زیبایت خطور نکند که آرامش را در میان دست‌هایی خواهی یافت که تو را فقط زن می داند و زن.   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
『♥️』 امروز رفته بودم گل‌فروشی، فروشنده به پسره که جلوی من ایستاده بود گفت؛جناب،داخل نامه چی بنویسم؟ ‏پسره گفت بنویس: «مرسی که بخشی از زندگیتو با من بودی، بهترینا واست اتفاق بیفته» ‌ ‏حقیقتاً شعورِ تموم کردنِ رابطه، از مهارتِ شروع کردنش مهم‌تره...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
4_532580630513391240.mp3
4.32M
🌵🌹 قصه گل و خار ...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌『♥️』 یک نوع دوست داشتن هم هست؛ که نیست نه کنارمان، نه برایمان...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
vahid-shokri-ashhadona-karbala(128).mp3
4.91M
🎥 اشـهدونا ڪربلا، قبلـتونا ڪربلا 🎤 👌🏻 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ❤️🦋 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین. خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
جهان... آقـــــــــا جانـــــــــ جهــــان حاشـــیه ی جــــذابی اســـت در حــــوالی تـــــــــو...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
روز قدس گرامی باد 🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
. 🌸 حضرت امام خمینی روحی‌فداه: تا کى به‌جاى مقابله با دشمنان اسلام و براى از و و الهى غفلت نموده و با کارهاى سیاسى و برخوردهاى سازش‌کارانه با ابرقدرت‌ها وقت گذرانده و به اسرائیل مهلت جنایت‌هاى بى‌امان داده و شاهد قتل عام‌ها باید بود؟ (صحیفۀ نور، ج۱۵، ص۷۲). پ.ن: حضرت روح‌الله روحی‌فداه هم معتقد بود که نتیجۀ جنگ با استکبار و صهیونیسم بین‌الملل رو تعیین می‌کنه، نه دیپلماسی، به‌ویژه دیپلماسی سازش‌کارانه! ✍️ 🔷💙           @hedye110
‌ از تو هستیم ما‌ اگر هستیم.... مولانا   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
اردیبهشت را باتو که باشم می شود اردیبعشق 🌧🌸   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
  @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود. برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا می‌آیم. پرسیدم: – پس خونه ی مامانت کی میری؟ –فقط آخر هفته ها. وقتی تعجبم را دید گفت: – وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه. مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداری‌اش، مدام برایش خوراکی می‌آورد تا بخورد. مژگان می‌گفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود. در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان می‌رویم. وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم. دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم. قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد. با اشاره به من گفت: – چند لحظه میای؟ نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم: – برم؟ سرش را تکان دادو گفت: –پس من میرم کلاس. وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم: – مگه امروز کلاس داری؟ ــ نه. با تعجب گفتم: –پس چرا امدی دانشگاه؟ عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت: – بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد. ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟ سرش چرخید طرفم. –چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی. رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم. –توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟ دوباره دستم را گرفت. – اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره. ــ چه حرفهایی؟ سرش را پایین انداخت. –در مورد آرش. ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسه‌ی سینه‌ام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر می‌کوبید به این میله‌های استخوانی. به سختی پرسیدم: –چی‌شده؟ نگاهش غمگین شد. –چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم... دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم: – من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن. خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم. راهم را سد کرد. زل زد به چشم هایم وفوری گفت: – آرش خان با یه دختره ارتباط داره. چشم هایم را ریز کردم. – چی گفتی؟ ــ درست شنیدی. در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم: – کی بهت گفته؟ او هم آرام گفت: – یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم. ــ اون از کجا می دونه؟ با دختره دوسته. ــ دختره؟ ــ همون که با آرش... ــ اسم دوستت چیه؟ ــ گفت: بهت نگم. نگاه غضبناکی بهش انداختم. – یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟ ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه. نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و روی زمین نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم. ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد. دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت: –چقدر بهت گفتم... براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد. ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه. سوگند پوزخندی زدو گفت: – باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده. گوشیی‌اش را از جیبش در آوردو گفت: –صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه. شماره توی گوشی‌اش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم امد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس در‌خواست کرد. بالاخره گوشی را به سمتم گرفت. – بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده... ادامه دارد.... ✍ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💎عشق ، برعاشق دهد دستور را عقل ، کی فهمد چنین منظور را؟ تا نگردی عاشق از این ماجرا کی توانی کرد ، درک نکته ها   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
دوست دارمش … مثل دانه‌ای که نور را مثل مزرعی که باد را مثل زورقی که موج را یا پرنده‌ای که اوج را دوست دارمش…🌾❣ 🖊•| فروغ‌فرخزاد   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حضرت رضا(ص) در برابر واقفیّه یکی از تلخ‌ترین و رنج‌آورترین حادثه‌ای که بعد از شهادت امام کاظم(ع) رخ داد و موجب ریختن آب به آسیاب دشمن گردید، پدید آمدن گروه واقفیّه در برابر حضرت رضا(ع) بود. توضیح این که امام کاظم(ع) وقتی که در زندان بود، نمایندگانی داشت که خمس و وجوهات را از شیعیان و دوستان امام می‌گرفتند، و در راه‌های صحیح به مصرف می‌رساندند، این نمایندگان عبارت بودند از: علی بن حمزه‌ی بطائنی، زیادبن مروان قندی، عثمان بن عیسی رواسی، احمد بن ابی‌بشر سراج و ... . پول بسیار در نزد این‌ها جمع شده بود، پول‌پرستی و دنیا‌خواهی موجب شد که این افراد، منکر وفات امام کاظم(ع) شدند، و کم‌کم فرقه‌ی واقفیه را به وجود آوردند، آنها و طرفدارانشان را از این‌رو واقفی می‌گویند که در اعتقاد به هفت امام، متوقف شدند و امامان بعد را نپذیرفتند و به نام هفت امامی، حادثه‌ی تلخ جدیدی در تاریخ تشیّع پدید آوردند. حضرت رضا (ع) با احتجاجات خود، حجّت را بر آنها تمام کرد، ولی آنها ـ جز عدّه‌ای ـ به احتجاج و استدلال امام اعتنا نکردند و به دنبال هوس‌های خود رفتند. به عنوان مثال: یکی از نمایندگان امام کاظم(ع) به نام «عثمان بن عیسی» در مصر بود، اموال بسیار و شش کنیز در نزد او جمع شده بود، حضرت رضا(ع) برای او پیام فرستاد که اموال را نزد من بفرست، عثمان با کمال گستاخی در جواب نوشت: «پدرت نمرده است.» حضرت رضا(ع) در نامه‌ی دیگر برای او نوشت: «اخبار به ما رسیده که پدرم از دنیا رفت، و اموال موروثی او را تقسیم کردم ...» عثمان بن عیسی برای حضرت رضا(ع) ‌نوشت: «اگر امام کاظم(ع) همان گونه که تو ادعا می‌کنی از دنیا رفته، او به من نفرمود که اموال را به تو بسپارم، و اگر از دنیا نرفته، پس تو حقی در این اموال نداری، و من کنیزان را آزاد کردم.» 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دوست دارمش … مثل دانه‌ای که نور را مثل مزرعی که باد را مثل زورقی که موج را یا پرنده‌ای که اوج را دوست دارمش…🌾❣ 🖊•| فروغ‌فرخزاد   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
شنیدمت که نظر می کنی به حال ضعیفان تبم گرفت ودلم خوش! به انتظار عیادت..... 🌿   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
عشق... دشوار اسٺ و هضمش مرد میخواهد عزیز... ♥️🌱 شهریار.   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋