24.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️شیعه شدن دکتر رِبِکا مَستِرتون بانوی مسیحی انگلیسی، متخصص فلسفه، پس از اینکه امام حسین علیه السلام به خوابشان آمد و....
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
اسیر لاف و وارون دل مه
ولاتی چول و ویرونه دل مه
تف ئه رویم بو ئرا ای بی کسی ته
هماری خاک #دلفونه دل مه
#حیدر_دهقان_لکی
#سیل_دلفان_فراموش_شده_در_غوغای_بی_هیاهو
🆔 @aksneveshteheitaa
برای رسیدن
به بلندای بخشندگی
باید از آز وجود خویش
بگذری.
♥️❄️🌨🌨🌧🌧🌧☕️
🆔 @aksneveshteheitaa
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد:
پشتِ در چشم انتظارم مثلِ دختربچه ها!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 |
🆔 @aksneveshteheitaa
چقدر خوب است
آدم يكى را داشته باشد
كه هر روز بگويد
ديوانه
من تو را ديوانه ، ديوانه ، ديوانه وار
دوست دارم...
♥️🌧❄️🌨
🆔 @aksneveshteheitaa
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_42😍✋
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم
آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل
کردم
_علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟
عطیه_علیک سلام عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
_به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حالا فرمایش؟
_عرض کنم خدمتت که ...حالا جدی جدی خوبی؟
_کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه
دارم میرم خونه
_خب حالا کوه که نکندی
پوفی کردم _قطع می کنم ها
عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا
بلند گفتم: عطی
خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با
اون اخلاق زامبی ایت!
کشیده گفتم: بی تربیت
قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا
دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون
صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره
نیومدی هم بهتر!
وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم
- من همین مدلی بلدم میای دیگه؟
نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن
- خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو!
- نکه خیلی هم درس خونی!
از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون
خندیدم- خداحافظ دیوونه
خودتیی گفت و تماس قطع شد
خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم
و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی
زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه
تحلیل رفت همه توانم !
امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد
سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم
_ امیر علی ..امیرعلی!؟
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی
که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ...
صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو
شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ...
ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!
سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟؟؟؟
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
سيب و ياس
بالای خط دفتر مشقم نوشته ام ... نابرده رنج به من گنج داد حسین(علیه السلام)
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
شَب آرزو هاست و من
قآصدکی به دست بـاد سِپُردَم
با بهترین آرزو ها برای تو
تو هَمه اون چیزی هستی که از خدام میخوام
زیبا ترین آرزوی من . . .
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
شادی ارواح طیبه ی شهداء صلوات
🌹 #شهداء_ومهدویت
======👇======
@shohada_vamahdawiat
======🌹======
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاش تو عصر جدیده 😱
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حرکت آخرش😍
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
به مناسبت #لیلة_الرغائب
گر غـفـلـتی کـنـیـم، دل آزرده می شود
از کف بهار رفته، گل افسرده می شود
در لـیــلـة الــرغـائــب از الله ذوالـجـلال
حاجات خـود بخواه، بر آورده می شود
شاعر: #ولی_الله_کلامی_زنجانی
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با شغلت صفا میکنی 😄👌
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگی زیبا همراه با شعرخوانی سردار دلها😔👌
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
#مولا_جانم_سلام❣
مـیان آسـمـــان قـلــ❤️ــــب زارم
✍نـوشـتـم نڪتہ اے را بـر نـگـارم
بہ غیراز دیـدن آن روے مـــ😍ـــاهٺ
امـید و آرزو در دل💝 نـدارم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌙
#التماس_دعای_فرج
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد
یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی...
@aksneveshteheitaa
😍اگر بدانی چقدر دوست دارم
درد مرا درمان میکنی...
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرپرستار بیمارستان مسیح دانشوری مراسم عروسی خود را برای حضور و خدمت در بخش مراقبت از بیماران مبتلا به کرونا، لغو و به دو ماه بعد موکول کرد.
قهرمانهامون رو بشناسیم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
🔗 علیرضا وهابزاده مشاور رسانه ای وزیر بهداشت
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت ؟
توچی میگی بهم؟
@aksneveshteheitaa
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_43😍✋
یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم!
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم!
اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش
کرده بود زنگ زد اومدم اینجا...
میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش
_مرسی که موندی باهم بریم
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم
لحن امیرعلی کنایه داشت!
نگاهی به خیابون خلوت انداختم
_چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم
_مگه سرو وضعت چشه؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ...
به دستهاش نگاه کردم
_بریم یه آب معدنی بخریم
دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم
_بله آقا؟
سرش رو تکون داد
_هیچی!
یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه
و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره!
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن
دستهاش ...
خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!!
صداش گرفته بود
_ می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست!
هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره!
بی هوا دستهام رو محکم گرفت
_بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم!
_چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد
_ببخشید راستش من ...
-باز چی شده امیرعلی؟!
اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
- نه محیاجان نه....
-پس چرا بازم یکدفعه ... !؟
پریدوسط حرفم:
_بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟!
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم
چون آخرین خط داشت میرفت!!
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa