eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
24.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️شیعه شدن دکتر رِبِکا مَستِرتون بانوی مسیحی انگلیسی، متخصص فلسفه، پس از اینکه امام حسین علیه السلام به خوابشان آمد و.... @aksneveshteheitaa
اسیر لاف و وارون دل مه ولاتی چول و ویرونه دل مه تف ئه رویم بو ئرا ای بی کسی ته هماری خاک دل مه 🆔 @aksneveshteheitaa
برای رسیدن به بلندای بخشندگی باید از آز وجود خویش بگذری. ♥️❄️🌨🌨🌧🌧🌧☕️ 🆔 @aksneveshteheitaa
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد: پشتِ در چشم انتظارم مثلِ دختربچه ها! 🦋 | 🆔 @aksneveshteheitaa
چقدر خوب است آدم يكى را داشته باشد كه هر روز بگويد ديوانه من تو را ديوانه ، ديوانه ، ديوانه وار دوست دارم... ♥️🌧❄️🌨 🆔 @aksneveshteheitaa
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 😍✋ کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟ عطیه_علیک سلام عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حالا فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که ...حالا جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه _خب حالا کوه که نکندی پوفی کردم _قطع می کنم ها عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا بلند گفتم: عطی خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق زامبی ایت! کشیده گفتم: بی تربیت قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم - من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن - خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو! - نکه خیلی هم درس خونی! از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون خندیدم- خداحافظ دیوونه خودتیی گفت و تماس قطع شد خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست! رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم ! امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه! نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم _ امیر علی ..امیرعلی!؟ صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد! سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ... صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ... ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود! سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟؟؟؟ 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa 🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
سيب و ياس بالای خط دفتر مشقم نوشته ام ... نابرده رنج به من گنج داد حسین(علیه السلام) @aksneveshteheitaa
شَب آرزو هاست و من قآصدکی به دست بـاد سِپُردَم با بهترین آرزو ها برای تو تو هَمه اون چیزی هستی که از خدام میخوام زیبا ترین آرزوی من . . .   @aksneveshteheitaa
شادی ارواح طیبه ی شهداء صلوات 🌹 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
شادی ارواح طیبه ی شهداء صلوات @aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاش تو عصر جدیده 😱 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حرکت آخرش😍 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
به مناسبت گر غـفـلـتی کـنـیـم، دل آزرده می شود از کف بهار رفته، گل افسرده می شود در لـیــلـة الــرغـائــب از الله ذوالـجـلال حاجات خـود بخواه، بر آورده می شود شاعر: 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
❣ مـیان آسـمـــان قـلــ❤️ــــب زارم ✍نـوشـتـم نڪتہ اے را بـر نـگـارم بہ غیراز دیـدن آن روے مـــ😍ـــاهٺ امـید و آرزو در دل💝 نـدارم 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌙 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
اگر چه روز من و روزگار می گذرد دلم خوش است که با یاد یار می گذرد چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است قطار عمر که در انتظار می گذرد یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی... @aksneveshteheitaa
😍اگر بدانی چقدر دوست دارم درد مرا درمان میکنی... 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
😍بهونه زندگیمی😍 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرپرستار بیمارستان مسیح دانشوری مراسم عروسی خود را برای حضور و خدمت در بخش مراقبت از بیماران مبتلا به کرونا، لغو و به دو ماه بعد موکول کرد. قهرمان‌هامون رو بشناسیم 🔗 علیرضا وهاب‌زاده مشاور رسانه ای وزیر بهداشت @aksneveshteheitaa ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕 😍✋ یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم! _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم! اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره! باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم لحن امیرعلی کنایه داشت! نگاهی به خیابون خلوت انداختم _چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره! نگاهش میخ چشمهای خندونم بود _با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم _مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش _ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ... به دستهاش نگاه کردم _بریم یه آب معدنی بخریم دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید _محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم _بله آقا؟ سرش رو تکون داد _هیچی! یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره! دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش ... خواست مانع بشه که گفتم: _چادرم تمییزه!! صداش گرفته بود _ می دونم نمی خوام خیس بشه! _ خب بشه مهم نیست! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره! بی هوا دستهام رو محکم گرفت _بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم! _چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد _ببخشید راستش من ... -باز چی شده امیرعلی؟! اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیاجان نه.... -پس چرا بازم یکدفعه ... !؟ پریدوسط حرفم: _بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟! به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت!! 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa