🔉قرائتدعایفرج
😍بهنیابتاز
#شهید_محمودرضا_بیضایی💔
''بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماء
ُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاء
ِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد
،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَب
ُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّد
ُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
َ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ✨
🌸الهی به امیدتو
🍃 یک روز دیگـر...
🌸 یک سجده شکر دیگر
🍃 و فرصت دیگری براے زندگے
🌸 خداے مهربانم تو را سپاس
🍃 بخاطر روزے دیگر و آغازے نو
🌸امروزتون شاد و سراسر برکت و
همراه باسلامتی
روزتون_زیبا 🌸🍃
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
این یک روز جدید زیبا است، اجازه نده که انرژی منفی وارد ذهن تو شود. مثبت باش و همه چیز خوب خواهد بود.
صبح خوبی داشته باشی!
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#سلام_امام_زمانم
از اشک مسیر گونه ها فرسوده ست
انـگـار دعـاهـای هـمــه بـیـهـوده ست
یکـبـار تـو را نـدیـده ایـم از بـس کـه
در شـهــر تمـام چشـم هـا آلـوده ست
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
تو یک نفری ولی همه کسمی.........
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
قلبها دریچه ی نفوذند......
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگبیستهفتم
ــ مى خواستم مطلبى را به تو بگويم.
ــ من آماده شنيدن آن هستم.
ــ خواهر! چگونه من حرفم را بزنم؟
ــ من خواهر تو هستم، راحت باش، حرفت را بزن.
ــ من به يك نفر علاقه پيدا كرده ام.
ــ مبارك است! پس سرانجام تصميم گرفتى ازدواج كنى.
خديجه لبخندى مى زند. هاله خيلى خوشحال مى شود و مى پرسد:
ــ خوب بگو بدانم كدام مرد توانست دل تو را بربايد؟ تو به كدام خواستگارانت علاقه پيدا كرده اى؟ نكند شاه يمن را انتخاب كردى؟
ــ نه، من به كسى علاقه پيدا كرده ام كه تا به حال به خواستگارى من نيامده است!
ــ مى دانى كه ما خانواده نجيبى هستيم و هرگز اين رسم ها را نداشتيم!
خديجه سرش را پايين مى اندازد و سكوت مى كند. او نمى داند به خواهر چه جوابى بدهد. چاره اى نيست بايد واقعيّت را بگويد پس چنين مى گويد:
ــ خواهرم! آن روز عيد را به خاطر دارى كه مسافرى از شام به شهر ما آمده بود.
ــ همان مسافر كه براى ديدن زادگاه آخرين پيامبر به مكّه آمده بود؟
ــ آرى.
ــ هرگز يادم نمى رود كه او چقدر مشتاق ديدن آخرين پيامبر بود.
ــ خواهر! من فهميده ام كه آن پيامبر موعود كيست؟
ــ راست مى گويى! پس چرا به من خبر ندادى؟ پيامبر موعود كيست؟
ــ محمّد.
ــ تو از كجا اين را فهميدى؟
ــ اين مطلب را مَيسِره به من گفت. وقتى آنها به شام رفتند، يكى از علماى يهود، محمّد را مى بيند و به مَيسِره مى گويد او همان پيامبر موعود است.
هر دو خواهر سكوت مى كنند و ديگر حرفى نمى زنند. آنها فقط به هم نگاه مى كنند.
هاله نمى داند چه بگويد. راستش را بخواهى او به خواهر خود غبطه مى خورد. او باور نمى كند كه خديجه اين قدر آسمانى فكر كند.
اگر اين ازدواج صورت بگيرد نام و ياد خديجه، جاودانه خواهد شد. خديجه مى خواهد همسر پيامبر خدا بشود.
هاله راز گريه هاى شبانه خديجه را مى فهمد. آرى، چهره رنگ پريده خديجه نشانه عشق او به محمّد(ص) است.
لحظاتى مى گذرد، اكنون هاله رو به خديجه مى كند و مى گويد: خواهر! محمّد جوان بسيار خوبى است; امّا آيا مى دانى كه دستش از مال دنيا خالى است؟
خديجه چگونه جواب خواهر را بدهد؟
🔻🔻🔻🔻🦋🔻🔻🔻🔻
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
انداخت خیالت
زکجایم
به کجاها ...
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
ما یک روحیم تو دوتا بدن...........
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:–اونوقت نظرت؟سرم راپایین انداختم.–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:–راحیل!نگو که... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.نگاهش کردم.– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی
کشیدوگفت:–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd