eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم🌸 🍃خدایــا 🌸آفتـاب ☀️ 🍃امروز نیز برآمد 🌸درود بر جاده‌های 🍃بی انتهای جبروتت 🌸تو را عاشقانه فریاد می ‌زنم 🍃چون به تڪرار 🌸اسمت عادت کرده‌ام 🌸صبح زیباتون بخیر 🌸الهی امید تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻
❤️‌‌برای لمسِ خیالت وضو می‌گیرم چشمانم لبریز باران می‌شود! ❤️سلام؛مولای من! چقدر لطیف است جنسِ دوست داشتنت... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
❣گاهی یک لیوان چای، چند صفحه کتاب، و یک پنجره‌ی نیمه باز برایِ خوشبختیِ آدم کفایت می‌کند! همین که قدم زدن چاره‌ی دردهایت باشد و دلخوشی‌هایِ کوچک دلیلِ لبخندهایت، یعنی تو خوشبختی 🍃🍃 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
∫°💍.∫ ∫° .∫ . گر نشد مدافع حرم باشی...😞 میتوانی مدافع عشقمان باشے...♡ ∫°😋.∫ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از شهداءومهدویت
اى خديجه! براى چه شيفته محمّد(ص) شدى؟ تو كه مى دانى او فقير است، پس چرا او را انتخاب كردى؟ فهميدم. در نگاه تو، دنيا هيچ ارزشى ندارد، هر چه پايان پذير باشد دل تو را نمى ربايد! تو به دنبال صداقت و انسانيّت هستى. تو مى خواهى با مردى ازدواج كنى كه از دنيا آزاد است. تو خوب مى دانى، ثروتمند واقعى كسى است كه دنيا براى او ارزشى نداشته باشد. تو نمى خواهى كه ديگر در فكر دنيا و آب و خاك باشى. تو فهميده اى كه ارزش عمر تو از همه اين ها بالاتر است. تو مى خواهى عمر خود را صرف چيزى كنى كه بى نهايت است! تو خوب مى دانى مردى كه به دنيا دل نبندد، خيلى قيمت دارد. ارزش او از همه دنيا بالاتر است! تو شيفته كسى شده اى كه شيفته دنيا نيست. صبح روز بعد فرا مى رسد و محمّد(ص) به سوى خانه خديجه مى رود. او مى خواهد با خديجه سخن بگويد. محمّد(ص) مى خواهد همه ماجرا را از زبان خود خديجه بشنود. مردم وقتى مى بينند او به خانه خديجه مى رود خيال مى كنند او مى خواهد مزد خود را از خديجه بگيرد. مَيسِره به خديجه خبر مى دهد كه محمّد(ص) آمده است. او وارد اتاق خديجه مى شود. خديجه پشت پرده نشسته است. محمّد(ص) سلام مى كند و جواب سلام مى شنود... ــ آمدى، چقدر منتظرت بودم! دلم گواهى مى داد كه مى آيى. ببين گفته ام خانه را برايت آب و جارو كرده اند. ــ پيامى براى من فرستاده بودى، گفتم بيايم از زبان خودت بشنوم، ماجرا چيست؟ ــ پسر عمو! من شيفته خوبى هاى تو شده ام. تو پسر عموى من هستى و هم بهترين مرد اين روزگار! ــ آيا مى دانى زندگى با من سختى هاى زيادى دارد؟ زندگى من يك سفر پر از بلاست. من به زودى راهى را آغاز خواهم كرد كه دشمنى همه مردم را در پى خواهد داشت. ــ من همه اين سختى ها را به جان خريدارم! من مى خواهم تو را يارى كنم. ــ با حرف مردم چه خواهى كرد؟ ــ من از حرف آنها هيچ باكى ندارم. ــ آنها به تو خواهند گفت: چرا با كسى كه روزى كارگر تو بود ازدواج كردى؟ ــ به آنها مى گويم: من با آقا و مولاى خود ازدواج كرده ام. ــ اگر همسر من بشوى همه دوستان خود را از دست مى دهى. ــ من آماده ام تا همه هستى خود را به پاى تو بريزم! ــ باشد، من به زودى به خواستگارى تو خواهم آمد. ــ پسر عمو! منتظرت مى مانم. محمّد(ص) از خانه خديجه بيرون مى آيد. او خيلى خوشحال است كه خدا دعايش را مستجاب كرده است. او اكنون مى خواهد اين ماجرا را به عمويش ابوطالب بگويد. درست است كه آمنه، مادر او سال ها پيش از دنيا رفته است; امّا صَفيّه كه هست. صَفيّه، عمّه مهربان اوست. نگاه كن! محمّد(ص) به سوى خانه صَفيّه مى رود. او مى خواهد با عمّه اش سخن بگويد. عمّه با روى باز از او استقبال مى كند: ــ خيلى خوش آمدى! ــ عمّه جان! من مى خواستم مطلبى را به شما بگويم. ــ بفرما! ــ من همسر آينده خود را انتخاب كرده ام. ــ مبارك است! بگو بدانم چه كسى دل تو را ربوده است تا همين امشب به خواستگارى او برويم. ــ خديجه. ــ قربانت بشوم. نمى خواهم دل تو را بشكنم; امّا فكر نمى كنم خديجه همسر تو بشود. او همسر شاه يمن نشد. كاش يك نفر ديگرى را انتخاب مى كردى! ــ من فقط با خديجه ازدواج مى كنم. شما برو از طرف من با او سخن بگو، شايد قبول كند. ــ باشد، همين الان به خانه او مى روم. 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هیچ وقت‌ نگو نمی تونم ! پاشو نفس عمیق بکش لبخند بزن‌ و پیش برو اگه برای اون‌چیزی که ‌میخای بدست بیاری بجنگی دیر یا زود به اذن خدا بهش می رسی 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تقدیر چنین مي‌خواست آرامشِ من باشي!😌💛 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
دنبال خوشبختی نگرد خوشبختی گم نشده که دنبالش بگردی خوشبختی همین نزدیکی هاست یک جایی توی دل من و تو همین جا که هستیم به همین نزدیکی! 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
خدا را که دارم انگار کسی دستی به قلبم می کشد انگار کسی می گوید خیالت راحت؛ من هستم ... و من تمام دلشوره هایم را می سپارم به باد...🤍 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل** یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. ✍ 🔶🔶🔶🔶🦋🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd