eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ اين همه راه را براى چه آمدى؟ ــ آقاى من! چرا چنين مى گويى؟ ــ در اين آفتاب سوزان اذيّت مى شوى. كاش كسى را پيدا مى كردى كه اين آب و غذا را اينجا بياورد. ــ آيا مى خواهى مرا از ديدارت محروم كنى؟ ــ تو كه مى دانى من از ديدار تو چقدر خوشحال مى شوم. ــ پس اجازه بده خودِ من، آب و غذا برايت بياورم. محمّد(ص) لبخندى مى زند، قلب خديجه شاد مى شود، گويى كه بهشت را به خديجه داده اند. شب بيست و هفتم ماه رجب است، محمّد(ص) در غار حِرا مشغول عبادت است و با خداى خود راز و نياز مى كند.71 محمّد(ص) از شكاف غار به بيرون نگاه مى كند، امشب از ماه خبرى نيست. همه جا غرق تاريكى است. نسيمى مىوزد، هوا قدرى خنك مى شود. فقط سكوت است و سكوت! ناگهان در آسمان نورى آشكار مى شود، گويى اتّفاق بزرگى در راه است... آن نور نزديك و نزديك تر مى شود، از ميان آن نور، مردى كه از جنس نور است، ظاهر مى شود و مى گويد: ــ اى محمّد بخوان! ــ چه بخوانم؟ ــ نام خداى خود را بخوان! ــ نام او را چگونه بخوانم؟ ــ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ. . . ) ; بخوان به نام آن خدايى كه همه هستى را آفريد، انسان را آفريد، بخوان كه خداى تو از همه بهتر است. و اكنون محمّد(ص) مى خواند... 🌷🌷🌷🌷💖🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عزیزانی که هنوز موفق نشدند بانوی چشمه رو مطالعه کنند عجله کنند داریم به وقت مسابقه نزدیک میشیم🌷🌷🌷
بعضی وقتام باید بزنی پشت خودت و ‌ به خودت خسته نباشید بگی‌ بابت همه روزایی که کنار خودت بودی و هیچوقت کم نیاوردی... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💭 هر بار که نگاهت می‌کنم، جمله‌ای آشنا، به ذهنم خطور می‌کند: "در اين سرزمين، چيزی هست كه ارزش زندگی كردن دارد" :)♥️ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
بی تو؛ با قافله ی غصه و غم‌ها،چه کنم... 🔻شهریار 💞‍🦋 🦋💞‍ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
حلول ماه رجب مبارک 🌹🌹🌹 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
    🍃💚🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷💚🍃 🍃💖در این‌شب زیبای زمستونی... 🍃💝ﺁﺭﺯﻭی ماﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ... 🍃🌸شادی ؛ 🍃🌸ﺳﻌﺎﺩﺕ ، 🍃🌸ﺳﻼﻣتی ؛ 🍃🌸وﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست. 🍃💖لحظه هاتون پر از آرامش 🍃💖و بـه امیـــــد فردایی بهتر 🍃💙 شبِ زیبـاتـون در پناه خدا 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸الهی با نام و یادت 🌿روزمان را آغاز میکنیم 🌸خدایا به اندازه مهربانیت 🌿در کار همه برکت 🌸در مشکلشان گشایش 🌿در وجودشان سلامتی 🌸در زندگَیشان 🌿خوشبختی قراربده الهی به امیـد تو 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است آیینه خیال نهادم به پیش روی دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است   💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
🍁 🍂شروع روزتون 🍁پراز شادی و لبخند 🍂پراز موفقیت در کار 🍁خوشبختی و شانس 🍂و لطف خداوند 🍁هر لحظه همراهتان باشد 🍂یک زندگی شاد 🍁یک شادی دلنشین 🍂و زیبایی های دنیا 🍁تقدیم لحظه هاتان باد 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده‌ی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج می‌کرد.من هم می‌توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه می‌کشاند.روز تولدم مادر، خانواده‌ی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.به خاطر همین فکر بچه‌گانه، چند بار گوشی‌ام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.نوشته بود:«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده‌اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشی‌ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت: –توچته راحیل؟ منتظر پیام کسی بودی؟ سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم: –یادته از رنج برات می گفتم؟ ــ خب.ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد. کنارم نشست و سرم را روی سینه‌اش فشار داد و گفت: –راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی.اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه. خودم را کنار کشیدم و گفتم:– من قویم، یعنی باید باشم.فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.لبهای سعیده کش امد و گفت: – آهان، این شد.حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست... حرفش را بریدم و گفتم: –اون قبلا کادوش رو هم داده.بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت: –چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه. بعد چشمکی زد و گفت: –ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟ــ نه ــ چه محتاط؟ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه. ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.سعیده خنده ایی کردو گفت: –عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواسته‌ی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجه‌ی من نشد.سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد: –چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید: – شنیدی چی می گفت؟ــ نه ، من که الان رسیدم.ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده. بعد با حالت مسخره ایی گفت: –عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 💖🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبری میکنه هی با حرفاش😍😘 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯