eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
در ساعات صبح و بقیه روز خوشحال باش تا از خود مراقبت کنی. صبحتون بخیر ❤️🌹 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
♡ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
یه دونه از اینا🥲♥️ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
مرا بپوشان! چشمانت را باز مى كنى. مى بينى كه صبح شده است و آفتاب بالا آمده است. تو همان طور كه كنار محمّد(ص) نشسته بودى، به خواب رفته اى. اين محمّد(ص)است كه تو را صدا مى زند: مرا بپوشان! گويا تب و لرز به سراغ او آمده است، برمى خيزى و محمّد(ص) را با عبايى پشمين مى پوشانى. محمّد(ص) هنوز مى لرزد، دست او را در دست مى گيرى. بعد از لحظاتى بار ديگر خواب به چشمان محمّد(ص) مى آيد. صداى در به گوش مى رسد، از جا برمى خيزى. و در را باز مى كنى و على(ع)را مى بينى. او به تو مى گويد: ــ آمده ام تا آب و غذا را به غار حِرا ببريم. ــ امروز لازم نيست به آنجا برويم. ــ براى چه؟ ــ محمّد اينجاست. او ديشب به خانه برگشته است. وقتى على(ع) اين را مى شنود، خيلى خوشحال مى شود. او وارد اتاق مى شود، و مى بيند كه محمّد(ص) در خواب است. 🌷🌷🌷🌷🌟🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
‌ که تو هستی و وجود دو جهان چيزی نيست... 💞‍🦋 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
❄️ درسته‌ما‌پایان‌قشنگی‌نداشتیم، اما‌داستان‌قشنگی‌داشتیم.. وهمین‌برای‌فراموش‌نکردنت‌کافیه! 💞‍🦋 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
همیشه حرفی بزن🌸 که بتوانی آنرا بنویسی چیزی را بنویس که بتوانی آنرا امضا کنی و چیزی را امضا کن🍃 که بتوانی پایش بایستی 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است. درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.به دلیل آزارهای ناپدری‌اش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمی‌گردد.مادربزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول می‌شود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید می‌شود.پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار می‌ایستد.ــ حداقل یه جوک خنده داربگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟آهی کشیدم و گفتم: –داشتم به تو فکر می کردم.چشمهایش را گرد کرد و گفت: –راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.حالا من یه چیزی گفتم.ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی. بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.همانطور که بلند میشد گفت: –اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.با دوتا قرآن برگشت و یکیش راطرفم گرفت وگفت:– دوپین کن بعد بریم.قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.گوشی‌ام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند.ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند. ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید. ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره. بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید.تلفنم که تمام شد سوگند گفت: – بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.ــ سوگند من زیاد نمیمونما.ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت: –چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره.خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد.یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد.سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت: –توام اهلشی؟ــ اهل چی؟اشاره کرد به گلدان ها و گفت:– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم: –چه جورم...اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد.مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانه‌ی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم. 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 💖🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[ •° 💞 °•] پیوند خورده چــــــــــادرِ من با ظهـــــورتان . . . چادر یڪ سبڪ زندگے ست😇 چــــــادرم، ارثیـــــھ مــــــــــادرم😍👇 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین باز خواب به چشمانم نمیاد😔😔 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلشورهٔ مابود،دل آرام جهان شد😔😒 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯