#رمان........
#دختری_ازماه_جوزا........
#قسمت_سی_دو.......
مهدیار ـ میسا از بالکن رفت و منم از بین آدم های بی هوش وقتی به پاین پله ها رسیدم یک دیقه زمان مونده بود ! سریع رفتم اما قبل از رسیدنم به در پلیسا اومدن تو دانیال رو گذاشتم زمین تا تیر نخوره ! تا اومدم خودمم بخوابم یکه از پلیسا به بازوم تیر زد با صدای تیر افراد ببر سیاه که تازه متوجه ماجرا شده بودن اومدن توی سالن و تیر بارون شروع شد منم اروم دانیال و کشیدم بیرون و رسوندمش به امبولانس و دادمش دست میسا و خودم رفتم داخل خونه؛ دیده بودم که ببر سیاه داشت با ماسک فرار می کرد؛ به سرتیپ خبر دادم اما وقتی داشتم می اومدم از زور خونریزی بی هوش شدم !
تانیا : بالااخره بیدار شدی ؟
مهدیار : اخ سرم !
ـ چیزی نیست به خاطر خونی که از دست دادی !
ـ من اینجا چی کار می کنم ؟
ـ زخمی بودی یه دختر نقاب دار اوردت اینجا و گفت تیر خورده و خودش نمی تونه ببرتت بیمارستان !
ـ پس انوشکا منو آورده ! تلفن منو میار باید ببینم عملیات چی شد !
ـ عملیات ؟
ـ بعدا برات توضیح می دم !
ـ بیا اینم گوشیت ! می رم بیرون راحت تر صحبت کن!
ـ تانیا !
ـ بله ؟
ـ ممنون !
ـ من کاری نکردم فقط از یه نفر یکم کار پزشکی یاد گرفته بودم که انجام دادم باید از کامیشا خانم ممنون باشی !
بوق بوق بوق
میسا : مهدیار تو کدوم گوری هستی ؟ یه ایران داره دنبالت می گرده ! حالت خوبه ؟ زنده ای ؟ سالمی ؟ الو مهدیار صدامو می شنوی ! مممههههههددددیییییییااااا اارررررررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مهدیار : چته دختر کر شدم ! بله سالمم الانم خونه همسایمم !
ـ الان میام اونجا !
ـ نه خودم میام !
ـ یعنی زنده ای که بیای ؟
ـ نه په مردم !
ـ په اگه نمردی غلط کردی از دیشب تا حالا جواب نمی دادی ؟
ـ چیه؟! نگرانم بودی ؟
ـ نه خیر دور ورت نداره می خواستم مطمئن بشم مردی، مهمونی بگیرم !
ـ اهان تو که راست می گی !
ـ نه پس فکر کردی تو راس می گی ؟ زودم بیا این بردیا خودشو کشت !
🌿💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
پاییز بمان ، کجا می روی؟
من هنوز دلتنگم
هنوز دستهایش را نگرفته ام
پاییز بمان …
قول داده بود تا تو نرفته ای برگردد
قول داده بود زردی برگها را
زیر پایمان حس کنیم
پاییز بمان، وقت رفتن نیست
من هنوز نگفته ام دوستش دارم!
پاییز بمان، زمستان که بیاید و
گرمیِ دستانش نباشد
سرما امانم نمی دهد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
4_6034959822938440995.mp3
6M
سرزمین واقعی ما قلب آدماییه که دوسشون داریم و ما رو دوست دارن.......
@aksneveshteheitaa
♦️♦️♦️♦️
اعتراف میکنم
اون بچه مردمی که همیشه پدر مادرتون ازش تعریف میکنن
و بهتون سرکوفتشو میزنن، منم !
حلاااال کنید
♦◊♦◊♦◊♦◊♦◊
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
♦️♦️♦️♦️♦️
من هر وقت میرم اینستاگرام؛
.
.
.
حس میکنم با پیکان رفتم نیاوران!
بس که ملت همه شاخ و خفن و خوشگلن
فقط انگار من زامبیم این وسط
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
♦◊♦◊♦◊♦◊♦◊♦ ♦◊
#رمان......
#دختری_ازماه_جوزا.........
#قسمت_سی_سه......
مهدیار ـ راستی یادم رفت بهتون بگم بیست و دو تا تماس از میسا و سی و چهار تا هم از بردیا دیگه پیامامو نگم اخریاش فقط فحش بود ! تانیا هم تا اومد تو اتاق همه چیزو درباره عملیات براش توضیح دادم و الانم تو راه ادارم !
بردیا : نامرد ، بی فرهنگ ، بی شخصیت نمی گی من مردم و زنده شدم تا بیای ؟ نباید به من یه زنگ بزنی ؟
ـ بردیا جان گفتم که بی هوش بودم تا به هوشم اومدم به میسا زنگ زدم بعدشم سریع اومدم اینجا !
ـ اه بفرما چرا به جای میسا به من زنگ نزدی ؟
ـ تماس اخر مال میسا بود منم به همون زنگ زدم !
ـ تو هرچی هم که بگی من که می دونم برام هوو اوردی بیشرف !
مهدیار ـ همچین بردیا اینو جدی گفت که اگه نمی شناختیش فکر می کردی ما همجنسگراییم و این راس می گه ! وای خدا بردیارو از من نگیر من میمیرم بدون اون !
ـ الهی قربونت برم تو تنها عجق منی !
ـ اه لوس نشو دیگه تا من یه چیزی می گم جوگیر می شی !
ـ خب حالا تعریف کن عملیات چی شد ؟
ـ ببر سیاه و تمام کله گنده ها و خرده ریزا و همرو گرفتیم و گرگ سیاه هم که به خاطر کمکش به ما تبرئه شد الانم بیمارستانه، حالشم خوبه به موقع رسونده بودیش بقیشم می تونی از روی پرونده بخونی !
ـ سامیار و سارا چی شدن ؟
ـ اونارم تا چند روز دیگه میرن دادگاه !
ـ میای الان بریم دیدن بردیا ؟
ـ اره بریم کامیشا و بقیه بچه هاهم الان پیششن !
ـ بچه ها همه چیزو فهمیدن ؟
ـ اره میسا بهشون گفت ! بقیه بچه هایی ام که معتاد کردی فرستادیم کمپ!
ـ راستی میسا کجاست !
ـ نمی دونم گزارششو نوشت و رفت مرخصی تا تکلیف بخشش مشخص بشه !
ـ یعنی امکان داره بیاد بخش ما ؟
ـ اره !
مهدیار : به سلام دانیال خل و چل خودم !
دانیال : به سلام جناب سرگرد مملکت !
ـ اِ حیف شد کاشکی یکم دیرتر می رسوندمتا !
ـ واسه چی ؟
ـ اخه دکتر گفت اگه دیر تر می رسوندمت می تونستم از دستت راحت بشم !
ـ گمجو ! بی شور !
میلاد : اخ لایک داری داداش لایک !
مهدیار : اه بفرما همه هم موافق اند مگه نه !
مهدیار و سپهر : yes
کامیشا : انقدر داداشم و اذیت نکنین ! نخیر دادش جونم اگه دیر نجاتت می داد خودم می رفتم دستشو می بوسیدم !
مهدیار ـ تا دودیقه هیشکی نفهمید ولی بعدش داشتیم تخت دانیال و گاز می زدیم !
دانیا : کامیشکا ؟
کامیشا: جونم !
ـ مرض !
ـ اصلا برین گم شین وقت ملاقات تموم شد !
ـ خب می خوای الان برم دستشو بوس کنم ؟
ـ اره برو !
ـ حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری ؟
ـ نه حالا که گفتی باید بری دستشو بوس کنی !
ـ هی باشه !
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa