#رمان..
#دختری_ازماه_جوزا.....
#قسمت_چهل_سه
مهدیار ـ بلند شدم رفتم نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم درست انتخاب کنم ! تصمیمو گرفتم و بعد از مدتها با ارامش به خواب رفتم یه خواب عمیق !
مهدیار ـ اوه اوه ساعت دهِ ! با عجله بلند شدم و رفتم حموم ! البته بعد از یه هفته ! یعنی قشنگ به گند کشیده شده بودم همین جوری دست می زدی چرک می ریخت نیاز به کیسه نبود ! دو ساعت حموم بودم ! بعدش یه غذای مفصل خوردم ! به بردیا هم زنگ زدم اونم که خودش قبلا ترتیب غذا و بقیه چیزارو داده بود اومد کمک کرد خونرو اماده کردیم !
بردیا : وای مردم ساعت هشته ! شیش ساعته داری از ما کار می کشی !
ـ بد می کنم دارم برای دوران ازدواجت امادت می کنم ؟
ـ نه چه بدی ؟ یادم بنداز ازت یه تشکر درست و حسابی بعدا بکنم ! پررو خان !
ـ ولی بی شوخی مرسی ! خیلی زحمت کشیدی !
ـ وظیفه بود داداش ! راستی همسایتونم دعوت کردی ؟
ـ اره!
ـ راستی کلک، نمی گی همسر اینده کی شد ؟
ـ بعدا خوت می فهمی !
ـ نامرد !
ـ عموته !
ـ هو به عموی خدا بیامرز من توهین نکن !
ـ خب حالا چه سریعم جبهه می گیره واسه من !
مهدیار ـ بلند شدیم رفتیم لباسامونو پوشیدیم من یه کت و شلوار مشکی با یه ماسک ساده مستطیلی ! بردیا هم که عین خودم ! ولی مهمونا با حال بودن اول گروه خل چلامون اومدن که دانیال لباس دلقکارو پوشیده بود انصافا هم بهش می اومد ! سپهر هم یه کت و شلوار ابی با ماسک ابی ! میلادم همون لباس فقط قرمزش !
بردیا : دانیال جان بالماسکس نه هالوین که لباس عجیب غریب پوشیدی !
ـ خودم می دونم ولی چون من همه چیم خاص خواستم لباسامم خاص باشن !
ـ اهان از اون لحاظ !
ـ بله از همون لحاظ!
مهدیار ـ تانیارو از دور دیدم یه لباس خیلی قشنگ بنفش راسته پوشیده بود که خیلی بهش می اومد ! یه ماسک نگین دار ابی و بنفش هم زده بود !
مهدیار : سلام تانیا خانم خیلی خوش اومدین !
ـ مرسی که دعوت کردین واقعا جشن خوبیه !
ـ امید وارم بهتون خوش بگذره !
ـ راستی اون موضوع حساتون چی شد ؟
ـ خدارو شکر حل شد امشب هم می خوام ازش خواستگاری کنم !
مهدیار ـ بله تانیا نبود؛ شاید از حرف زدن باهاش ارامش بگیرم اما اون عشق من نیست !
داشتم از کنار میز غذا خوری رد می شدم که کامیشا رو در حال خوردن دیدم ! یه پیراهن دکلته پرچین کرمی پوشیده بود بایه ماسک نصفه نقره ای ! از اون هم رد شدم اون هم عشق من نیست !
اون سمت سالن میسا بایه تاب کرم و دامن سفید وایساده بود و نفس نفس می زد ! یه ماسک هم حالت اون ماسکای قدیمی به چهره داشت ! از کنار او هم گذشتم هر سه از دیدم خارج شدن و دیگه اصلا مهم نبودن من انتخابم رو کرده بودم و از انتخابم کمال رضایت رو داشتم ! اما اون نبود نمی دونم کجاست ندیدمش !
دانیال : دنبال کسی می گردی ؟
ـ چی ؟ نه !
ـ پس بیا بریم یکم برقصیم !
ـ صبر کن قبلش یه کاری دارم!
مهدیار ـاول رفتم سمت خواننده و بهش اسم یه اهنگ رو دادم که الان بخونه بعد با دانیال رفتم سمت پیست رقص دخترا یه طرف پسرا هم یه طرف اماده بودن ماهم بین پسرا وایسادیم ! خودش بود! با یه پیراهن ابی نفتی که رگه های ابی روشن اکلیگی روش داشت ! بلنداش هم تا زیر زانوش بود معرکه شده بود ! با همون نقاب اشنا ! اهنگ شروع شد:
🌹🌹🍃🍃
#عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
دلم
اسارتی میخواهد
از جنس تو . . .
مثل حبس شدن گوشه آغوشت !
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
یادش بخیر تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم
میشد ، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم …
همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم
صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه !
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
💞💞🍃🍃
چرخه ی زندگی مردهای امروزی: بچگی : مامان ذلیل جوانی: دوست دختر ذلیل میان سالی: زن ذلیل پیری: بچه ذلیل مرگ: ذلیل مرده
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🍃🍃🌹🌹
اگه دیدی یه زن ریمل نزده
بدون نقشه کشیده یه جا گریه کنه!
🌹🍃🍃
@aksneveshtehEitaa