🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_7😍✋
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام!
_بله؟!
نگاهش رفته بود روی دستم...
دست بی حس و قرمزم!
شاید به نظرش دیوونه می اومدم! چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیرمیکشید!
نزاشتم سوالی بپرسه چون براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم:
_چیزی لازم داشتین زری خانوم!؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن ...
من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم!
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم
هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب!
_ممنون، ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سواالش داده بیرون بیاد!
_تو اتاقشون
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم.
عطیه تنه محکمی به من زد:
_معلوم هست کجایی عروس؟!
اخم مصنوعی کردم:
_صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس!
دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش:
_پررو رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس!
کلمه عروس رو اینبار کشیده ومثلابدجنسانه گفت،خندیدم ولی با احتیاط
_خب خواهر شوهرحساب بردم!
با دست کمی هلش دادم
_حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو!
نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید
_محیادستت چی شده؟؟
نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب
_هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای توی دیگِ نوشابه ها بازی کردم!
چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود!
عطیه:
_ تلافی کردی؟؟!
امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت اب کردی اره؟!
تلخ شدم تلخِ تلخ!!!
ادامه دارد
نویسنده:M_alizadeh|🌈
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa