کجا؟
به کجا میرویم؟
جایی که سراپای ما را بگیرد؟
یا جایی که ما را یه حضرت عشــق نزدیک کند؟
نمیدانم!
فقط برویم تا از این معرکه خـنـده بازر خلاص شویم و در دسترس نباشیم
برای گناه!
چرا که غرق شونده دیگر نجات پیدا نخواهد کرد مگر عنایت حضرت عشق
و چشم ما همه به امیـد اوست!
و اما دیگر...
درد دل های ناگفتنی و مبهم برای خودم که شاید در خودم دفن شوند!
گفتنی هایی که نگفتنی است و ماندن در ابهامات عجیب و نفهمیدنی که نمیدانی چیست...
@aksneveshteheitaa
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_8😍✋
یعنی عطیه هم یادش بود
از بین اون همه خاطره حیاط خلوت،فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیر علی!
ومطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!
سرم رو تکون دادم محکم!!
خاطره هاو حرفهای توی سرم
که خنجر میکشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم!
نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه!
_من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره..
عطیه:باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم!
مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعاها رو بیرون می کشید
_کارم داشتین مامان بزرگ؟؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد
_کجایی مادر ؟آره!!
همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد
_بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بدهامیر علی!
الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنند!
قلبم لرزید!!
این کار رو عطیه هم می تونست بکنه..
چرا من؟! وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد ازدیدنم!
قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد:
_حاالا تو باید حواست بهش باشه مادر،این جوری که سرما می خوره!
قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما....
باصدای گرفته ای گفتم:
میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها!
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم..
_میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حاالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمیندازه!
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن...
امیر علی روی من رو زمین
نندازه؟! هه..
مامان بزرگ:
_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده !
این حرف یعنی اعتراض ممنوع!
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم
_باشه چشم
مامان بزرگ:
_کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم!
هنوز مردد بودم برای رفتن ...
مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روسرش
_هنوز که واستادی دختر برو دیگه!
به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!
نویسنده:M_alizadeh|🌈
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa